خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «محمدرضا درویشی» ثبت شده است

هفته اول اردیبهشت هم گذشت. به صورت تیتروار موارد این هفته رو می نویسم:

جنبش سیگار نکشیدن هنوز ادامه دارد.

این هفته، حتی یک دقیقه هم مرخصی شخصی خصوصا از نوع اول وقت نگرفتم.

این هفته هم مثل ماه قبل، با جدیت کارهای اداره رو دنبال کردم و کارهای عقب افتاده رو دارم به روز میکنم، خصوصا صورت وضعیت اسفند. دیروز از ساعت ۹ صبح تا ۱۲.۳۰ اداره بودم و صورت وضعیت اسفند هم عملا رسیدگی شده و مونده فردا که نامه شو بزنم و تمام.

دیروز متین از طرف سمپاد، برای یا دوره ای رفت به دامغان. جفتمون ۵ صبح بیدار شدیم و ساعت ۵.۴۵ دم دبیرستان پسرانه سمپاد که بیست و اندی سال قبل، خودم اونجا درس میخوندم. پیاده اش کردم. بعدش اومدم خونه و خوابم نمی اومد تا اینکه حدود ساعت ۹ رفتم اداره و تا حدود ساعت ۱۲.۳۰ اونجا بودم. کارها هم خیلی خوب پیش رفت. وسط کار بودم که دیدم شایان پیام داده و یه عکس فرستاده با محدرضا درویشی. من کرک و پرم ریخت. آخه قرار بود چهارسنبه بریم پیش یکی از اساتید شایان تا اگه شد، در آینده نزدیک به دیدار درویشی بریم. برام نوست که توی خیابون انقلاب، توی یه کتابفروشی مشغول جست و جوی کتابی بوده که یهو درویشی رو دیده. خیلی خوشحال شدم و کلی با هم در مورد این دیدار حرف زدیم.

بعد رفتم سمت ترمینال و فلاپ آینه بغل سمت شاگرد رو دادم برای تعمیر. اومدم خونه و مامان ناهار بهم داد. کوکو سبزی و مخلفات رو آوردم بالا و خوردم. حدود ساعت ۳ بعد از ظهر متین رسید سمنان و دقیقا رفتم همون جایی که صبح پیاده اش کرده بودم، سوارش کردم و اومدیم خونه. وسایل رو جمع کردیم و رفتیم سمت باغچه خودمون. درختان میوه داده بودند. باور کردنی نبود. اولین بار بود انقدر میوه داده بودند. بادوم و گیلاس و آلو و به و .... خیلی اونجا موندیم و یه سری دیگه به درخت ها کود دادیم و اومدیم سمت منزل شهمیرزاد. خیلی خسته بودیم ولی شام منزل فرید و مائده دعوت بودیم‌ ساعت یه ربع نه شب رسیدیم اونجا.

اما جالب ترین اتفاق روز پربرکت ۶ اردیبهشت وقتی افتاد که فرید گفت او هم اتفاقی. کتاب "شرح ادوار صفی الدین ارموی، تالیف سید عباس معارف رو در کتابخونه فرهنگسرای کومش سمنان پیدا کرده. جالب این بود که من و شایان و مهندس و فرید کل اینترنت و کتابفروشی ها رو زیر و رو کرده بودیم و پیداش نکرده بودیم‌ و اتفاقی فرید پیداش کرده بود. اینم تصویر کتابی که مدتها دنبالش بودیم و الان پیش روی منه:

اما سومین آس دیروز وقتی رو شد که مائده برای اولین بار برای ما شروع کرد به خوندن. من توی حیاط منزل فرید و مائده روی صندلی لم داده بودم و آسمون رو تماشا می کردم. دیدم یه آهنگ خارجی پخش شده. بعد چند دقیقه متوجه شدم مائده است که داره میخونه. باور کردنی نبود. بعد اومدم داخل و یه آهنگ دیگه خوند و وسطاش یهو من و متین همدیگه رو نگاه کردیم‌. از تعجب داشتیم شاخ در می آوردیم. دقیقا همون آهنگی بود که دنبالش بودیم. چند وقت قبل، بک گراند یه کلیپ صوتی، یه موزیکی شنیدم که خیلی خوشم اومد. من فکر کردم مایکل جکسونه. چون یارو روی این موسیقی داشت حرف میزد، امکان استفاده از اپلیکیشن های تشخیص آهنگ نبود‌. فقط دو سه ثانیه یارو حرف نزد ولی چون صدا خیلی ضعیف بود، اینکه چی داره میخونه قابل تشخیص نبود. خلاصه هر چی جست و جو کردم، چیزی پیدا نکردم و حالا مائده داشت همون آهنگ رو برامون میخوند. اسم آهنگ Un-Break my heart از Toni Braxton بود. باید توی این یکی دو شب آتی، کتاب شرح ادوار رو تورقی بکنم و اگه نکته ای بود با فرید و شایان و مهندس در میون بذارم.

چهارشنبه شب بعد مدتها وحید و مهتاب رو دیدیم. باهاشون هماهنگ کردیم و حدود ساعت یه ربع نه شب، رفتیم دنبال اونها و با هم رفتیم رستوران تابان. شام رو اونجا خوردیم و دوری زدیم و از هم جدا شدیم. اون شب برای اولین بار صدای نی رو در آوردم.

شب هایی که گذشت، خوندن کلیله و دمنه ادامه داشت. خیلی زیبا و لذت بخشه این کتاب. روزها خیلی به نصرالله منشی و برزویه طبیب فکر میکنم.

اما امروز، هفتم اردیبهش، تولد علی هست. ۳۵ سالگی رو تموم کرد و وارد ۳۶ سالگی شد. صبح امروز، من و متین بهش زنگ زدم و با هم حرف زدیم و تولدش رو تبریک گفتیم.

فرداشب یعنی شنبه شب، مهمان جواد و حمیده در باغشون در درجزین هستیم. وحید و مهتاب و محمود و شراره و تارا هم هستند. چه شبی شود.

و اینکه هفته آینده، یه دوره سه روزه دارم در تهران؛ دوشنبه تا چهارشنبه. حالا فردا باید در خصوص نحوه اقامت یا رفت و آمد، با واحد آموزش خودمون هماهنگ کنم. دقیقا روز چهارشنبه هفته بعد هم عروسی سارا هست و نمی دونم چی کار کنم. به علی که گفتم خالی کرد، گفت من دست تنهام وحید. یه جوری خودت رو برسون. گفتم ساعت کلاس ها از ۸ صبح تا ۱۶.۳۰ عصر هست. حالا اگه شد روز چهارشنبه رو زودتر از کلاس مرخص میشم. فعلا همین.

  • . خزعبلات .

چند روزی هست سمنان هستیم. الان در ماشین اداره و در مسیر بازگشت از ماموریت دامغان و امیریه می نویسم. روزهای بسیار شلوغی رو دارم و مشغول به روز رسانی کارهای اداره هستم. دیروز که تا نزدیکای اذان مغرب اداره بودم.

همین الان راننده ما، کولر ماشین رو روشن کرد. یادم انداخت این نکته مهم رو یادآوری کنم که سمنان دو فصل بیشتر نداره؛ یه تابستون نکبت و وحشتناک گرم و یه زمستون سوزناک بی بارون و برف. حال آدم واقعا از این آب و هوا بهم میخوره.

فردا انشاالله راهی ماموریت هستم و بعد از اون به سمت رشت حرکت می کنیم و تعطیلات عید فطر اونجا هستیم. عید فطر هم مصادف هست با مرگ امیر و یاد اتفاقات سه سال پیش که اتفاقا رشت بودم و علی اون خبر شوم رو بهم داد. خودم که به این سفر نیاز دارم.

پنجشنبه گذشته افطار منزل علی و سعیده بودیم و بابا و مامان هم با ما بودند. اون شب تا حدود یازده و نیم شب اونجا بودیم و متین خونه علی موند و من اومدم طبقه پایین. فرصتی دست داد و مستند "آواهایی به وسعت دشت های سرزمین من" ساخته وحید موسائیان رو تماشا کردم که در مورد آثار موسیقی فیلم محمدرضا درویشی بود. مستند رو مدتها قبل شایان برام فرستاده بود و نشستم به تماشای اون. واقعا درویشی موجود عجیب و نادری هست و آثارش نیز چنین. در مورد موسیقی دو فیلم "سرود دشت نیموَر" و "کیسه برنج" صحبت کرد. بر روی صحنه ی بیل گردانی در فیلم سرود دشت نیمور، نیاز به صدای کباده داشته که با زنجیر عزاداری و سینی های مسی و تغییرات در ساختمان اونها، چنین صدایی رو تولید کرده بود.

همون شب از بیپ تونز آلبوم شماره ۵ "گزیده آثار موسیقی محمدرضا درویشی" که موسیقی این دو فیلم در اون قرار داشت رو خریدم. قطعه ای ارکسترال به مدت زمان ۶.۱۳ در قطعات مربوط به موسیقی فیلم "سرود دشت نیمور" بود که چند روزی هست منو مشغول خودش کرده و الان هم در حال گوش دادن بهش هستم (توی پرانتز بگم خمین الان از کنار کاروانسراهای صفوی و سنگی آهوان رد شدیم). این قطعه که بالای ۳۵ سال پیش تصنیف شده، بسیار بسیار زیبا و با اصالت هست و تاثیرات فرم آهنگسازی مرتضی حنانه بر روی اون به وضوح مشهود. در اون مستند راجع به استفاده از موسیقی های نواحی در آثارش گفت و هویت مستقل یا غیر مستقل آثاری که برای موسیقی فیلم تصنیف میشه که در مورد استقلال این آثار با ایشون موافق بودم ولی در مورد استفاده خالص از موسیقی های نواحی برای فیلم هایی با روایت زمان حال، چندان موافقت صد در صد نداشتم.

نکته جالب دیگه ای که این چند روز بهش برخوردم در صحبت های مهدی سیدی در پادوست خوانش تاریخ بیهقی. بحث به جلسه ۱۶ با عنوان "تدبیر خوارزمشاه و نامه به مسعود" رسیده. در اونجا بحث "احمد عبدالصمد" وزیر و پیشکار آلتونتاش خوارزمشاه شد و گفت این مرد بعد از خواجه احمد حسن میمندی، وزیر سلطان مسعود میشه و "نصرالله منشی" دبیر دوره بهرام شاه غزنوی که برگردان کننده کلیله و دمنه از عربی به پارسی هست، نوه دختری همین "احمد عبدالصمد شیرازی" معروف هست که جالب بود.

پ.ن:

راستی ما و آدم هایی مثل من برای چی می نویسیم؟ ترس از مرگ و ثبت چیزی برای باقی موندن در تندباد زمان؟ انتشار دانسته ها و اشتراک اونها با دیگران؟ انبار کردن دونه مثل مورچه ها برای خوراک روزهای پیری که معلوم هم نیست به اونجا برسیم؟ واقعا چه دلیلی هست که کل مسیر برگشت از ماموریت، به خودم زحمت میدم و با موبایل و با تکون های بی پایان خودرو، اینجا می نویسم؟

برای من همه این چیزهایی که در بالا برشمردم هست ولی واقعا مهم تر از همه حس باقی موندن. هم باقی موندن خودم و هم باقی موندن اون لحظاتی که شیرینی و حس بسیار خوبی برای من داشتند.

در پایان موسیقی ای که در بالا براتون گفتم و در یکساعت گذشته به صورت لاینقطع و مکرر بهش گوش میدم رو براتون به اشتراک میذارم. واقعا جادوی عجیبی داره برام:

موسیقی متن فیلم سرود دشت نیموَر

  • . خزعبلات .

در نزدیک حالت ممکن بیداری به خواب می نویسم. من روی تخت اتاق خواب منزل سمنان و متین توی هال روبروی تلویزیون خوابیده. امروز مدرسه شون افطار دادند و خانم تا برسه خونه، ساعت شد حدود ۲۰.۴۵. در برگشت لطف کرد و لپ تاپ منو از علی ع. گرفت. لپ تاپ ۱۳ ساله من خیلی کند شده بود و یه هارد ssd از علی گرفتم و سرعتش از دِبی شیر سماور به دِبی شیر آتش نشانی تغییر کرد. منم از ساعت چهار و نیم عصر که از سر کار اومدم، لاینقطع مشغول مرتب کردن خونه بودم. فقط نیم ساعتی رفتم پایین و افطار رو پیش بابا و مامان بودم. تلویزیون هم روشن بود و صدای بازی دربی پرسپولیس استقلال رو حین کار می شنیدم. ریش هام رو بعد مدت ها زدم. فکر کنم از روز پدر تا امشب نزده بودم. فقط جمعه گذشت متین یه خورده کوتاهشون کرده بود. امروز کلهم اجمعین ریشها رو زدم و فعلا سیبیل دارم، اونم سیبیلی چخماقی. بیست و چهار روز هست که خوشبختانه و گوش شیطون کر، سیگار نکشیدم و مهم تر از اون حتی لحظه ای هوس هم نکردم. قرص های ضد اضطراب و ضد افسردگی رو سه چهار روزی میشه که قطع کردم. از لحاظ بدنی، فعلا مشکل هموروئید دارم که باید سریع تر درمانش کنم، چون نه درست بشوئه و دردش هم بسیار زیاده. 

این روزها بر خلاف رویه معمول زندگیم، کلا خواب می بینم، با داستانهایی مثل فیلم ها و ساخته شده بر اساس سناریوهایی بسیار قوی.

اما دیروز هم که اول ماه رمضان بود، افطار رو به اتفاق علی و سعیده پیش بابا و مامان در طبقه پایین بودیم. متین دقیقا تایم افطار نوبت مشاوره داشت. بعد از اومدن متین، سریع لباس پوشیدیم و رفتیم شهمیرزاد خونه فرید و مائده و کلی مهمون هم اونجا بودند و چهارشنبه سوری رو اونجا سر کردیم.

فردا صبح ساعت ۵ صبح ماموریت شاهرود رو پیش رو دارم. اگه عمری باشه، شنبه رو هم شاهرود هستم. احتمال رشت رفتنمون در ایام عید، خصوصا نیمه اول تعطیلات بسیار پایینه. 

اما اتفاق بسیار مهم این روزها، راس ساعت ۱۳.۲۷ امروز اتفاق افتاد. همکار هم اتاقیم مشغول خلسه بعد از ظهر گاهی خودش بود که دیدم روی موبایلم، شماره "علی اکبر رمضانی" افتاده. داشتم شاخ در می آوردم. نمی دونم از این شخص قبلا خصوصا در پست های اولیه این وبلاگ گفتن یا نه، اما اگر خیلی خلاصه بخوام بگم، سال ۱۳۹۱ که در نیشابور سرباز بودم، این جناب استوار یکم علی اکبر رمضانی (الان نمی دونم درجه نظامیشون چی هست)، رییس دفتر فرمانده گردان ما بود. آدمی با ظاهری قاطع و محکم ولی بعدها فهمیدم چه دل مهربان و پاک و رئوفی داره. روز ۲۹ شهریور ۱۳۹۱ بود و تمام اون روز به یاد پرویز مشکاتیان بودم که فرداش سومین سالروز درگذشتش بود و من در شهر محل تولدش بودم و بسیار نزدیک به مزارش. نمی دونم چی شد که زد به سرم که برم مرخصی شهری بگیرم و برم سر مزارش. به اتفاق یکی دیگر از هم خدمتی ها که الان کانادا هست، رفتیم پیش ستوان دوم رضا مرشدلو، فرمانده گروهانمون که این تصمیم رو عملی کنیم. یهش گفتیم و با حالت تمسخر گونه، اجازه نداد (همین جا بگم که این آقای مرشدلو هم بی نهایت دوست داشتنی و محترم بودند). من بی خیال شدم، ولی اون دوستم چون سر زبون داشت، رفت به آقای رمضانی گفت. جناب رمضانی گفت کی دوست داره بره؟ دوستم محمدرضا خبر من گفت فلانی. گفت بهش بگو بیاد ببینم چی میخواد. منم از دسته خودمون حترج شدم و رفتم پیش جناب رمضانی. گفت مشکاتیان رو می شناسی؟ گفتم باهاش زندگی کردم و زندگی می کنم و در ادامه گفتم که امشب سالگرد وفاتشه. گفت پرویز از بستگان دور ما بود و در نهایت تعجب دیدم برگه خروج من و محمدرضا رو از پادگان صادر کرد. توی آسمونا بودم. سریع یه سواری گرفتیم و رفتیم سمتم مزار مشکاتیان که می دونستم در نزدیکی مزار عطار نیشابوریه. رسیدیم. با لباس سربازی و در حالی که آفتاب در حال غروب بود، کنار مزار پرویز مشکاتیان ایستاده بودم و به نغمات او و لحظاتی که این نغمات برام خلق کرده بود فکر می کردم. چون باید زود بر می گشتیم، سری به مزار عطار و بعد خیام زدیم و دوباره به سمت پادگان حرکت کردیم. نکته جالب تر این بود که سر مزار خیام، صدای سنتور مشکاتیان و آواز شجریان در حال پخش شدن بود. یادش بخیر. اون دوران، خصوصا قبل رفتن به خدمت، تازه تصنیف "جان عشاق" رو درک کرده بودم و غیر اون هیچ چیز دیگه ای گوش نمی دادم. تمام خدمت دو ماهه نیشابور، چون از لذت شنیدن موسیقی مح وم بودم. این تصنیف جادویی رو در مخیله خودم پخش می کردم و کیف می کردم.

القصه، از اون سال بعد، هر بار که به ۲۹ شهریور می رسیدم، به جناب علی اکبر رمضانی نازنین زنگ می زدم و به یادش می آوردم که تا عمر دارم، لطف و محبت اون روزش رو فراموش نمی کنم. هر سال چنین رسمی رو به جا می آوردم تا دو سه سالی وقتی شماره همراه ایشون رو می گفتم، موفق به گفتگو نمی شدم و چند سالی میشد که این کار از سرم افتاده بود تا امروز که اسم "علی اکبر رمضانی" برگوشی همراه من نقش بست. در آسمان ها بودم. سریع از پشت میز کارم زدم بیرون و مشغول گفت و گو شدم. تمام موهای تنم سیخ شده بود و شعف و هیجان توام با شادی مفرط، تموم وجودم رو فرا گرفته بود. صدای ایشون رو بعد از چند سال دوباره می شنیدم. صدایی با اون لهجه خراسانی شیرین دوست داشتنی که میخوام برای اون لهجه بمیرم، گویی بیهقی و فردوسی بزرگ هم با همین لهجه حرف میزدند. برای من گفتند که تموم شماره ها پاک شده بود و سیم کارت هم به مشکل خورده بود و خلاصه نشده بود با هم حرف بزنیم. اما ایشون هم به خاطر من به مخابرات رفته بودند و از روی تاریخچه تماس ها در اون روز به خصوص، شماره من رو پیدا کرده بودند و به من زنگ زده بودند. بهم گفتند هر وقت به سمت عطار و خیام میرن، به اهل و عیال میگن یه فلانی بود که عاشق اینجا بود و یاد من رو همیشه زنده نگه می دارند. گویی زیبایی و عظمت همین لحظه هاست که نکبت سراسر گُه زندگی رو قابل تحمل می کنه. بی نهایت مشتاق دیدارشون هستم. واقعا یک کار به ظاهر کوچیک، میتونه چه حس خوبی رو در درازنای تاریخ به پژواک در بیاره و مثل خورشیدی که بی غروبه، باعث روشنی بشه و روشنی هم یعنی عیان شدن حقیقت. همین.

پ.ن:

  • خراسان، خصوصا خراسان بزرگ، مفهوم عجیبیه و من مفتخرم و فخر میفروشم که از بخت خوش، می تونم با تمام وجود اون رو حس کنم. نمی دونم شاید اجداد من از خراسان بزرگ بودند‌ که وقتی این بیت اسکندر ختلانی رو می شنوم، تمام وجودم از شوق و احساسش به لرزه در میاد:

                        پنداشتی که ریشه‌ی پیوند من گسست؟         

                                      در سینه ام هزاااااار خراسان نهفته است

  • توی این تصنیف "جان عشاق" اثر پرویز مشکاتیان، حس و حال عجیب شهریور و مهر سال ۱۳۹۱ من، به کامل ترین وجه نهفته ست. بشنوید این اصوات جادویی رو که گویی واقعا در بهشت این لحن ها بشنوده ایم، در الست، در صبح ازل:

  • . خزعبلات .

اداره هستم. پشت میز. هوا سرد شده. صبح یک دقیقه دیر رسیدم و تایم شناوری گذشت و ۴۱ دقیقه تاخیر خوردم. به جهنم. همکارهای واحد IT از ریموت دارند روی کامپیوتر من کار می کنند و کارشون طولانی شد. برای عدم اتلاف زمان اومدم اینجا تا چند خطی بنویسم. 

دو روز هست که خونه شهمیرزاد هستیم. حالم خیلی خوبه و هر چیزی نمیتونه منو بهم بریزه. آرامش عجیبی دارم و این آرامش رو دوست دارم. حالا منشاش میخواد از داروهایی که میخورم باشه یا تغییراتی که در من و نگرشم به وجود اومده.

امروز تولد شایان هست و ۱۷ ساله شد. جلوی چشم ما بزرگ شد و سال بعد میخواد بره اتریش. همینه دیگه. برای تولدش، جلد سوم دائره المعارف سازهای ایران اثر محمدرضا درویشی رو خریدیم و به همراه دو جلد اول و دوم که خودم داشتم، بهش تفدیم می کنیم. شنبه همین هفته آخرای شب رفتیم پیش مائده و فرید. سر شام من و شایان کنار هم نشسته بودیم. بهم گفت: عمو، یه چیزی براتون دارم؟ گفتم چیه؟ گفت بعد شام بهتون میگم. بعد شام رفت پشت پیانو و قطعه ای مینیمال به سبک Arvo Pärt زد. قطعه خیلی قشنگی بود. تموم که شد گفت: عمو، اینو برای شما ساختم. من مبهوت مونده بودم. چقدر این لحظه ها و این حس ها عجیب و غیر قابل وصفه. 

هفته بعد برای تست های کارخونه ای قراره بریم یزد. تا چی پیش آید.

دیشب قبل خواب یاد مرحوم "کیهان رهگذار" افتادم و باز به این فکر که چرا هیچ تصویری از ایشون در نت موجود نیست. بعد مدتها رفتم اینستا و دو دختر ایشون رو پیدا کردم. ماهی رهگذار و mora rahgozar که هر دو در کار فیلم هستند. یاد ماهی رهگذار افتادم که در سریال بوعلی سینا در نقش شاهزاده جوان دیلمی بازی می کردند. چند دقیقه پیش به خانم mora پیام دادم و منتظر پاسخ ایشون هستم. دلم یه تنهایی طولانی مدت میخواد و قطع شدن تعلقات و نبودن موبایل. دلم میخواد پشت ماشین بشینم و لاینقطع رانندگی کنم و نایستم. دلم میخواد برم تور جاده ابریشم، دلم میخواد همه چی فشرده بشه، دلم میخواد داد بزنم، داد بلند، اونم توی روز. همین.

  • . خزعبلات .

اگه موسیقیدان بودم، یا بهتر بگم آهنگساز بودم و اگه دلم میخواست از میون تموم کارهای موسیقی که شنیدم، یک اثر رو من می ساختم، اون اثر قطعه ی ۲ دقیقه و ۳۶ ثانیه ای پیش درآمد بیات اصفهان در اول آلبوم "جان عشاق" محمدرضا شجریان و پرویز مشکاتیان بود. صد البته که چون قطعه ارکسترال هست، هنر تنظیم جادویی محمدرضا درویشی رو از نظر نباید دور داشت. قطعه ای که موتیف فوق العاده ساده و مختصر ولی بسیار عمیقی داره که به زیباترین وجه بسط و گسترش داده شده. اما نقطه اوج این قطعه در ۹ ثانیه بین لحظات ۲.۰۳ تا ۲.۱۲ هست که اونم در نهایت سادگی و تکراره به طوری که هر بار به این جا میرسه، گویی روح از تنم خارج میشه. خلاصه که خیلی دوست داشتم این قطعه از مغز من بیرون میومد.

الان در مسیر برگشت از ماموریت به گرمسار هستم و به صورت مکرر این قطعه رو دارم گوش میدم. امروز مصاحبه های پروژه تاریخ شفاهی آقای حبیب لاجوردی با حاج محمد آقا شانه چی رو توی مسیر ماموریت تموم کردم که توی یکی از پست های آتی راجع بهش خواهم نوشت. طرفای ظهر و با تموم شدن کار متین، باید راه بیفتیم سمت رشت. حال پدر متین زیاد مساعد نیست. والسلام.
  • . خزعبلات .

دیشب از ساعت حدود 12 شب تا ساعت پنج صبح مشغول تماشای مصاحبه سایت آرته با استاد محمدرضا درویشی بودم که توی 13 قسمت ضبط شده بود. مصاحبه خیلی خوبی بود. میگم خوب به لحاظ حرف های عمیق و تازه درویشی برای ذهن من. نکته هایی که توی این مصاحبه به نظرم جالب اومد رو اینجا یادداشت می کنم:

1- ایشون متولد 25 مهر 1334 در شیراز هستند. درویشی می گفت: نام فامیلی ما برگرفته از شغل خاندان ما بود که در کار صوفی گری بودند. 

2- ایشون در خرداد 57 از دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران، در رشته آهنگسازی با رتبه اول فارغ التحصیل شدند که برای دریافت مدال باید پیش شاه می رفتند که به خاطر تمایلات چپ، از رفتن به پیش شاه خودداری کردند و به همین خاطر دو تا بورس تحصیل در مقطع بالاتر رو از دست دادند و بعد از انقلاب فرهنگی هم از ادامه تحصیل در مقاطع بالاتر منصرف شدند. موضوع پایان نامه ایشون هم کار روی شعر "چگوری" اخوان ثالث بوده  و قرار بوده توسط ارکستر سمفونیک تهران به رهبری فرهاد مشکات اجرا بشه. یادم رفت بگم ایشون دوره ای در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان به آموزش موسیقی می پرداختند. ابتدا در مرکز اصفهان و بعد در مرکز نیاوران.

3- برای تحقیق در بحث موسیقی مناطق ایران، از سال 1359، سفر به مناطق مختلف رو آغاز می کنند که هنوز ادامه داره. به قول درویشی، این سفر ها برای پیدا کردن خود بود تا پیدا کردن موسیقی.

4- از خاطرات هم خونگی با پرویز مشکاتیان در سال 54 یا 55 گفت که در خیابان بهبودی نزدیک میدان آزادی، با هم زندگی می کردند و می گفت که شب و روز کار می کرده و می خونده و شبانه روز فقط سه ساعت می خوابیده.

5- شروع به مطالعات تصوف در 21 سالگی، به توصیه دکتر داریوش صفوت و به موازات مطالعه فلسفه غرب و مارکسیسم. به دلیل جو انقلابی دست از مطالعات تصوف بر میداره و بعد هم دست کشیدن از مارکسیسم و آغاز سفرها به منظور برون رفت از این گم گشتگی و دوگانگی شدید.

6- مذاکره با صدا و سیما و حوزه هنری و نهادهای دیگه برای در اختیار گرفتن خودرو و امکانات برای سفرها. برگزاری بزرگترین فستیوال های موسیقی ایرانی که نه قبل و نه بعد از ایشون سابقه داشته. فستیوال هایی مثل هفت اورنگ، آیینه و آواز در سال 73 و موسیقی حماسی ایران در سال 76 و نوشتن مقاله ها و کتب مختلف در این زمینه و بزرگترین اثر مکتوبشون یعنی دائره المعارف سازهای ایرانی.

7- موسیقی فیلم که با بهترین و خاص ترین کارگردان ها کار کردند. اون هم در یک مدت 10 تا 15 ساله. مثلا در مورد موسیقی فیلم "آتش سبز" می گفت که اول موسیقی فیلم بر مبنای فیلم نامه ساخته شده و بر مبنای اون تمام گروه طراحی فیلم و کارهای مرتبط با اون رو انجام می دادند یا در مورد موسیقی فیلم "وقتی همه خوابیم" بهرام بیضایی گفت که بیضایی برای موسیقی، فیلم نامه موسیقی نوشته و دست خط بیضایی رو با قید ثانیه ها نشون داد که خیلی عجیب بود.

8- جالب ترین مطلبی که درویشی گفت این بود که هنر از مقوله خلق نیست بلکه از مقوله کشف هست. بنابراین به لحاظ کشف، هنرمند با دانشمند در یک سطح قرار دارند ولی دانشمند در جستجوی کشف قوانین "طبیعت" هست، ولی هنرمند در جستجوی کشف قوانین "خیال"، یعنی تبدیل "خیال" به "واقعیت".  چگونگی تبدیل شدن خیال ذهنی فرد به مقوله ای به اسم هنر، از دو طریق بوجود میاد : اول ذات و دوم آموزش و پرورش و تربیت و به نظر درویشی بخش عمده به "ذات" برمی گرده.

9- صحبت در مورد عبدالقادر مراغی که آخرین نظریه پرداز موسیقی ایران تا الان بوده و بحث آلبوم "شوق نامه" و فیلم مستند "شش قرن و شش سال" شد. حرفهایی در مورد فرهاد فخرالدینی که موسیقی امام علی رو بر مبنای الحان عبدالقادر که در دو رساله "جامع الالحان" و "مقاصدالالحان" ساخته شده هم زده شد که نقدهایی جدی به فرهاد فخرالدینی وارد بوده که بعدا دکتر حجاریان در مورد تمام کارهایی که دیگران در مورد عبدالقادر کرده بودند نوشته و پاسخ فرهاد فخرالدینی رو داده که گفته بیست سال روی رسالات عبدالقادر کار کرده و اولین کسی بوده که این الحان رو استخراج کرده. خودم یادمه که توی مصاحبه ای، مرتضی حنانه (که درویشی ارادتی هم به حنانه دارند) هم در مورد رسالات عبدالقادر حرف می زد و معلوم بود در این زمینه کار می کردند و مطالعاتی داشتند.

10- به نظر درویشی، الهام وجود ندارد و در صورت اتصال و یکی شدن به طبیعت، دریافت تمام احساسات امکان پذیر است.

11- درویشی می گفت یوگا کار میکنه و تن و بدنش از خیلی از جوون ها سالم تره. راستی چقدر سیگار دود شده توی زیرسیگاریش بود و آخرهای مصاحبه که کلا سیگار به دست بود.

12- نکته خیلی خوبی که گفت این بود که به نظر ایشون تفاوتی میان موسیقی مدرن ناب و موسیقی سنتی ناب وجود نداره. چون هر دو از طبیعت الهام گرفته شده و هیچ طیف یا قطبیتی بین اونها وجود نداره و کاملا بر هم منطبقه و دو نمونه هم در این زمینه پخش کرد که دقیقا هر دو الهام از اصوات طبیعت بود.

13- در بخشی از صحبت هاش و به طور اخص در قسمت آخر در مورد پروژه تبدیلات صحبت کرد و تفاوت تبدیل و تغییر رو به صورت ساده بیان کرد که اینجا نمیشه خیلی در موردش صحبت کرد.

14- یک موسیقی از نظر درویشی زمانی می تواند کارکرد اجتماعی داشته باشد که پس از اینکه هنرمند از اثر خود لذت برد، بعد از اقبال و لذت بردن مردم، می تونه کارکرد اجتماعی داشته باشه. خود درویشی می گفت من آثارم رو در قدم اول برای لذت خودم می سازم.

15- در آخر حرف های عمیق و عجیبی زد. اینکه:

درویشی خود را کودکی که در جستجوی کشف می باشد دانست و گفت سال هاست هیچ آرزویی ندارد و دلخوشی او به این است که هست و وجود دارد (یاد حرف ابتهاج در مصاحبه با بهنو افتادم که می گفت بدون هست بودن و در زمین کجا میتونست این همه زیبایی رو درک کنه که برای نمونه ابتهاج مثال سمفونی 9 بتهوون رو زد یا عشق داند لطفی و ...)

  • . خزعبلات .
دیشب رفتیم بیرون دوری بزنیم که توی میدون دیدیم ماهی می فروشند. متین هم دل و دینش رو داد به ماهی و یه ماهی خریدیم. تا نشستیم توی ماشین گفت پایه اید شام بخوریم؟ من و امین متعجب که ساعت 11:30 شب مگه میشه؟ ما که بخاطر خوردن بستنی و آبمیوه اومده بودیم بیرون، از خداخواسته رسیدیم خونه و متین سریع ماهی رو تمیز کرد و برنج دم گذاشت و ماهی درست کرد چه ماهی ای. همون جور که خودش تبلیغ می کرد، واقعا خوشمزه بود. بعدش از فط لش شدن حس بردن امین رو به خونه نداشتم و به هر بدبختی رفتیم و امین رو رسوندیم خونه و بعد افقی شدیم.
دیروز عصر با هم نشستیم و فیم "دن کیشوت" نسخه 2015 رو تماشا کردیم. زندگی کبیر بود بی برو برگرد. 
امروز هم مستند "چاووش از درآمد تا فرود" رو توی سایت هاشور تماشا کردیم و بعدش من تنهایی فیلم "آتش سبز" محمدرضا اصلانی رو دیدم. مستند چاووش واقعا دردناک بود. شاید تنها چیزی که از این مستند یادم بمونه، جمله ارشد تهماسبی بود که گفت بخاطر بیکاری، یه تار یحیی رو برای کرایه خونه 1600 تومنی، به قیمت 35000 تومن فروختم. وقتی کاری نمی تونستند بکنن و همه چه تعطیل بوده. واقعا بزرگان راست گفتند بزرگترین گناه جهل است و بس. باید نقدهای فیلم "آتش سبز" رو بخونم تا بفهمم دقیقا چی می گفت. خیلی گنگ بود و با یه بار دیدن نمی شد فهمیدش. موسیقیش هم برای محمدرضا درویشی بود و صدای همایون شجریان با شعر مولانا هم خوب به آخر کار نشسته بود.
فردا روز شلوغیه. 6 صبح باید متین رو ببرم ترمینال و خودم هم برم اداره برای ماموریت شاهرود.
  • . خزعبلات .

دیروز پریسا از تهران اومد خونه ما. منم خوشحال که متین تنها نیست و میتونم این چند روز مونده به ارزیابی رو برم سر کار. دیشب وقتی متین و پریسا مشغول رنگ مو زدن بودند، نشستم و مستند "لیلی کجاست" درباره محمدرضا درویشی رو دیدم. عااااااالی بود. جالب این بود که نیم ساعت قبلش، توی پستی که دختر مشکاتیان توی اینستا گذاشته بود، دیدم دو تا دختر به فامیل درویشی تگ شدند و خیلی شبیه محمدرضا درویشی. بعد به یکیسون پیام دادم که سلام و اظهار ارادت حقیر رو به استاد برسونه. امروز متین و پریسا رفته بودند دامغان و همین الان برگشتند. من هم از صبح با رییس مشغول کارهای آزمایشگاه بود. ضمنا امروز اولین داوری حسین توی لیگ برتر بود.

جالب تر اینکه دبشب سه نفری نشستیم و ارباب حلقه های ۱ رو تماشا کردیم. لامصب چهار ساعت بود. نصفشو دیدیم و امشب میریم برای نیمه دومش.

  • . خزعبلات .