خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۹ مطلب در دی ۱۴۰۰ ثبت شده است

دیشب به اتفاق متین، بعد از خرید آب هویج، رفتیم به عیادت رضا که چند روزی میشه دستش شکسته و پیش نمی اومد بریم عیادت. وحید و مهتاب هم اومدند و بعد احسان و محمد و میترا.

وقتی پنج نفری توی بالکن می رفتیم تا توی اون هوای سرد سیگار بکشیم، یاد امیر، لحظه به لحظه با من بود. وحید همون اولین بار که رفتیم سیگار بکشیم، از امیر گفت و یادش که از زندگیش بیرون نمیره. منم گفتم لحظه ای نیست که به یادش نباشم. 

  • . خزعبلات .

دو روز پیش یعنی 22 دی، خبر رسید که ایرج پزشکزاد در 94 سالگی در لس آنجلس درگذشت و شاید مثل اغلب کسانی که نام ایشون رو شنیده بودند، فکرم رفت به سمت سریال "دایی جان ناپلئون" که اقتباسی بود از کتابی به همین نام از ایشون و چقدر این کتاب و سریال درخشان بودند.

بهونه ای که باعث شد از ایشون بنویسم، فقط یه مطلب بود: "چرا بزرگان ما، دانشمندان ما، نخبگان ما باید در تبعید (چه خودخواسته و چه اجباری) و بعد از سالها ممنوع الکاری و ممنوع الچاپی و هزار ممنوع الکوفتی دیگه، از دنیا برن و در خاک غربت مدفون بمونند؟"

چه کسی مرجع صدور چنین چیزهاییه؟ وجاهتش رو از کی میگیره؟ والله این ره که حضرات در مصدر امور کشور ما میرن، ره به ترکستان که چه عرض کنم، به برره است. جامعه ای داریم که وحدتش روز به روز کمتر و تنش ها و فاصله های اجتماعیش روز به روز بیشتر میشه. تاریخ خودش در مورد حضرات مرجع صدور تبعید و ممنوع الکوفت ها خواهد نوشت و قضاوت خواهد کرد، ولی امان از روزی که اجتماع، قضاوت خودش رو به صورت عملی نشون بده.

پ.ن:

مدتها قبل، مستندی از بی بی سی در مورد ایرج پزشکزاد دیدم که عکسی بزرگ از دماوند توی خونه ش بود. انگار برای پزشکزاد، دماوند، رشته پیوندی بود به مادری که سالها ازش دور افتاده. مثل حالتی که دماوند برای دکتر فریدون جنیدی داره که می گفت دماوند مادر منه، من هیچ وقت نمیتونم از مادرم جدا بشم. دیدن این تصویر دماوند در خونه پزشکزاد، قلبمو به درد آورد و هر وقت یاد پزشکزاد بیفتم، اولین چیزی که بعد از دایی جان ناپلئون یادم بیاد، همون تصویر بزرگ دماونده و زنده شدن اون درد. روحش شاد. 

  • . خزعبلات .

این مدت، با چند تا چیز جالب و جدید آشنا شدم:

اول اینکه پنجشنبه گذشته که رفتیم میامی، چون ساعت 5 صبح حرکت کرده بودیم، راننده یه پادکست گذاشت در مورد فردی به اسم "شهاب چراغی" که در مورد سفرش به مجمع الجزایر گالاپاگوس صحبت می کرد. نام گالاپاگوس با نام چارلز داروین و مطالعاتش در اون جزیره گره خورده که به ارائه نظریه تکامل تدریجی داروین منجر شده. یکی از نکات جالب پادکست در مورد پرنده ای به اسم "فری گیت" بود که اسمش رو روی فیلترشکن معروف شنیده بودم ولی تا اون روز چهره این پرنده رو ندیده بودم و فکر نمی کردم انقدر عجیب و غربب باشه.

دومین مطلب اینکه چند هفته پیش به صورت اتفاقی، برنامه ای در شبکه چهار به اسم "هزاره شعر" دیدم با اجرای جناب رشید کاکاوند. برنامه ای با رویکردی زیبا و نو در ادبیات و معرفی و تحلیل شاعرانی مثل منوچهری دامغانی و فرخی سیستانی و عنصری بلخی. سعی می کنم دوشنبه شب ها این برنامه رو از دست ندم.

سومین مطلب در مورد فردی به اسم "طاهر پورحیدری" در اینستاگرام هست با نقاشی های بسیار زیباش که منو یاد نقاشی های پرویز کلانتری میندازه. این شخص رو به واسطه همسرش یعنی خانم "الهام اسدی" پیدا کردم. عکس های خانم اسدی از کاروانسراها و بناهای قدیمی ایران بسیار زیبا و چشم نواز هستند. علاقه دیوانه وار من به کاروانسراها، من رو به خانم اسدی و بعد به جناب پورحیدری رسوندند. عکس ها و نقاشی های این زن و مرد بسیار زیبا هستند و توصیه میکنم حتما نگاهی به آثارشون بندازید.

چهارمین مطلب در مورد آدونیس، شاعر بزرگ سوریه و جهان عرب بود که در مصاحبه ای نحوه آشناییش با شعر و شاعر شدن و تحصیلش رو روایت می کرد که با قرائت شعری در مقابل شکری قوتلی، اولین رییس جمهور سوریه و دعوتش به کاخ ریاست جمهوری آغاز میشه و در اونجا رییس جمهور از او می پرسه که در مقابل این شعر زیبا چه میخواد و آدونیس میگه فقط میخواد به مدرسه بره و آدونیس هم تحصیل میکنه و میشه آدونیس بزرگ که بارها نامزد جایزه ادبی نوبل شده ولی هنوز بهش اعطا نشده و قدر مسلم ارزش این بشر و آثارش بسیار برتر از جایزه ای مثل نوبل هست. 

  • . خزعبلات .

چند وقت پیش که دقیقا نمی دونم کی بود، یه سری کتاب های "نجیب محفوظ" رو از دی جی کالا خریدم. نجیب محفوظ رو با کتاب "روز قتل رییس جمهور" شناختم و بی نهایت از قدرت قلمش لذت بردم. دیشب نازک ترین کتاب از اون مجموعه یعنی کتاب "شادی های گنبد" رو تموم کردم. چند روز قبل شروعش کرده بودم و دیشب به صورتی ضربتی و در ساعت یک و نیم بامداد تمومش کردم. نحوه روایت داستان، مثل کتاب روز قتل رییس جمهور، از زبان چند نفر روایت میشد و بسیار کتاب زیبایی بود. امشب کتاب دیگه ای از نجیب محفوظ به اسم" گدا" رو آوردم تا شروعش کنم.

داستان شادی های گنبد، روایتی از اعضای یک گروه تئاتر هست که از زبان و نگاه چهار نفر از اون اعضا روایت میشه و ساختار و روایت و انسجام بسیار خوب و قرص و محکمی داره.

نکته ی جالبی که در مورد نجیب محفوظ میتونم بگم اینه که وقتی در سال 1988 برنده جایزه نوبل شد، دو دخترش رو برای دریافت جایزه به سوئد فرستاد و اون عکس رو چند وقت قبل توی اینترنت پیدا کردم.

نجیب محفوظ یکی از محبوب ترین نویسنده های منه و کارهاش رو بسیار می پسندم. 

  • . خزعبلات .

صبح اداره نرفتم. شب قبلش دیر خوابیدم. همه چی برمی گشت به خواب عصر روز قبلش. متین ساعت 4 عصر با یکی از همکاراش رفته بود بیرون و منم خوابیدم و دیر بیدار شدم و نتیجه اش دیر خوابیدن و فردا صبح اداره نرفتن من شد.

متین رفت مدرسه و برگشت و من هنوز خواب بودم. بعد از بیدار شدن و خوردن ناهار یاد آهنگی از شادمهر افتادم که توی ماشین علی گوش دادم. اسم آهنگ رو ازش پرسیدم و او هم لطف کرد و آهنگ رو برام فرستاد. یادمه انقدر ملودیش قشنگ بود که به یادم مونده بود. آهنگ نقطه ضعف.

هم من و هم متین تا بهش گوش دادیم، یاد امیر افتادیم. متین انقدر گریه کرد که آهنگ رو قطع کردم و تصمیم گرفتم بعد مدتها برم سر مزار امیر. متین خسته بود، تنها از خونه زدم بیرون. دو شاخه گلایل خریدم و رفتم سمت مزار. حدود نیم ساعتی اونجا بودم. خاطرات امیر بود که زنده میشد.

بعدش دیدم اصلا دلم آروم نمیگیره. رفتم سمت خونه مادر و پدر امیر. مادر امیر خواب بود و روزه. با هم حرف زدیم و حدود یک ساعتی اونجا نشستیم. هر جای خونه رو نگاه میکردم، خاطره ای زنده میشد و دردی به دل آدم. بعد برگشتم سمت خونه. داغی که این بشر روی دل ما گذاشت، تمومی نداره که نداره. 

  • . خزعبلات .

پریشب یعنی یکشنبه 19 دی به دلیل خواب طولانی عصر، خوابم نمی اومد. اما متین خسته بود و رفت خوابید. منم از عصر با خودم قرار گذاشته بودم که جواب یه سوال قدیمی رو کشف کنم. بنابراین افتادم پی جوابش.
عصر اون روز، متین بهم گفت آهنگ هروایه هروایه شهرام ناظری رو پخش کنم. تا آهنگ رو گذاشتم، به یاد آلبوم این آهنگ افتادم، یعنی آلبوم "کنسرتی دیگر".
از سالیان دور، درگیر نقاشی روی جلد این آلبوم بودم. شاید بالای 15 سال پیش. یه دفعه یادم افتاد روزی که به موزه هنرهای ترکی و اسلامی استانبول رفته بودیم، من کتابی در اونجا دیدم که نقاشی هایی با شباهت عجیب به همین نقاشی جلد آلبوم کنسرتی دیگر داشت.
پس شب، وقتی متین خواب بود، دست به کار شدم و هارد اکسترنال خودم رو آوردم تا عکس های سفر ترکیه رو نگاه کنم و عکس اون کتاب رو توش پیدا کنم. عکس ها توی هارد من نبود. هارد متین رو آوردم و عکس ها اونجا بود.
اولش فکر می کردم که کتاب رو توی موزه توپکاپی گرفتیم و با جستجوهای بعدی فهمیدم که کتاب در موزه هنرهای ترکی و اسلامی بوده. فقط همین یه عکس رو داشتم. برچسبی از عنوان و جزییات کتاب هم موجود نبود. خوب یادم هست که این عکس رو با عجله گرفتم.
پس شروع کردم به زوم عکس و دیدم نوشته های دور نقاشی اصلا خوانا نیست. هر چی زور می زدم، می دیدم خوندنی نیست. بالاخره پایین کتاب دیدم نوشته: باب دهم در مناجات و ختم کتاب. گفتم پس باید مال سعدی باشه. جستجو کردم و دیدم باب مذکور برای بوستان سعدیه. سریع
تموم نسخه های خطی بوستان رو به خط کردم، اما خبری نبود که نبود. هر چی پیش میرفتم اثری از این نسخه استانبول نبود. دیگه داشتم ناامید می شدم که گفتم مکاتب نقاشی های ایران رو جستجو کنم. در کمال ناامیدی با چند تا جستجوی نقاشی ها، به نقاشی ای شبیه همین نقاشی رسیدم و متوجه شدم این تیپ نقاشی ها به مکتب شیراز تعلق دارند و نهایتا در متن یک تحقیق، به خود همین نقاشی روی جلد آلبوم کنسرتی دیگر رسیدم و زیرش نوشته بود:

منظره ای از یک گلچین ادبی، بهبهان فارس، 801 ه. ق، مکتب شیراز، موزه استانبول

جواب پیدا شده بود. جواب سوالی که بالای 15 سال توی ذهنم معلق بود و بالاخره به قرار رسید.
نکته آخر اینکه چون این کتاب یک گلچین ادبی بوده، صفحه مربوط به نقاشی جلد آلبوم کنسرتی دیگر، اشعاری است از مخزن الاسرار نظامی گنجوی.

  • . خزعبلات .

سه شنبه 14 دی، رفته بودیم شاهرود. کارهای ارزیابی میدانی که تموم شد، برگشتیم سمت سمنان. سریع به یاد ایشون این چند سطر رو نوشتم:


الان و در مسیر برگشت از ماموریت، از صفحه جناب علی اکبر صادقی، خبردار شدم که دکتر عطاالله امیدوار از این جهان رفتند.
در لحظه به یاد حدود پنج شش سال پیش افتادم که به اتفاق متین و دایی، رفته بودیم پاساژ پروانه. نزدیکای پاساژ، دیدم از روبرو یکی با سیبیل های خفن و کلاه داره میاد. من عطا امیدوار رو از اذان های زیباش، عکسها و آوازها و نقاشی ها و معماری هاش می شناختم. با خودم گفتم این عطا امیدوار نیست؟ از کنار هم رد شدیم و حدود بیست سی متر هم به مسیر خودمون ادامه دادیم.
یک لحظه به متین و دایی گفتم شما بمونید و با سرعت برگشتم طرف مرد سیبیلو. تا رسیدم گفتم جناب امیدوار؟ و ایشون گفت بله و شروع کردیم به حرف زدن.
از من پرسیدند از کجا منو می شناسی و منم گفت از اذان شما در دستگاه همایون. گفت چند تا اذان دیگه هم دارم و کلی حرف زدیم.
آخر سر، وقت خداحافظی، ازشون برای همه کارها و آثار زیباشون تشکر کردم و در نهایت خاطره خنده داری از استاد حسن کسایی تعریف کردند که به دلیل مثبت هیژده بودن، نمیشه تعریف کرد.
شاد باد روح این انسان جستجوگر، چندبعدی و جامعِ سنت و مدرنیته ی زمانه ی ما.

  • . خزعبلات .

5 دی ماه بود و خسته و کلافه، رفتم که بخوابم. بعد مدتها، رفتم یوتیوب. گفتم چی جستجو کنم و یاد محمود تبریزی زاده افتادم، پس نوشتم محمود تبریزی زاده و نتایج جستجوها را بالا و پایین کردم و به "سهیل تبریزی زاده" برخورد کردم. کلیپ ها رو باز کردم و دیدم یکی داره گیتار میزنه و قیافه ش خود محمود تبریزی زاده ست. در همون آن به یاد آلبوم رویاهای شرقی (Oriental Dreams) محمود تبریزی زاده افتادم و آهنگ اولش به اسم "سهیل" که در ماهور بود و ایشون اونجا سنتور میزدند. گفتم بیا، اینم نشونه ش و حکم پدر و پسری رو برای این دو نفر صادر کردم. همون شب برای عارف در آمریکا این مطلب رو فرستادم.

جا داره یادی کنم از بهترین موزیکی که از محمود تبریزی زاده شنیدم، قطعه Ophelie از آلبوم Scenes که بی نهایت زیباست. خدا جناب محمود تبریزی زاده رو رحمت کنه و بر عمر پسر ایشون بیافزاید. چنین باد. 

  • . خزعبلات .

سه شنبه، ساعت 13.30 از اداره مرخصی گرفتم و اومدم خونه که با متین بریم سمت رشت. تا وسایل رو جمع کنیم و حرکت کنیم شد ساعت 14.30. به اغذیه یاسین هم سفارش ساندویچ کباب ترکی دادیم و ساندویچ رو هم توی ماشین و کنار هنگ ژاندارمری سابق خوردیم و ساعت 14.45 به سمت رشت حرکت کردیم. روز چهارشنبه رو با مسئولم هماهنگ کرده بودم که ایشون که میره ماموریت، من هم در رشت راجع به جزییات مستنداتش کار می کنم. همه چی خوب بود تا اینکه عوارضی سوم بزرگراه غدیر که تموم شد، صدای عجیبی از سمت من اومد. سریع ماشین رو بردم کنار بزرگراه و متین دید پوست چرخ جلو سمت راننده کنده شده و سیم و الیاف چرخ قشنگ معلومه. در جا دست به کار شدم و زاپاس رو از صندوق عقب در آوردم و جک زدم و لاستیک رو عوض کردم. بدبختی اینکه باد زاپاس کم بود. یکی از پرسنل راهداری توقف کرد و ازش آدرس نزدیک ترین منطقه شهری رو پرسیدم که گفت برید ماهدشت. خلاصه آروم رفتیم سمت ماهدشت و باد چرخ ها رو تنظیم کردیم و دوباره افتادیم توی بزرگراه غدیر و حدود ساعت 10 شب، رسیدیم رشت. شب یلدا رو با مهسا و عظیم و دخترخاله های متین و پدر و مادر بودیم. چقدر از دست بابای متین خندیدیم در مورد جمله ای که راجع به متین گفت. خلاصه شب گذشت و پدر متین به یاد مرحوم خواجوی تفالی به حافظ زد و غزلی اومد که هیچ ازش نشنیده بودم با این مطلع:

ز در در آ و شبستان ما منور کن

هوای مجلس روحانیان معطر کن

بعدش خوابیدیم و صبح که از خواب بیدار شدم، دیدم پیامک مرکز اومده که فلان ترانس گرمسار رفت. گفتم بیا، اتفاقی که نباید می افتاد، افتاد. در عرض 7-8 دقیقه، فقط تماس بود که به همراهم میومد. با جزییات کاری ندارم، فقط به خاطر خاموش بودن تلفن همراه مسئولم، از رشت تا گرمسار برگشتیم. بعد از 4 ساعت و خورده ای رانندگی، کارمون تموم شد و به اصرار همکارم، ناهار رو در خونه پدرشون خوردیم و خواستیم برگردیم سمت رشت که ماشین استارت نمیزد. دیگه تصمیم گرفته بودیم برگردیم سمنان که جلوی خونه پدر همکارم، مغازه باطری فروشی بود و گفت اتومات استارت مشکل داره و باطری مشکل خاصی نداره. دوباره ماشین رو روشن کردیم و 460 کیلومتر اومده رو مجدد برگشتیم. تموم مسیر برگشت رو متین پشت فرمون نشست. بالاخره بعد از 920 کیلومتر رانندگی در عرض 10 ساعت، دوباره برگشتیم رشت. ولی واقعا خسته شدیم. جالب اینکه متین از سنگسر، کله پاچه خریده بود و قرار بود برای شام کله پاچه درست کنه. بالاخره برگشتیم و به کله پاچه ای که مامان متین بعد از رفتنمون درست کرده بود، رسیدیم.

پنجشنبه صبح از سرمای صبحگاهی خوابم نمیبرد ولی بالاخره ساعت 9 از خواب بیدار شدیم و بعد از صبحونه، صحبت های من و پدر متین بود در مورد میرزا کوچک و هوشنگ گائوک و خالو قربان و احسان الله خان دوستدار و چقدر نکته های خوبی رو در این مورد روشن کردند. بعد حرف هیات اتحاد اسلام شد و رسیدیم به قرارداد سایکس پیکو و حرف های دیگه. خلاصه که حرف زدن با این بشر، خیلی لذت بخشه. شب یلدا هم از حضور اتفاقی خودشون در مزار جناب خواجوی گفتند، اونم در شب سالگرد ایشون یعنی 9 آذرماه. از دیدارشون با همسر جناب خواجوی گفتند و....

این متن رو در چند نوبت نوشتم. الان وارد روز جمعه شدیم. متین حدود 1.5 ساعت پیش، رفته به خونه عمه خودش برای کارهای خیاطی با دخترعمه اش. ما هم نشستیم و پنج نفره، مسابقه استعدادیابی شبکه گیلان رو می بینیم. بساطیه والله.

انشاالله جمعه شب هم برمی گردیم سمت خونه. هوا هم عجیب سرد شده. 

  • . خزعبلات .