خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۸ مطلب در آذر ۱۴۰۰ ثبت شده است

مدتی مدید هست که اصلا حس زندگی ندارم و بی نهایت کسل و خسته و فسرده ام. خدایی چس ناله نمی زنم، هر زوری میزنم نمی تونم خودم رو راضی کنم و تنها چیزی که میتونه آرومم کنه موسیقیه ولی این روزها، فقط و فقط موسیقی "در گلستانه" آرومم میکنه، چه موسیقی زیبای هوشنگ کامکار، چه صدای شهرام ناظری و چه جادوی دکلمه احمدرضا احمدی. همیشه رشته هایی هستند که آدم رو برای ادامه نکبت زندگی امیدوار می کنند و هنر همیشه این نقش رو داره. 

  • . خزعبلات .

امروز دیر رفتم سر کار، به خاطر فیلم دیدن دیشب ما. متین که همت کرد و رفت مدرسه. من حدود ساعت 10 رفتم سر کار. آخر وقت حرف شب یلدا شد، نمی دونم چی شد یهویی جور شد که برای شب یلدا رشت باشیم. رسیدم خونه با متین هماهنگ کردم که اگه میتونه جور کنه که بریم که خوشبختانه چهارشنبه کلاس هاش مجازی هستند. با این وضع، سه شنبه ظهر، می تونیم حرکت کنیم سمت رشت و انشاالله شب یلدا پیش خونواده متین باشیم. البته شب یلداهای ما، بعد از مرگ خاله متین در شب یلدا، لطف سابق رو نداره و همه به یاد ایشون هستیم. یادشون بخیر که چه موجود نازنینی بودند. روحشون شاد. 

  • . خزعبلات .

دیروز اصلا زمان نمی گذشت. دیگه رسما داره حالم از شب های پاییزی به هم میخوره. شب تموم نمیشه. از فرط داغونی و عدم حوصله، رفتیم دم در خونه خانم مهندس و براشون سمنو بردیم.

خونه که رسیدیم، من مشغول دانلود آهنگ های شاد برای متین شدم که صبح ها که میره سمت مدرسه، توی ماشین گوش بده. بعد یهویی یاد فیلم "بمب؛ یه عاشقانه" افتادم. با متین مشغول تماشا شدیم. فکر نمی کردم تا انتها ببینیم. چون حدود ساعت یه ربع 12 شب بود. خیلی فیلم خوبی بود. از چند جنبه:

اول موسیقیش که خودش روایتی عجیب داره. موسیقی النی کارایندرو که اولین بار بود اسمش رو می شنیدم و اینکه چقدر معروف هست. موسیقی یه خارجی که خیلی خوب روی یه فیلم ایرانی نشسته و روایتهای موسیقایی فضاهای ایرانی رو خیلی خوب در آورده.

بعد اینکه چند خط داستانی زیبا رو روایت میکرد که مثل هارمونی توی موسیقی، توی فیلم نشسته بود در هماهنگی و زیبایی.

بازی لیلا حاتمی، هنرپیشه محبوب من هم که زیبایی کار رو صد چندان می کرد. خدایی پیمان معادی هم خوب بازی می کنه.

خطوط طنز و غم داستان، منو یاد فیلم "زندگی زیباست" روبرتو بنینی انداخت.

حرف موشک باران که میشد، تموم فیلم یاد پدر و مادر و برادر کیهان کلهر بودم که در موشک باران های تهران کشته شدند.

فیلم، موسیقی، ادبیات و کلا هنر، به سان چراغی روشن هستند برای روشن کردن راه برای حرکت ذهن. پس هنرمندان، از این لحاظ از عوام برترند. 

  • . خزعبلات .

عصر جمعه پژو رو بردم کارواش. عین نجاست شده بود. دو ساعتی وقتم گرفته شد، ولی می ارزید. بعد اومدم خونه که ماشین جدید رو بردارم و برم اداره تا کیلومتر گارانتیش برسه. متین هم عصر قرار داشت و ماشین تمیز رو می خواست. داشتم میرفتم سمت اداره، دلم هوس کرد برم صوفی آباد، سر مزار شیخ علاءالدوله سمنانی. به متین زنگ زدم و گفت کاش به منم می گفتی و برای همین، برگشتم سمت خونه و با متین رفتیم سمت مومن آباد، برای زیارت مزار شیخ محمود مزدقانی و بعد صوفی آباد، برای زیارت مزار شیخ علاءالدوله سمنانی. نمی دونم چه جاذبه ای توی این مکان هاست که عین مغناطیس، منو به سمت خودش جذب می کنه.

بعد از پیاده کردن متین، رفتم اداره ولی حس و حالش نبود و اومدم خونه. شب بی پایان تموم نمیشد و ساعت هم نمی گذشت. دوباره ماشین رو روشن کردیم و رفتیم سمت شهمیرزاد. هوا دقیقا صفر درجه سانتیگراد بود. رفتیم بوف برگر و سفارش غذا دادیم. من بندری با قارچ و پنیر و متین هم پیتزا مخصوص. تا حاضر شدن غذا، دوری در شهمیرزاد زدیم و مجددا برگشتیم تا غذا رو بگیریم. یعنی نگم چی بود. بندریش آدم رو دیوانه می کرد. جالب بود موقع سفارش گفت یه نون یا دو نون که بهش گفتم مدتهاست دو نون نخوردم. یادش بخیر، جوون که بودیم ساندویچ دو نون هم جوابمون رو نمی داد، ولی همین بندری تک نون ولی پرمایه رو نتونستم تموم کنم. خلاصه که بوف برگر شهمیرزاد حرف هایی برای گفتن داره. بندریش که از نظر من بندری باز، بسیار مورد تایید است.

پ. ن:

کسی که توی بوف برگر، ساندویچ و پیتزا میزد، عینهو جان تراولتا بود، فقط ته ریش مختصری داشت. مو نمیزد. خیلی هم شوخ بود. نمی دونم چیزی زده بود یا نه، چون با هر کی میومد داخل، یه شوخی، یه حرفی، یه چیزی می گفت. 

  • . خزعبلات .

دیروز اداره نرفتم، اصلا حسش نبود، خوابیدم. ولی از بس از اداره و طبقه پایین زنگ زدند که بیدار شدم. الان از امیریه گذشتیم و داریم به سمت سمنان بر می گردیم. ماموریت داشتیم به شاهرود برای برداشت اطلاعات اسناد مناقصه قرارداد آتی.

دیشب خوابم نمی اومد. متین که خوابید، توی ویکی پدیا می چرخیدم و اتفاقی رفتم فیدیبو. دیدم کد تخفیف خرید گذاشته، رفتم و یه کتابی که قبلا نشون کرده بودم رو خریدم.: "تورفان، شهری در چین، با فرهنگ ایرانی".

دانلود که تموم شد مشغول خوندن شدم. مقدمه مترجم چنان با قدرت و در کمال ادبی نوشته شده بود که مطالعه رو قطع کردم و رفتم ببینم مترجم کیه. خانم نادره بدیعی رو جستجو کردم و دیدم همسر ایشون یعنی دکتر مظفر بختیار، استاد دانشگاه تهران، چندین سال در دهه هفتاد شمسی، استاد مدعو ادبیات فارسی در دانشگاه پکن بودند. خانم بدیعی در سفرهایی که به ترکستان چین (استان سین کیانگ) و شهرهای اون سامان یعنی ارومچی، کاشغر، تورفان، ختن و... داشتند، عجیب درگیر تورفان شدند، به خاطر قرابت های بیش از حد با فرهنگ ایرانی و این کتاب ترجمه ای از اون سفرهاست، ولی عجب مقدمه مفصل و دقیقی به ترجمه خودشون نوشتند. 

از مستند جاده ابریشم با تورفان آشنا شدم و بعد با این کتاب که چقدر روایت هاش منطبق با قسمت مربوط به تورفان بود. 

هم دکتر مظفر بختیار و هم خانم نادره بدیعی هر دو مرحوم شدند. خانم بدیعی حدود دو سال پیش و همسرشون حدود هفت سال پیش و حیف که تا الان چیزی از این دو عزیز نشنیده بودم. روحشون شاد. 

خوندن این کتاب رو به همه کسانی که فرهنگ ایران، ترکستان و جاده ابریشم رو دوست دارند، توصیه می کنم. 

 

  • . خزعبلات .

دیشب به مناسبت خونه جدید محمود و شراره و تولد فرزندشون، تارا، به خونشون رفتیم. خونه خوب و زیبا بود، خصوصا طبقه پایین که یه کنج دنج بود برای روزهای خلسه و تنهایی و لشی.

تا دیر وقت حرف زدیم و یاد گذشته ها رو کردیم و بیشتر از همه با تارا سرگرم بودیم. عمر این سه نفر دراز و خدا نگهدارشون. محمود یکی از بی آلایش ترین آدم هاییه که توی کل زندگیم دیدم. یه مرد و یه رفیق به تمام معنا. 

  • . خزعبلات .

ما یه راننده توی معاونت خودمون داریم که خیلی خیلی خیلی حرف میزنه و برای هر موضوعی هم صاحب نظره. هر وقت هم قراره باهاش بریم ماموریت، غصه ام میگیره.

دیروز بعد از امضا تست شیت های راه اندازی با حسین، قرار شد برگردم اتاق خودم. اتفاقا یکی از همکارای دیگه ما هم همراهش بود و چند جا برای اداره خرید داشت. یه جا که رفت یه چیزی بخره، یه ده دقیقه با این رانندمون تنها شدم. با اینکه خودش میدونه من از حرف زدنش خوشم نمیاد، ولی عین این ده دقیقه به صورت نان استاپ، به مغز من تجاوز کرد و هر چه رومو اینور و اونور میکردم و خودمو میزدم به خستگی و بی توجهی، ول کن معامله هم نبود. من موندم باید با این جماعت چه جور رفتار کرد، با اینکه میدونه از حرافی هاش بدم میاد و چند بار به کنایه بهش گفتم که خفه شو. خدا آخر و عاقبت ما رو با این جماعت ختم به خیر کنه. 

  • . خزعبلات .

صبح هر جوری با خودم کلنجار رفتم، دیدم نمیتونم از رختخواب بلند شم. حالا منشاش هر چی هست، نا امیدی، رخوت پیوسته و فزاینده زندگی، خستگی یا هر چیز دیگه. پیامک دادم که دیرتر میام. متین که از شنبه، کلاس هاش حضوری شده، بیدار شد و رفت و من خوابیدم تا ساعت ده و نیم که متین از مدرسه پیام داد برای ثبت نام سایپا. خلاصه از خواب بلند شدم و به اداره هم پیامک دادم که امروز رو نمیام و مرخصی می گیرم.

به کارهام رسیدم و قسط های این ماه رو همگی پرداخت کردم و الان من روی یکی از مبل سه نفره ها و متین روی مبل سه نفره دیگر دراز کشیدیم. من بیدار و او خواب. قبل خواب متین، حدود ساعت 12 بود که صبحونه خوردیم. همین الان متین چشماشو باز کرد م منو نگاه کرد و دوباره خوابید.

برای اولین بار توی عمرم از شب های بلند پاییزی داره حالم بهم میخوره. حس ناامیدی به آدم میده. همچنان دستم به کتاب خوندن نمیره و فقط دو سه روزی هیت شاهنامه رو ورقی میزنم و اونم زود خسته میشم.

کارهای راه انذازی پست در بخش ما حدودا 98 درصد انجام شده و فشار کار کمتر شده. با متین دیشب حرف زدیم که بریم رشت که دیدیم خودش به خاطر کلاس های حضوریش، امکان تکون خوردن از اینجا رو نداره.

دلم میخواد این اوضاع و این حال من بهتر بشه که هر لحظه اش شده عذاب الیم. 

  • . خزعبلات .