خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «وحید» ثبت شده است

پنجشنبه ای که گذشت، صبح بیکار بودم و متین هم رفته بود مدرسه. به وحید زنگ زدم و گفت از سمنان داره میاد شهمیرزاد. منم حاضر شدم و اومد دنبالم. رفتیم کار بانکی مربوط به ماجرای پنجشنبه گذشته رو انجام دادیم و رسید رو هم تحویل دادیم و دیگه کار خاصی نداشتیم. رفتیم جای همیشگی و صبحونه املت و چای خوردیم. بعد هم رفتیم دفتر وحید و چند دقیقه ای نگذشته بود که کار متین هم تموم شد و اومد پیش ما. چند دقیقه ای اونجا بودیم و اومدیم خونه.

شب منزل مهندس بودیم و خانواده فرید و علی آقا هم اونجا بودند. شایان دوباره حرف مجموعه های مندلبرات و ژولیا و مثلث سرپینسکی رو که چند وقت قبل بهش گفتم پیش کشید و یه جمله گفت که خیلی به دلم نشست. گفت: عمو! نظم عجیب این شکل ها با پیش فرض های ذهنی من جور در نمیاد. سریع حرفش رو گرفتم و فهمیدم توی بنیان ها و اصول فکریش به "شک" افتاده و چقدر قشنگه این لحظات شک اون هم در بنیادی ترین مسائل. لحظه بیان این جمله اش به همراه شبی که در مورد کتاب شرح ادوار صفی الدین ارموی حرف میزد، بهترین لحظه هاییه که با این بشر ۱۷ ساله نابغه داشتم.

پ.ن:

در مورد Mandelbrot Set و Julia Set و Sierpinski Triangle بخونید. جالبه.

  • . خزعبلات .

شهمیرزاد هستیم. پریشب مهندس گ. و خانواده شام مهمون ما بودند و دیشب وحید و مهتاب که اتفاقا همین جا خوابیدند و امروز بعد از صبحانه از اینجا رفتند. هوای امروز گرم و آفتابی و یه طورایی بهاریه و پرنده ها هم میخونند. متین پرده ها رو کنار زده و آفتاب تندی وارد خونه شده. آدم دلش میخواد دراز بکشه و فکر کنه در سواحل جزایر قناری هست و دوش آفتاب بگیره.

این چند روز که داروها رو مصرف می کنم، راحت تر میتونم کارهای توی اداره رو انجام بدم، ولی عوضش این دو شب اخیر بعد از مصرف داروها گیج و منگ بودم. جالب تر اینه که امشب بعد از یک هفته مصرف داروها، قراره دوزش دو برابر بشه. 

دیروز متین مدرسه بود و من تنها خونه بودم. بعد از اومدن دیدم چهار تا کتاب "قصه های خوب برای بچه های خوب" رو آورده. اتفاقا چند روز پیش داشتیم مستند مهدی آذر یزدی رو تماشا می کردیم.

این پنجشنبه و جمعه اخیر، اولین تعطیلاتی بود که بعد از مدتهای مدید، درگیر کاری نبودم و آزاد بودم. هفته های گذشته یا یه کاری داشتم یا ماموریت و یا کار در اداره. خلاصه که آدم چقدر نیاز داره به این تعطیلات.

پ.ن:

دیشب دقیقا یک ماه از سکته مغزی وحید می گذشت.

دیروز ۹ آذر، یازدهمین سالگرد درگذشت استاد محمد خواجوی، شارح آثار بزرگ عرفانی بود.

  • . خزعبلات .

الان توی ماشین هستم و در حال رفتن به ماموریت تهران. همین الان از میدان قومس گذشتیم و از سمنان خارج شدیم. جمعه گذشته هم تهران بودم، رفته بودم نمایشگاه صنعت برق. چهارشنبه گذشته دامغان بودم برای تعویض بوشینگ و کلا هفته گذشته به ماموریت و ییلاق قشلاق گذشت.

روز پنجشنبه گذشته، وحید در تهران آنژیو شد و دیشب زنگ زدم به مهتاب که حال و احوال وحید رو بپرسم، خود وحید گوشی رو برداشت. بعد حال و احوالپرسی، گفت بچه ها ساعت هشت و نیم دارن میان برای عیادت و شما هم بیایید. لباس پوشیدیم و رفتیم یه سری خرت و پرت گرفتیم و رفتیم پیش وحید. بعد احسان و رضا و طاهر هم اومدند و خدا رو شکر وحید خیلی حالش خوب بود. ساعتی بعد، بچه ها رفتند و اصرار کرد که ما بمونیم. موندیم و شام رو هم مهمونشون بودیم. تا ساعت دوازده و ربع اونجا بودیم و بعد اومدیم خونه. خدا رو شکر نسبت به دفعات قبل، خیلی حالش بهتر بود و انشاالله هر چی زمان پیش میره، حالش بهتر بشه. 

پ.ن:

روز پنجشنبه گذشته مصاحبه های تاریخ شفاهی با ابوالحسن بنی صدر رو تموم کردم و بلافاصله مصاحبه های دکتر مهدی حائری یزدی رو شروع کردم و جمعه توی مسیر رفت و برگشت تهران، تمومش کردم. چه نکات و چه چیزهای جالب و عجیبی از این مصاحبه ها به دست میاد. به نظرم کسی که تاریخ معاصر ایران رو دنبال می کنه و این مصاحبه ها رو نشنیده، نمیتونه قضاوت و دید درستی به تاریخ داشته باشه. امروز احتمالا توی مسیر، مصاحبه های دکتر محمدعلی مجتهدی رو شروع می کنم.

  • . خزعبلات .

سالها میگذره، آدم های زیادی رو می بینی، ولی خیلی معدود و تک و توک، افرادی رو به نزدیک ترین دایره وجودی خودت راه میدی. امیر و وحید، بهترین دوستان من بودند و هستند و خواهند موند. فکر میکنم از یه جایی و از یه سنی به بعد، کسِ دیگه ای به اون دایره ورود پیدا نمیکنه. 

یه هفته ای میشه که اون عارضه برای وحید پیش اومده و اون آدم رو روی تخت بیمارستان انداخته. دست و دلم نمی رفت بنویسم، دست و دلم به زندگی نمی رفت. یادش بخیر این یک ماه اخیر، تقریبا هر روز که میرفتم اداره، ساعت ده تا یازده، یا وحید یا من به هم زنگ میزدیم و می گفتیم: حاجی میکشه؟ و بعد در جواب می گفتیم اصلااااا.

دیروز وحید رو آوردند بخش و دیروز و دیشب نشد برم دیدنش. این چند روز، به استثنای دیروز، هر روز یا هر شب، میرفتم بیمارستان و بعضی وقتا هم میشد برم دیدنش. اما امشب با راحتی رفتم دیدنش. بعد از تموم شدن همایش نظام مهندسی در ساعت هشت شب، رفتم بیمارستان. حدود نیم ساعتی پیشش بودم. بعد از متین، امن ترین حضور رو پیش وحید دارم و بس. حرف زدیم و سکوت کردیم، مثل گذشته ها. بهش گفتم آرزومه خوب بشی و دوباره بریم روی بالکن خونه ات و مثل گذشته ها که سیگار می کشیدیم، بایستیم و کنار هم باشیم. بهش گفتم مجید از آلمان اومده و دیشب جویای احوالت بوده. زنگ زدم به مجید و گوشی رو دادم وحید و چند دقیقه ای با هم حرف زدند. بعد مزاحمش نشدم و خداحافظی کردم و اومدم شهمیرزاد پیش متین. همه منتظریم تا شنبه آتی، وحید رو برای درمان تکمیلی بفرستند تهران و کاری از ما بر نمیاد جز آرزوی سلامتی او. حضور وحید توی زندگی من، یاد روزهای خوب و زیبای گذشته من رو زنده نگه میداره. آرزو میکنم که بمونه تا اون روزهای خوب و شیرین گذشته هم بمونند و نمیرند، چنین باد.

  • . خزعبلات .

گفت ساغری، همت کجاست؟ گفتم پایینه. راهش ندادند

گفت میبینی چه لَمی دادم؟؟!!

بعد یهو یادش رفت من بالای سرش هستم، خیره به سِرُم نگاه کرد

منم راهروی تاریک و سبز و سرد و بدبوی آی سی یو رو گرفتم و اومدم پایین

  • . خزعبلات .

بعد از مدت ها اومدم چند خطی بنویسم، بابت اتفاقات خوبی که در این مدت افتاد. روز شنبه، ساعت 10 صبح، متین رو رسوندم ایستگاه قطار و بعد از خداحافظی، مجدد به اداره برگشتم. متین با ده تا دانش آموز برای یه اردوی دانش آموزی راهی مشهد شد تا به قول خودش بعد از 16 سال دوباره اون شهر رو ببینه. روزهای شلوغی رو پشت سر میذاره ولی اتفاقاتی که دیشب برای خانم همراهش پیش اومد، واقعا غافلگیر کننده بود و تا 5 صبح توی بیمارستان بودند و بلافاصله پیگیری ادامه کارهای مربوط به اردو. عصر امروز بود که پیام داد که میخواد بعد از 36 ساعت بی خوابی، یه ذره استراحت کنه. خلاصه اینکه پنجشنبه صبح هم قرار هست برگردند.

اما توی این مدت، عارف از آمریکا اومده بود و سه بار همدیگه رو دیدیم. دو بار در منزل ما و یک بار در شهمیرزاد و ویلای پدر عارف. حرف زدیم و حرف زدیم تا بالاخره فتح بابی شد برای آشنایی با چند مصاحبه و کتاب که چقدر گیرا و جذاب بودند و مثل نوری، راهگشای آدم. مصاحبه های صوتی 9 ساعته رو تموم کردم و بار آخر، مصاحبه های جدیدی بهم داد که اون ها هم خیلی راهگشا بودند. البته هنوز تمومشون نکردم.

اتفاق جالب دیگه این چند روز اخیر این بود که وقتی خونه تنها بودم، هارد اکسترنال خودم رو وصل کرده بودم به تلویزیون و مستندهایی که دانلود کرده بودم رو تماشا می کردم. مثلا دیروز مستندی دیدم به اسم "من اکبر اعتماد، اتم می شکنم". مستندی راجع به اولین رییس سازمان انرژی اتمی ایران و موسس دانشگاه بوعلی همدان. مستند خوبی بود و چقدر نکات ریز و درشت و کارگشای تاریخی و سیاسی لابلاش نهفته بود.

اما متاخرترین اتفاق، حدود ساعت 11 شب دیشب رخ داد. پسرعموی من توی اینستاگرام، کلیپی از نوازندگی یه گیتاریست گذاشته بود که به محض شنیدنش، تموم وجودم درگیر آهنگ شد. چون هیچ نام و نشونی نداشت، تصمیم گرفتم هر طور شده، اسم قطعه و نام نوازنده رو پیدا کنم. توی کلیپ دیدم که روی دسته گیتار، یه عود در حال سوختن هست. رفتم و عود رو به انگلیسی جستجو کردم و به کلمه Joss Stick رسیدم. بعد با گیتار جستجوش کردم و در جا فیلمی از همون نوازنده اومد و یوتیوب رو باز کردم و اسم نوازنده رو پیدا کردم:

Estas Tonne

نوازنده ای اوکراینی. بعد به کمک هشتگ در اینستاگرام، اسمش رو جستجو کردم و بلافاصله اون کلیپی که پسرعمو گذاشته بود رو پیدا کردم. توی کامنت ها اسم اون قطعه نوشته شده بود:

A Meditative Experience

و بعد قطعه رو دانلود کردم و از دیشب به صورت لاینقطع مشغول گوش دادن بهش هستم. دلم میخواد برم صوفی آباد، مزار شیخ علاءالدوله. شاید رفتم. دیشب وحید حدود دو ساعتی مجردی اومد خونه ما و مثل قدیم ها کلی حرف زدیم. دوست دارم باز هم بگم که هر آدمی، یه دایره خیلی کوچیک داره که به حدود تنهاییش خیلی نزدیکه و آدم های خیلی کمی رو به اونجا راه میده. امیر و وحید، دو نفری بودند که توی اون دایره بودند، امیر که رفت، فقط مونده وحید. وقتی قراره ما بریم خونه اونا یا اونا قراره بیان خونه ما، من سر از پا نمی شناسم. راست گفته سعدی که "ذوقی چنان ندارد، بی دوست زندگانی". خدا نگهدارش باشه. 

  • . خزعبلات .

دیشب عقد وحید بود و رسما به طبقه متاهلین پیوست. شب خوبی بود و به هممون خوش گذشت، خصوصا متین.بچه ها رو بعد مدت ها دیدیم. امیر چقدر خوب بود. با مجید هم با واتس اپ به صورت تصویری صحبت کردیم.

  • . خزعبلات .