خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۲ مطلب در خرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

دیروز ساعت 10 از سمنان به سمت تهران برای مراسم چهلم پدر میترا حرکت کردیم. مکان هتل بلوط در ولنجک بود. خدا رو شکر مسیر خوب بود و از نواب به راحتی به اونجا رسیدیم. همه دوستان اومده بودند. ناهار بسیار خوشمزه و پر و پیمون بود و من علاوه بر غذای خودم که قشنگ برای دو نفر بس بود، مونده غذای متین رو هم خوردم. بعد از پایان مراسم با خداحافظی از بچه ها به سمت رشت حرکت کردیم. این بار به اجبار بعد از شش ماه از سمت کرج به طرف رشت رفتیم و واقعا کلافه شدیم. یادم اومد فلش مموری خودم رو همراه خودم آوردم. زدیمش برای پخش و چند تا آهنگ خوب گوش دادیم. یه دفعه دیدیم صدای امیر اوم که : "این واقعا رادیو هیژده هست که می شنوید". سه چهار قسمتش رو من و متین گوش دادیم و کلی گریه کردیم تا رسیدیم به خونه پدر و مادر متین. توی کل مسیر که صدای امیر پخش میشد، می دونستم امیر مرده ولی یه چیزی هم بهم می گفت امیر با همین یادگاری های صوتی که خیلی بیشتر از عکس اهمیت داره، زمان رو شکست داده و جاوید شده. شاید از میون فیلم و تصویر و صوت، صوت عجیل ترین اسلحه برای مقابله با زمان برای پیروز شدن (در عین شکست خوردن) و ماندگار شدنه. عجیب دل من و متین رو سوزوند. هیچ حرف نمی زدیم و کوچکترین کلمات رادیوش رو با دقت و ولع گوش می دادیم. سر پیچ منظریه، متین آخرین گریه های بلند خودش رو کرد تا بعدش رسیدیم خونه پدر و مادرش. اومدم خونه تا سه ساعت هیچی حالیم نمیشد. اومدم اتاق تا استراحت کنم ولی فکرم درگیر بود، شام رو هم به زور خوردم و قرصی از مادر متین گرفتم تا سرم ساکت بشه. تا حدود ساعت 4 صبح بیدار بودیم و بعد از کلی جدل سر اوضاع مملکت و انتخابات، رفتیم برای خواب.
امروز تا از خواب بیدار شدم، به مسئولم زنگ زدم و گفتم که اومدم رشت و اونم مثل همیشه هیچ چیزی نگفت و موافقت کرد. دمش گرم که خیلی مرده.

  • . خزعبلات .

من زیاد احوال خوشی ندارم. شبانه روز ۳ ۴ ساعت میخوابم. بیدار و گریانم.....

حتی نمیدونم چی بگم

 

 

نزدیک یک ماه شد که خوابم نمیاد

 

امیر چه کار کردی با خودت، با ما

  • . خزعبلات .

بالاخره بعد از سال ها این فیلم رو دیدم. فیلم فوق العاده مسخره ای که حیف موسیقی فوق العاده کریستف رضاعی، که برای این فیلم هدر شد. ضمنا همیشه فکر میکردم صدای اون ساز غالب ماندولین باشه ولی توی تیتراژ دیدم که رباب بوده و نیما علیزاده پسر حسین علیزاده نواخته و چقدر هم نیکو نواخته. 

پ.ن : محمدرضا فروتن واقعا بازیگره؟؟؟ حالم از بازیش به هم میخوره. 

  • . خزعبلات .

دیروز صبح رفتم ماموریت. رفتم امیریه و یه تست خوب با همکارای پیمانکار خوب تر که چقدر دوست داشتنی و انسان هستند. کار که تموم شد اومدیم سمنان. ناهار کوفته بود و تا خوردم، افقی شدم. حدود دو ساعتی خوابیدم و توی خواب دیدم فقط دارم گریه می کنم. بیداری ما اون جور، خواب هم این جور. بیدار که شدم متین گفت بریم سر خاک امیر. رفتیم و رضا هم اونجا بود. یک ساعتی اونجا بودیم و قرار شد بریم سمت خونه بابا و مامان امیر که خیلی وقت بود نرفته بودیم. واقعا باورکردنی نبود. مادر امیر داغون بود. حجت و فریبا هم اومدند و مهمون های دیگه هم اومدند و ما با هم خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون. شب تا برم بخوابم پیر شدم. به رضا و حجت و فریبا گفتم، سه روز هست دوباره فکر امیر اومده و ول کن نیست. دست و دلم نه به کتاب، موسیقی، فیلم، مستند و... هیچی نمیره. به زور خودم رو سرگرم والیبال ایران و آمریکا کردم تا زمان بگذره. به بدبختی خوابیدم. 

  • . خزعبلات .

امروز به عادت همیشگی _که چند روزی بود به هم خورده بود_ دیر از خواب بیدار شدم و با یک ساعت تاخیر رفتم اداره. همین الان بنویسم متین در منزل ما، میزبان چهار تن از دوستان نسوان خودش هست و عصرونه تبدیل به شبانه شده و هنوز هم تمام نشده. حتما خوش میگذره که هنوز ادامه داره، نوش جانشون.

کل امروز درگیر کارگروه بودم و ساعت 14 با خرید وسایلی که متین می خواست، اومدم خونه. لباس های روی تخت رو کمک متین کردم و بعد یه ساعتی خوابیدم. مهمونا ساعت پنج قرار بود بیان و ساعت چهار و نیم برای خرید نون سنگک از خونه زدم بیرون. موقع پخت نون نبود. رفتم سر خاک امیر. پدر و مادرش اونجا بودند. چقدر غریبانه بود. بعد سری به امامزاده اشرف زدم و سر قبر دایی و دو تا عموها رفتم و قبر شوهرخاله و... خیلی وقت بود نرفته بودم.

به احسان پیامک دادم که ببینمش که گفت میخواد بره فیزیوتراپی. به وحید پیامک دادم دیدم جواب نمیده. قبلا هم پیامک داده بودم و جواب نداده بود. پیش خودم گفتم مگه میشه وحید جواب نده؟ چهل دقیقه بعد به سرم زد شماره رو چک کنم دیدم به شماره خونه باباش پیامک ها می رفته!!! سریع به شماره خودش پیام دادم و درجا جواب داد و رفتم دیدنش. مثل همیشه همه حرفا حول امیر بود. راس ساعت هفت و نیم از وحید جدا شدم و شش تا سنگک کنجدی گرفتم و اومدم خونه. دو تا رو بردم بالا و سلام و علیکی با مهمونای متین کردم و اومدم پیش بابا و مامان. شام مختصری با بابا و مامان خوردیم و احسان زنگ زد و رفتم دم در. حدود یکساعتی حرف زدیم و چقدر خوب بود. شاید بعد از امیر و وحید، اولین آدمی بود که انقدر رک و بی پرده میتونستم باهاش حرف بزنم. همه حرفا امیر بود و امیر بود و امیر و زندگی های خودمون. یه حرف زد که دوست ندارم اینجا بنویسم و از امیر نقل قول کرد مربوط به سه چهار شب قبل رفتنش که بیشتر از خبر مرگ امیر منو خراب کرد. خیلی دلم براش تنگ شده. کاش بودی امیر. دنیا واقعا با تو قشنگ بود، دلم واقعا برات تنگ شده، خیلی پسر، خیلی. کاش بدونی.

 

پ. ن:

متفق القول با وحید و احسان، گفتیم که زندگی بی دوست حالی نداره، ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی. واقعا راست گفتن دانی که چیست دولت، دیدار یار دیدن. مرهم زخم های همیشه دهن باز زندگی، همین دوستان و یارانند و بس. 

  • . خزعبلات .

هر قدر بخوام مرگ امیر رو فراموش کنم و خودمو به این در و اون در بزنم، نمیشه که نمیشه. انگار امیر داره همراه من زندگی میکنه. یادش بخیر (واقعا یادش بخیر) وقتایی که برای بازرسی های خارج سمنان، با هم می رفتیم گرمسار و دامغان و شاهرود. بهترین لحظات دوستی ما بود. مسیر رفت رو که امیر معمولا خواب بود و من با 206 سفیدش که بهش می گفت سیامک، رانندگی می کردم. بازرسی که تموم می شد، اوج سفرمون بود. اگه شام یا ناهاری می خواستیم بخوریم، یادمه با چه وسواسی رستوران رو انتخاب می کرد. بعد هم توی مسیر برگشت، حرف می زدیم، خیلی عمیق و شخصی ترین حرفامون رو توی همون مسیر به هم زدیم. توی مسیر برگشت دامغان و شاهرود، یه جا رو از همه جا بیشتر دوست داشت. جایی که به اوج گردنه آهوان می رسیدیم و اون جا چراغ های روشنایی داشت و تا می رسیدیم به اونجا، حتما یه سیگار می کشید. یادش بخیر.

داشتم می گفتم، چه بخوام چه نخوام، امیر در من زندگی میکنه. توی مسیر دو تا موسیقی رو زیاد گوش میدادیم، موسیقی متن فیلم کنعان و موسیقی فیلم باب عزیز. دیشب ناخودآگاه، فیلم کنعان رو دانلود کردم که ببینم و الان هم موسیقی باب عزیز، زیر نوشتن این پست در حال پخش شدنه.

قبلا، وقتی مجرد بودم، قبرستون زیاد می رفتم و اتفاقا چقدر آرومم می کرد، ولی بعد ازدواج با متین، چون خوشش نمیومد، این عادت افتاد و الان هم چنین عادتی ندارم. بعد سوم و هفتم امیر، فقط یه دفعه رفتم سر خاکش، ولی لحظه ای نیست به یادش نباشم. دلم خیلی براش تنگ شده، خیلی. 

امیر دیوونه، به خدا دلم برات تنگ شده، دلم برای سیگار کشیدن باهات، برای خنده های همیشگیت، برای حرف هایی که فقط میشد به تو گفت. یادته چقدر از غروب جمعه بدت میومد؟ الان عین همون غروب جمعه هایی که همیشه بدت میومد، بده و کشنده. دلم برات تنگ شده رفیق جانم. باب عزیز امون نوشتنم رو گرفت. دیگه نمیشه نوشت، تو در من زنده ای امیر خوب من، خیلی بهت مدیونم، دوستت دارم برادر. 

  • . خزعبلات .

توی این مدت، برای فراموش کردن رفتن امیر، خودم رو بیشتر از همه چی با کتاب خوندن سرگرم می کنم. بعد از تموم شدن "روزها در راه"، کتاب نیمه کاره بعدی برای خوندن انتخاب شد: "آتش بدون دود".

قبلاها دویست صفحه ای از کتاب رو خونده بودم و دیگه نیمه کاره رها شده بود. برای همین گفتم برم سراغ این کتاب. این کتاب رو با "تاریخ بیهقی" دقیقا توی یه روز و از کتابفروشی خلاق - که اون موقع توی خیابون امام بود - خریدم. چند روز گذشته خیلی برام سخت بود برم سمتش، اما الان کم کم دارم بهش عادت میکنم، به شخصیت هاش و اونا دارند همراه من زندگی می کنن و تصویر فضای کتاب عملا هر لحظه همراه منه.

این روزها حوصله موسیقی ایرانی رو ندارم و باعث تعجب خودم هست که میتونم حوصله کنم و موسیقی کلاسیک گوش بدم. روزهایی که توی اداره هستم، این موسیقی بیشتر حال منو خوب می کنه. سابقه نداشته بتونم بیشتر از نیم روز موسیقی کلاسیک گوش بدم. "چهار فصل ویوالدی" و "سمفونی 9 بتهوون" دو تا اثری هستند که این چند روز بهشون گوش میدم. همین امروز داشتم موومان سوم سمفونی 9 رو گوش می دادم، دیدم چقدر "کجایید ای شهیدان خدایی" هوشنگ کامکار، چه از لحاظ ملودی و چه از لحاظ سازبندی، شبیه این موومان شده. خصوصا اون یک دقیقه اولش که انگار داشتم موسیقی هوشنگ کامکار رو می شنیدم.

  • . خزعبلات .

امروز صبح، با مهندس رفتیم سمت ایوانکی. کارها طبق روال در حال انجام بود. قرار بود یه فیدر 63 جدید بهره برداری بشه. بعد اومدیم خونه. ناهار قورمه سبزی داشتیم که متین شب قبل و به اصرار من، ساعت 8 شب مشغول درست کردنش شد و ساعت 12 شب به عنوان شام خوردیم و امروز هم ناهارمون شد. جدیدا قورمه سبزی، جای اکبرجوجه و املت رو در جایگاه شماره یک غذاهای مورد علاقه من گرفته و همش بهش فکر می کنم. ناهار عالی بود که زبون از وصفش قاصره، ضمنا در کنارش ترشی بندری هم زدم که چقدر این ترشی رو هم دوست دارم.

بازی والیبال ایران و کانادا رو تا آخر دیدم که ایران 3-1 برد و چقدر حال داد. بعد کمی اوستا خوندم و فریبا زنگ زد که مهمونی امشب کنسله، به خاطر حال حجت. حالا منتظرم بازی فوتبال ایران و هنگ کنگ رو تماشا کنم. مثل این چند روز اخیر، اصلا خوابم نمیاد و صبح ها اول وقت بیدارم و حیران.

برای دومین بار، مستند 26 قسمتی جاده ابریشم رو شروع کردم به دیدن. الان متین روی مبل سه نفره مقابل من استراحت میکنه و منم مشغول تماشای قسمت سوم این مستندم که محبوب ترین قسمتش از نظر من هست؛ خاراخوتو.

فردا شب دعوت شدیم به خونه وحید و مهتاب. بی نهایت منتظر دیدار وحید هستم. امیر و وحید، نزدیک ترین دوستان کل زندگی من بودند. امیر که رفت، وحید رو جور دیگه ای نگاه می کنم. هر دوتاشون، انگار بخشی از وجود من هستند یا بخشی از وجود من رو به همراه و امانت دارند. امیر که رفت، دلم نمیخواد بخش دیگه ای از وجودم بره. چه شده که توی 36 سالگی باید حرف های پیرمردها بعد از تنها شدن و رفتن دوستانشون رو بزنم. حقا که تفو بر تو ای چرخ گردون، تفو! 

  • . خزعبلات .

دیشب که از خونه بابا اومدیم بالا، حسابی دعوا کردیم، منم اصلا کوتاه نمیومدم. ده دقیقه بعدش دوباره داشتیم می خندیدیم و کنار هم بودیم. امروز صبح سر صبحونه متین بهم می گفت واقعا مایی که دقیقا از دو دنیای متفاوت و مقابل همدیگه هستیم، چطور داریم با هم زندگی می کنیم؟ برای خود منم همیشه سوال بوده و هست. بگذریم که متین داشت این قضیه رو به یه چیزی ربط می داد. واقعا این کنار هم موندن ما، مثل اینه که دو تا بار همنام رو بخوای جفت هم نگهداری. الله اعلم...

امروز متین آخرین امتحان خودش رو از شاگرداش گرفت و راحت شد. سری به بانک و صندوق امانات خودمون زدیم و خوشحال از اینکه وام طلا دو برابر شده، به خونه برگشتیم. الان اومدم اداره و فردا احتمال بسیار زیاد با مهندس بریم ماموریت. خودش هم اداره ست و کاش میتونستم تصویر همین لحظشو اینجا برای یادگار میذاشتم، اما نمیشه. 

  • . خزعبلات .

متینم. بعد سالها

حالا که دلم خونه

حالا که عجییییییییب حالم بده

حالا که امیر رفته

امشب به مهتاب میگفتم

 

 

رفتن امیر یه دایره س که توش سوگوارم

اما یه حبابه که به صورتم سیلی میزنه که زندگی الانه که بترکه

خودم اعلامیه رو برای سرهنگ فرستادم

خاتون امشب بهم پیام داد گفت هیژده چی شد ؟

 

من پرت شدم به سال ۹۲    ۹۳

چرا هزار سال عمر داریم آخه

  • . خزعبلات .

.

برای دفع و فرار از افکاری که بعد از مرگ امیر (چقدر ترکیب مرگ با موجودی مثل امیر، خنده داره) به سراغم میومد، و در راستای تموم کردن کتابهایی که نیمه کاره رهاشون کردم، با همتی عجیب، بامداد چهارشنبه، پنجم خرداد، کتاب "روزها در راه" اثر شاهرخ مسکوب رو تموم کردم. کتابی که در رشت آغازش کردم و بعد از مرگ امیر فاصله افتاد و امروز تمام شد. 

برای من این کتاب "تاریخ بیهقی" زمان ما و شاهرخ مسکوب، "ابوالفضل بیهقی" زمانه ماست و خوشحالم بلافاصله بعد از اتمام تاریخ بیهقی، این کتاب رو تموم کردم و هر دو کتاب در دو پست متوالی برای شما گذاشته شد.

کتاب، روزنوشت های بیست ساله شخصی هست که درگیر زندگی در تبعید و همسر و دخترش شده و دغدغه ادبیات، هنر، ایران و مهم تر از همه انسانیت رو داره. مطالب کتاب بدون هیچ پیش داوری و با صداقت تمام نوشته شده و مسکوب حاضر نشده نوشته های سالهای قبل رو با توجه به تغییر اندیشه خودش در سال های بعد تغییر بده و از این لحاظ مرجعی مناسب برای تحلیل درست سال های بین پنجاه و هفت تا هفتاد و هفت شمسی است. هر چه زمان بگذره، ارزش این کتاب بیشتر و بیشتر روشن میشه. 

طی مطالعه کتاب مدام به یاد پسر شاهرخ مسکوب، یعنی اردشیر مسکوب بودم که در سمیرم اصفهان یکی از بهترین و زیباترین مزارع پرورش اسب ایران، به نام "چاپار مهرگرد سمیرم" رو دارند و امیدوارم به زودی به دیدار ایشون برم و درباره شاهرخ مسکوب و آثارش با هم صحبت کنیم. یک بار حدود چهار سال پیش با ایشون تلفنی در مورد آثار شاهرخ مسکوب حرف زدیم و قرار بود به دیدارشون برم که نشد، ولی بعد از مطالعه این کتاب، عزمم رو جزم کردم تا حتما دیداری با ایشون داشته باشم. 

جمله آخر اینکه:

خیلی ها، چه اونایی که مردند و چه اونایی که زنده هستند، ادای روشنفکرها رو در می آوُردند و در میارن، ولی من که سالهاست با آثار مسکوب درگیرم، شهادت میدم که شاهرخ مسکوب به معنای واقعی کلمه، از معدود روشنفکرهای ایران بود.

  • . خزعبلات .

چهارشنبه 22 اردی بهشت 1400

در رشت بودیم. شب، دخترخاله های متین اومدند و بعد از شام، با هم مافیا بازی کردیم. تولدی هم برای عظیم گرفتیم و هدیه ها داده شد و کیک خوردیم و چقدر شادی کردیم. دخترخاله ها تا حدود ساعت 4 صبح  پنجشنبه بودند و بعد از رفع ممنوعیت تردد، رفتند خونه خودشون. من و عظیم اومدیم توی اتاق متین و مهسا و متین هم توی هال خوابیدند. عجب شبی بود. الان یهو یادم اومد، اصلا خوابم نمیومد و تا ساعت 7 صبح بیدار بودم و با گوشیم ور میرفتم، دقیقا همون ساعت هایی که امیر داشت از این دنیا میرفت. بعد از خواب، بعد مدت ها خواب دیدم و چه خوابی، خواب دوستان مجردی و مهم تر از همه خواب امیر که داشتم توی خواب باهاش حرف میزدم. از یه هفته قبل این اتفاق، دلم می خواست به امیر زنگ بزنم. پیش خودم می گفتم اون شعور نداره و کلا این چیزا براش مهم نیست، تو که میتونی زنگ بزنی و  نزدم و نزدم تا اینکه امیر رفت.

پنجشنبه 23 اردی بهشت 1400

موبایل رو سایلنت کرده بودم، چون خواب عظیم خیلی سبکه و بعدش اگه بیخوابی به سرش بزنه، سردردهای عجیب و غریب می گیره. ساعت 10:12 و 10:22 دو تا تماس از دست رفته از رضا داشتم . اولی رو دیدم و چون حوصله جواب دادن نداشتم، خوابیدم. تا اینکه ساعت 12 ظهر از خواب بیدار شدم و دیدم سه تا تماس از دست رفته از علی دارم، به ساعت های 11:05، 11:30 و 11:39. پیش خودم گفتم علی که زنگ زده، یعنی برای بابا و مامان اتفاقی افتاده. سریع بهش زنگ زدم و دیدم صداش گرفتست، فقط بهش گفتم بگو چی شده که گفت: امیر و ... و ... با هم رفته بودند ... که امیر نصفه شبی حالش بد میشه و تموم می کنه. من می شنیدم چی میگه ولی نه باورم میشد و نه دیگه برام مهم بود چی میگه. انگار تیری خورده بود به قلبم و داشتم لحظات آخر قبل از مرگ رو تجربه می کردم. بعد گفت تا امیر رو از بالای ارتفاعات برسونند پایین و به آمبولانس برسونن، امیر تموم کرده بوده و 50 دقیقه احیا هم نتیجه ای نداده. گوشی رو قطع کردم و پتو رو دور خودم پیچیدم. اون شب هوای رشت گرم بود یا من گرمم شده بود، نمی دونم، ولی ظهر بعد ازشنیدن این خبر، تموم بدنم می لرزید. عظیم هم بیدار شد و خبر رو بهش دادم. بعد دیدم صدای متین میاد. سریع اومدم بیرون و دیدم داره با سعیده حرف میزنه. متین هم تماس از دست رفته از سعیده داشت و برای همین به محض بیدار شدن، بهش زنگ میزنه و سعیده هم خبر مرگ امیر رو به متین میده. دیگه نمی دونم چه جوری زمان رو سپری می کردیم. متین گریه می کرد، منم مبهوت بودم. زمان نمی گذشت که نمی گذشت. عصر اون روز به اندازه 10 سال گذشت. با متین و مهسا رفتیم پارک روبروی خونه و کمی نشستیم، ولی مگه از این شوک میشد خارج شد؟ شب شد و شام خوردیم. اعلامیه امیر چاپ شده بود و جمعه ساعت 11 صبح، مراسم تشییع و تدفینش بود (دارم چه کلماتی رو برای یکی از بهترین و شاید بهترین دوست زندگیم می نویسم).

جمعه 24 اردی بهشت 1400

ساعت 2 بامداد بود. من و متین و مامان، توی هال نشسته بودیمو با هم حرف میزدیم. به متین گفتم میایی بریم سمنان؟ این آخرین کاری هست که میشه برای امیر کرد. متین درنگ نکرد و گفت حتما. چون تا ظهر شنبه، ممنوعیت تردد بود، متین به پلیس راه زنگ زد و گفتند ماشین رو می خوابونن و از این حرف ها. مادر متین چیزی نگفت ولی دیدم من باب رفتن ما توی اون ساعت به سمنان نگران شد. به متین گفت نمی خواد، نمیریم تا خیال مادر متین هم راحت بشه. ولی دلم طاقت نمی دادف چند دقیقه بعد به متین گفتم بیا بریم. نهایتش ما کار خودمون رو انجام بدیم که بعدا پشیمون نباشیم. نهایتش اینه که ما رو جریمه می کنند و یا ما رو برمی گردونن، حداقل ما به قدر سعی بکوشیم. ساعت 14:30 مشغول جمع کردن وسایل شدیم و ساعت 3:02 به طرف سمنان حرکت کردیم. بنزین زدیم و متین دعا می کرد پلیس راه های ورودی رشت و رودبار، جلوی ما رو نگیرند و خدا رو شکر خبری نبود و به راحتی اومدیم سمت سمنان. توی ماشین چقدر گریه کردیم و چقدر یاد خاطرات با امیر کردیم. من هم همش این دو بیت مولانا رو میخوندم و اشک می ریختم:

ببستی چشم، یعنی وقت خواب است

نه خواب است آن، حریفان را جواب است

تو می دانی که بی تو ما نپاییم

ولیکن چشم مستت را شتاب است

 

ساعت 9 صبح رسیدیم سمنان و خونه. دوش گرفتیم و چون نخوابیده بودیم و گشنه بودیم، دو تا قهوه حسابی و تخم مرغ و ژامبون خوردیم. راستی اون شب قبل از حرکت، مادر متین دو تا قهوه به ما داد که ما رو تا سمنان سرپا نگه داره که واقعا نگه داشت. ساعت حدود 10 صبح بود که رفتیم دم در خونه امیر که قیامتی بود. خواهر امیر دم در بود، تا ما رو دید گریه سر داد و ناله که چرا پیشش نبودم و من هم همش می گفتم رشت بودم، رشت بودم...

لحظات خیلی سختی بود. بعد رفتیم داخل، همسر امیر رو دیدیم. دیوونه شدیم، همسر حامله امیر. حرف زدیم و جلوی خودمون رو گرفتیم تا گریه نکنیم تا حالش بد نشه. بعد پدر و مادر متین رو دیدیم و مگه میشد گریه نکرد؟ بعد به اتفاق سه نفر از دوستان برای شستشو رفتیم وادی السلام. کلی معطل شدیم تا نوبت امیر برسه. دوستان دوره دبیرستان دونه دونه میومدند: جواد، فرشید، هومن، ایمان و ...

بعد از شستشوی امیر و تکفین، دلم نیومد نبینمش، برای همین رفتم داخل و برای آخرین بار دیدمش و پیشونیش رو بوسیدم و ازش خداحافظی کردم. دست مادر امیر رو گرفتم و از اونجا اومدیم بیرون. بعد با متین و حجت و فریبا، به سمت امامزاده یحیی رفتیم و نماز میت و تدفین امیر. دیگه نمی دونستم داره چی میگذره و خدا رو شکر که گذشت و اومدیم خونه و چون ساعت ها بود نخوابیده بودیم، فقط خوابیدیم.

اون شب تقریبا همه بچه ها اومدند خونمون، به جز محمد که کرونا داشت و میترا که دقیقا همون شب فوت امیر، پدرش فوت شده بود و از قضیه امیر بی خبر بود. نشستیم و حرف زدیم و گفتیم و شنیدیم و گریه کردیم، اما مگه دردمون تسکین پیدا می کرد؟

 

یکشنبه 26 اردی بهشت 1400

روز سوم و هفتم امیر بود. روزهای قبل رو با موندن کنار خونواده امیر سپری کردیم و چه روزهای بدی بود. متین هنوز که هنوزه نتونسته با مرگ امیر کنار بیاد و شب ها همش کابوس می بینه. سوم و هفتم هم برگزار شد. اون روز تا می تونستم گریه کردم و بغض مونده توی گلوم و وجودم رو خالی کردم و چقدر سبک شدم. اکثر بچه های دبیرستان اومده بودند. بعد با حجت و جواد رفتیم برای پخش خیرات امیر، اما چه فایده؟ امیر نازنین، دوست 22 ساله من، محرم اسرار من و کسی که عین برادر بود برام، رفت و من با تموم خاطراتش تنها گذاشت. خیلی سعی کردم زودتر از این بنویسم، ولی نمی تونستم. روزها می خوابیدم تا بیدار نباشم و این درد رو تحمل نکنم، ولی چه کنیم که فانی هستیم. یادمه آخرین بار که امیر و همسرش اومدند خونمون، سه تا بیت شعر از حافظ و سعدی و مولانا، در قدر دونستن همدیگه خوندم. اونها که یادی نکردند و یادشون نموند ولی "کاش" من بدون توجه به این چیزا زنگ میزدم و از حال امیر و همسرش با خبر میشدم که الان اینجوری نسوزم که آخرین دیدارمون، سه ماه قبل بود و وقتی از در خونه ما بیرون رفتند، دیگه ندیدمش. روحش شاد که بی نهایت دلتنگش هستم، بی نهایت.

  • . خزعبلات .