خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۶ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

دیروز با جدل عظیمی که پیش اومد، بعد از اتمام دوره مجازی من، حدود ساعت 6 عصر رفتیم بیرون. رفتیم پیش مشاورین املاک و چند تا خونه هم دیدیم. یعنی جوری آتیشی بودم که عزمم رو جزم کرده بودم برای اجاره خونه. بگذریم که وسعمون می رسید برای اجاره، ولی من موندم ملت چه میکنن با این قیمت ها. اولین بار بود که می رفتیم املاکی. شب رسیدیم خونه و از فرط بدی حال، زود خوابیدیم.

امروز صبح هم اداره نرفتم و نشستم پای دوره. ساعت 12:30 مامان زنگ زد و با متین رفتیم پایین و حرف زدیم و اومدیم بالا. عصر که شد متین گفت امشب شام سفارش بدم و بریم پایین. قرار و مدار رو با مامان و بابا گذاشتیم و شام رو آوردند و همون پایین خوردیم و خدا رو شکر آرامش به خونه برگشت.

متین هم گفت دلش نمیاد اون همه پول اجاره و پول پیش بدیم و همین جا باشیم و بگذریم از این تفاوت دیدگاهها و با پولش حالش رو ببریم. دوره هم تموم شد و میرم برای آزمون چهارشنبه. فردا بعد چهار روز میرم اداره. همین

  • . خزعبلات .

کاش میشد امروز رو برای همیشه از زندگی پاک کرد. اونجوری که یه فایل رو با tune up utilities پاک میکنن که احتمال بازیابیش نزدیک صفر باشه. تنش با پدری که باعث شده از بچه متنفر باشم، از زندگی سیر باشم و ... انقدر میتونم بنویسم که خدا رو شاهد میگیرم اندازه شاهنامه و مثنوی بنویسم. من مدت ها پیش سِر شدم و ول کردم و لذت میبرم تا کمتر رنج بکشم. نفسم در نمیاد، جوری که انگار یه تخته سنگ بزرگ گذاشتند روی سینه هام. توی ۳۵ سالگی، چس ناله نمیکنم، ولی فقط همین جا برام مونده که همینم ننویسم، دق میکنم.

  • . خزعبلات .

دیشب بعد مدتها حبس در خونه، برای اینکه حال و هوامون عوض بشه رفتیم، یه گشتی توی شهر بزنیم که متین 45 کیلو غوره خرید. سریع اومدیم خونه و تا ساعت 3 صبح مشغول دون کردن غوره ها بودیم. فردا صبحش که امروز صبح باشه، متین آزمون داشت. من که خیلی خسته شده بودم خواب موندم ولی متین بیدار شده بود و مشغول آزمون دادن که منم بهش پیوستم. یه ربع از شروع آزمون گذشته بود. آزمون ساعت 12:30 تموم شد و بعد به صورت نان استاپ مشغول شستن غوره های دون کرده دیشب، دون کردن مابقی غوره ها و پشت بندش، آبگیری غوره ها و متعاقبش جوشوندنش بودیم. مامان هم اومده بود بالا و کمکمون می کرد. تا همین نیم ساعت پیش درگیر ظروف بودیم که بالاخره تموم شد و جفتمون داریم از خستگی از حال میریم.

دیروز رفتم نظام مهندسی و برای دوره ارتقای پایه از 3 به  2، توی دوره مربوطه ثبت نام کردم. حالا فردا و پس فردا اداره نمیرم و خونه هستم پای لپ تاپ برای روزی 8 ساعت دوره مجازی. دیروز صبح رو شب کردم، 750 تومن پیاده شدم. یعنی این توی این مملکت، هوای مفت خدا رو بدی توی ریه، باید پول بدی. کرونا هم که امونمون رو بریده. توی اداره کلا ماسک به دهان و هر بیرون رفتن ضروری هم ماسک و ماسک و ماسک.

پ.ن:

چهارشنبه گذشته به مسئولم گفتم شنبه و یکشنبه نمیام اداره، اونم گفت مشکلی نیست. دلم میخواست بریم رشت، ولی هم متین امتحان داشت و منم درگیر دوره خودم هستم و نمیشد رفت. تنها چیزی که دارم این دوران بعد روزگار رو به خاطرش سر می کنم، یاد رشت و رفتن به اونجاست. انقدر بهش فکر می کنم (تمام این خیالات در خونه پدری متین می افته که فوق العاده است) که حد نداره و تا چیزی که کمترین قرابتی به رشت داره به ذهنم متبادر میشه، فیلم یاد هندوستان میکنه.
آی رشت! دلتنگتم.

  • . خزعبلات .

در این شب سیاهم، گم گشت راه مقصود             از گوشه ای برون آی ای کوکب هدایت

 

پ.ن : دیگه در حد کُد و تلگرافی باید گفت و جز به خدا هم به هیچ کس نتوان گفت!

  • . خزعبلات .

کاش یکی پیدا بشه (که قطعا میشه)، یکی مثل ابوالفضل بیهقی یا شاهرخ مسکوب که توی روزنوشت هاش بنویسه چی داره به سر این مردم میگذره و روان و اعصابمون و زندگیمون داره برای چه چیزهایی و چه کسانی نابود میشه. من یکی که ازشون نمیگذرم. به فتحعلیشاه قاجار می خندیدیم نگو یه عده بدتر ازایشون سربرآوردن و مشغولند به ترکمانچای و گلستان جدید.

حضرات! سُم خران شما نیز بگذرد.

  • . خزعبلات .

چند شب پیش، به صورت اتفاقی، در مقاله ای از پروفسور فضل الله رضا درباره تاریخ بیهقی، به داستان قاضی بُست برخورد کردم. داستان رو در کتاب ادبیات دبیرستان خونده بودیم، ولی تقارنش با داستان قاضی منصوری باعث شد که حال و لذتش رو بعد سالها درک کنم. 

داستان از این قراره که سلطان مسعود از حادثه غرق شدن قایق در هیرمند و تبی که متعاقب اون پیش اومده بوده، جان سالم به در می بره. بعد تصمیم می گیره از زرهایی که پدرش سلطان محمود، از فتح بتکده های هند بوده و به قول خودش حلال ترین مال ها بوده و همیشه همراهش بوده، برای صدقه دادن به شکرانه رفع بلایا استفاده کنه. جالب اینه که رسم بوده از مال حلال باید صدقه داده می شده. سلطان مسعود به بونصر مشکان (رییس دیوان رسالت)، کیسه ای زر میده که به قاضی شهر بُست یعنی بوالحسن بولانی و پسرش بوبکر داده بشه، چون به گوش سلطان مسعود رسیده بوده که این پدر و پسر واقعا مستحق هستند و بارها شده به دیناری محتاج شدند.

حال گفتگوی بونصر مشکان و بوالحسن بولانی وپسرش با هم، از آموزنده ترین بخش های تاریخ بی نهایت زیبای بیهقی هست که با وجود نیاز مبرم، صدقه سلطان رو رد میکنه و میگه باید در قیامت جوابگوی این طلا باشم. 

این همه نقل مطلب کردم که کاش به قضات ما، خصوصا قاضی منصوری تازه درگذشته، توی دوران کارآموزی، داستان قاضی بُست رو براشون میخوندند تا الان به خاطر دلارها و یوروهای کثیف، نره زیر خروارها خاک و این شعر فردوسی هم بعد داستان براشون میخوندند که:

شکاریم یک سر، همه پیش مرگ

سر زیر تاج و سر زیر ترگ

جهان سر به سر حکمت و عبرت است

چرا بهره ما همه غفلت است

  • . خزعبلات .