خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

رفتم هیژده دیدم اوایل مهر پست گذاشته

ععععععع

دلم رفت ۳ سال پیش که در پی کشف وحید در مثلث برمودای هیژده بدمست خزعبلات سرگردان بودم

خدایی بی شوهری بد دردیه

ندیدمش خیلی وقته

ولی آیدی جدیدش رو خواهم یافت

هیژده

چقد دلم تنگته بابا

به یاد ماشینت

به یاد خانه ی معلم

به یاد چاووشی

به یاد دزیره


چرا اینهمه زود گذشت 

  • . خزعبلات .

رفتم بدمست و هیژده رو خوندم

عععععع

۳ سال پیش من چقد دلباخته شون بودم که سر دربیارم کی به کیه

ععععع

هیژده کجاییییییی

بیا رادیو بذار

این صدای هیژده است که میشنوید ......

دلم چقد تنگ شد بره



بره معادل برادر رشتی است و ربطی به تناسل گوسفند ندارد

  • . خزعبلات .

موجود عجیبی بود

بعدها شاید بشه جای مشکاتیان یا علیزاده یا اسماعیلی

از این حرفها گذشته 

من خسته ام

زیاااااااااد

۷ کلاس دارم و خرپف آسوده ی وحید منو تا حد جنون قتل پیش میبره

از بیرون صدای بیل زدن رو آسفالت به وضوح شنیده میشه

۳ شب؟ 

بیل؟ 

خسته ام

وحید خوب است

من بد استم

تمام صفحه ی هاله سیفی زاد را گوشیدم

دستم درد است

خواب نیست

خوابم است

خرپف است

بیل است 

این پسره آخرش میره اتریش

  • . خزعبلات .

غم نخور

دیشب حدود ۴ صبح که از درد بیخوابی به آسمون رسیده بودم همت در حالت تمام کما چرخید و چنان مهرانگیز بغلم کرد که رمیده شدم.

از زیر دستش سریدم و عکس گرفتم بس که واسم پر احساس بود.تا اینکه تو دلم گفتم خداااا عاشقانه ترین صبح عمرمه.تا اینکه صبح جا موند و ماشین رو برد.منم سگ شدم.و تمام روز به انتظار حال بد داشتم فحش ناموس میدادم به رباب که سادونلی در واشد و همت اومد، عاقا دوباره من حالم شد تایتانیک.

رفتیم بانک و حالم محشر بود با الیاس.

بردمش شرکت پیادش کردم تا خونه داشتم میخوندم از سادی.

تا رسیدم رب گفت ساناز زنگ زده که وااااای چرا تنها بیمارستانی و ..

حالا رو به دیوار میگه گفتم زن عمو حان بچه هام هستند

یعنی چرا ما نرفتیم کون تراپی خانم.

لامصب ریده شد به روزم دوباره

  • . خزعبلات .

امروز با حضور امین، اولین جلسه مثنوی خوانی رو کلید زدیم. امین شروع کرد به خوندن و تا قبل از حکایت اول خوند. بعد شروع کردیم به حرف زدن و آب چقدر این حرفها قشنگه. بیشتر متین و امین حرف میزدند و من استفاده می کردم. خصوصا چند تا چیز جدید شنیدم: غار افلاطون، خواب فیلسوف چینی که دید پروانه شده، عالم مُثُل افلاطون و ....
بیت شاخص امروز به نظرم این بیت اومد که حرفها از سر همین بیت شروع شد:
چون که گل رفت و گلستان درگذشت              نشنوی زان پس ز بلبل سرگذشت
  • . خزعبلات .
آراد در حال بزرگ شدن و زیباتر شدن است. بچه کوچیک زیاد دیدم تو زندگیم، اما این یکی یه چیز دیگست. امشب یه شلوار عین پیرمردها پوشیده بود راه راه. قیافش توی اون لباس دیدن داشت. امشب کلا حالش خوب بود، بعد یه خورده بدقلقی میکرد که معلوم بود گشنشه. بعد که شیر خورد، انگار مست شده بود، فاز محبت گرفته بود و به در و دیوار می خندید. انقدر ازش تعریف کردند که براش صدقه کنار گذاشتم. بعد که اومدیم خونه، مشغول شستن ظرفها بودم که یهو یاد این افتادم که این داماد بشه. من و متین مثل پدر و مادرش کنارش ایستادیم. 
امشب سمنان خیلی سرد شده. سوز هواش شروع شده. برای اولین بار بعد از زلزله کرمانشاه یاد زلزله زده ها افتادم که توی چه هوایی دارن شب رو صبح میکنن. تموم تنم یه لحظه درد گرفت. تصور کردم اگه برای خودم چنین چیزی اتفاق افتاده بود، چقدر دردناک بود و جانکاه. خدا رو برای همه نعمتهاش شکر گفتم.
متین سخت درگیر حال خاله اش شده. از خدا میخوام همه مریض ها رو شفا بده. خاله متین، دو تا عموهای من و...
  • . خزعبلات .

شروع صبح با سه گاه به اندازه شروع کردن صبح با چهارگاه می چسبد، شاید هم بیشتر. 
آلبوم "وطن من" چقدر خوبه.
الان امین اومد. این بشر منو یاد سید خلیل میندازه. خصوصا ادبش. یاد نوشته رضا قاسمی در مورد سیدخلیل می افتم. انگار هر چیزی اونجا در مورد سید خلیل گفته، در مورد امین هم صدق میکنه. خدا ما رو با رضا قاسمی و سیدخلیل و امین محشور کنه. آمین
  • . خزعبلات .

من فدای لحظه ای که عین بچه ها دور گردن و لباست غرق عرق میشه و حاضر نیستی از پتو جدا شی

بعد نعره میزنی آآآآآآب  متین لیوان سفیدبزرگه آآآآب

بچه جان ساعت ۲ و چهل دیقه س.ملت خوابند


عاقا جمعه ی سیاه دیجی چرا اینقد چرته

  • . خزعبلات .

من میدانم که حوصله ت را سر میبرم

بچه ی هشت ساله ای هستم زالو صفت

میپیچم به دست و پات

بالا پایین میکنم

به ندرت فاصله ام از تو یک متر بیشتر میشود

به ندرت اجازه داری کتاب بخوانی

هرگز نرفتی بیرون بی من

هرگز خونه ی کسی نرفتی بی من، جز اون شب که پریسا اینا بودن رفتی خونه ی امین

میدونم چقد تلاش میکنی

قبلا کشاورزی و الان اساسه رو تحمل میکنی که زندگی منو بسازی

اخلاق و قیافه ی کریه منو تحمل میکنی 

تا حد جنون زر میزنم و لبخند میزنی

خیلی وقته فیلم ندیدی

بیرون نرفتی

خلوت نکردی

تنها نموندی

فکر و خیال نکردی

همیشه مزاحمت من بوده و بس

همیشه مثل طفیلی دور و برت چرخیدم و زمان طلاییت رو هدر دادم

گاهی با حرفهای ناچیز

گاهی با وعده های دور و دراز

گاهی با خاطرات تکراری

گاهی با گله و گریه

بهرحال هر رووووووووز یه تاپیک مزخرف دارم که اعصابتو ساییده کنم

من خجالت میکشم از اینهمه سربار بودن

ولی به شرفی که تو یادم دادی قسم

تا آخر دنیا  چنان پشتیبان تو ام که آب تو دلت تکون نخوره

در دارایی و نداری

در سلامت و بیماری

در شادی و غم

مردونه رو من حساب کن آقایی

متین فداته


حیووون بهمن باید بریما.من حساب کردم.میشه.

  • . خزعبلات .
اول که شرکت قبول شده بودم، خداخدا میکردم نیفتم بهره برداری، ولی الان که 8 ماه کامل از حضورم توی این معاونت میگذره، بهم ثابت شد که جایی که باید می افتادم همین جا بود. خیلی خیلی خوشحالم و به دوستانم همیشه میگم من تا 3-4 سال دیگه جوری میشم انشاالله که خودم به خودم میگم مهندس و میشم یه مهندس واقعی. امروز رفتیم و استارت برای گرفتن حقوقمون از شرکت آریاترانسفو رو زدیم. متین رفته بیرون و منم تازه از خواب بیدار شدم و دوش گرفتم و قبراق و البته با شکمی که ناهار رو هضم کرده و الان گشنه شده منتظر اومدنشم.
  • . خزعبلات .

امروز اول آذر، سالروز تولد عزیز کبری بود. اگه بود الان ۹۲ ساله بود. سه سال پیش رفت. دلم چقدر تنگ شده براش و چقدر منو دوست داشت و چقدر دوست داشت به قول خودش زنم رو ببینه. زنی که یه عمر زحمت کشید و از زندگی فقط کار رو فهمید و رفت. من و علی بهش میگفتیم کُبی جون. یادش بخیر وقتی از سفر حج خودش حرف میزد، میگفت خدا وسط کعبه خوابیده. با تصورش فکر میکرد کعبه هم مثل مثلا ضریح امام رضا. روحش شاد که چقدر دلتنگشم. خیلی وقته سر مزارش هم نرفتم. آرزوم بود من برم توی قبر و لحظه دفن کنارش باشم که بودم. برای نبود و رفتن هیچکس اندازه او و پدربزرگ دلتنگ نشدم. روحشون شاد.

  • . خزعبلات .

پست میذاشت

  • . خزعبلات .

آخوند جدید شرکت هم نمازش رو توی سه گاه میخونه. جالبه!

  • . خزعبلات .

پدر متین بی نظیره. هم صحبتی باهاش غنیمته. هر دفعه میاییم رشت، خداخدا میکنم خلوتی دست بده تا با هم حرف بزنیم. امشب چنین فرصتی دست داد و به همراه باجناق نشستیم پای صحبتهاش. از تسبیح شروع شد و رسید به انسان کاملِ عزیزالدین نَسَفی. مونده بودم. هر دفعه حرف میزنه یه گرهی از گره های ذهنی منو باز میکنه. دفتر کارم رو آوردم و نشونش دادم که انسان کامل یکی از موضوعات کاری من بوده.

خلاصه این کبیر ما خیلی خوش صحبته و حرفاش تا عمق جان آدم اثر میکنه و چون همه مسائل رو درک کرده و خوب حلاجی کرده برای خودش، خیلی هم ساده و روون به آدم منتقل میکنه.

دمش و گرم و سرش خوش باد و انشاالله فرصتی بشه تا مجاور ایشون بشیم و از نفس گرمش استفاده ببریم. چنین باد.

  • . خزعبلات .

از شرکت و با لپ خودم می نویسم. واقعا شلوغ شدیم. متین هم خودش رو درگیر کار کرده. کلی اتفاق افتاد که مهم ترینش دیدار ناخدا هوشنگ صمدی، فرمانده گردان تکاوران خرمشهر در 26 مهر توی تهران بود. تنها دلخوشی این روزهام هم سفرمون به رشتِ که به امید خدا میخواهیم چهارشنبه همین هفته بریم. متین هم خیلی خوبه و بعد از مدتها چند روز قبل برام خورش کرفس درست کرد. سه تار جدید طرح هاشمی گرفتم که عین سه تار علیزاده میخونه. سفر آخر سال به هند هم مهمترین دغدغه مالی ماست که کار میکنیم تا براش پول جمع کنیم. خیلی مختصر و مفید همه چیز رو نوشتم. اما یه چیز مهم داشت فراموشم میشد: متین معتاد دیجی کالا شده و هر روز زنگ خونمون با نوای خوش پستچی دیجی کالا به صدا در میاد. تا باد چنین بادا و سر متین سلامت. تمام!

  • . خزعبلات .

همینقدر که عشق را فهمیدم برای باقی زیستن کافی ست.

  • . خزعبلات .

مردهایی که زیر شلاق اربابان مرده اند و خانه های بی اجاق و کودکانی که حتی به سن ۳ سالگی نرسیدند، 

از من به تمام نوعروسانی که طعمه ی کدخدا شدند و کارگرانی که در معدن زنده به گور شدند و بیوه هایی که رختشور خانه ی مردم.

از من به تمام کسانی که زمستان لرزیدند و تابستان تب کردند و تمام عمر ، تمام عمر یک وعده غذای گرم نخوردند.

از من به روسیه ی همیشه سرد و قحطی زده، به آفریقا، به سودان، به اتیوپی گرسنه، به تک تک آدمهایی که زیر چرخ دنده ی زندگی دنده خرد کردند و رفتند.

از من به طول تاریخ بشر، به مادران بعد از زایمان رفته، به پدران از کار افتاده، به کودکان پابرهنه.

از من به زندگی دوست تر نداشتنی.

از من به خدا.

چیزی برای زیبا دیدن ندیدم.

  • . خزعبلات .

و اکی و نگار و وحید تهرانم.وای که چه خوش میگذره.بعدا بیام درباره رضا بنویسم

  • . خزعبلات .

این دوست داشتنیهای بیوقفه

دیروز کلاس اول ۷ و نیم تا ۹ رو سر کردم.حدود وسط کلاس دوم مرگ یواش بواش خودشو نشونم داد زنگ زدم آقا.

سخاوتمندانه مرخصی گرفت گرچه میدونم این کار خیلیییی بعید بود.آوردم خونه ، صبحانه داد ، منو خوابوند و وقتی بیدار شدم ۴ ساعت بود که مرده بودم.

دیشب بهم گفت من زن ندارم، یه دختر ۸ ساله دارم و پشت بند این حرفش من واقعا حس ۸ سالگی بهم دست داد .صبح چشامو که وا کردم موهامو رنگ مشکی گذاشتم و بینهایت فرشم.عاقا این جمله ممله ها چقد رو زن اثر داره.بیشتر و بیشترش کن

  • . خزعبلات .

دیشب بود که طبق معمول هر شب تاریخ بیهقی میخوندم. رسیدم به مجلد ششم و جایی که بیهقی داستان خیشخانه رو تعریف میکنه. لامصب سلطان مسعود غزنوی عجب آدم اهل حال و هولی بوده. اون موقع که ادوات امروزی برای تماشای فیلم های مستهجن و صحنه دار نبوده، ایشون امر کرده بودند که در و دیوار اون محل خلوتش رو عکس های مستهحن (به قول بیهقی الفیه) بکشند و خودش با خلوتیان اونجا مشغول بوده. باز جالب تر اینه که سلطان محمود (پدر سلطان مسعود) کلی بپا داشته برای پسرش، بعد پدر خبر نداشته پسرش از خودش زرنگ تره و توی دربار بپای مخصوص داره که مهم ترینش عمه سلطان مسعود و خواهر سلطان محمود (حره ختّلی) و خادم مخصوص سلطان محمود بوده. ماجرای بیهقی در مورد فرستادن یه پیک برای دیدن خیشخانه خیلی جالبه و رکبی که مسعود از طریق خادم مخصوص به باباش میزنه از اون جالب تره.
کتاب خیلی خوبیه. باید حتما یک بار خوندش.

پ.ن:
متین به نشانه قهر رفته بیرون از اتاق
میگم آروم تر حرف بزن، صدا میره پایین، ناراحت شده. چه کنم من؟؟؟ 
  • . خزعبلات .

ست که یک مرغ مهاجر دارد.

من یه چیز توپ کشف کردم.مغزم هیرارکی داره، یعنی درخت سلسله مراتبی و هر مرتبه منقطع از مراتب دیگه س.

واسه همین نمیتونم یه پست چند موضوعی بذارم

میبندمش و برای مطلب جدید ، سرفصل جدید وا میکنم.

همونجور که زندگی قبلی رو بستم و برای وحید سرفصل تازه واکردم.

منی که بچه ندارم یه کم هراس دارم که کتمانش نمیکنم.به پریسا گفتم.دوست دارم یکی این حرفها رو بخونه که درددل منو به یاد بیاره.حرفهای ما ارث ماست، هرقدر سخیف باشه، دندون اسب پیشکشی رو نمیشمارند.تازه تابلوئه وحید روزنگار داره که بعد مرگش مثل مسکوب چاپ شه.منتظرم بمیره کلی کتاب ازش چاپ کنم.

وحید راحت بخاب زنت بیداره

  • . خزعبلات .

بنویسم.گرچه من غلام ایسوسم ولی تبلت که جاشو داد به موبایل من دیگه متین سابق نشدم.دست و دلم به نوشتن نمیره.

عاقا کسی میدونه چرا من بد دهنم؟ اذیت میشم حرف زشت میزنم ولی زبانشناسانه عرض میکنم که باقی کلمات حق مطلب رو ادا نمیکنند.

  • . خزعبلات .

خلاصه میشه تو رژیم غذایی دوست داشتنیم.با وحیدی که آدم شده و به شدت آروم و بیقراره.حس بینهایت شیرین تنهایی که خیلی وقته بالا یا پایین نرفتم و دوستهایی که دورادور خبر دارم سلامتند و حالشون خوبه.

پریسای حیوون داری میخونی؟ پیشتههههه

به شدت حس پولداری میکنم چون دیجی کالا شده همه کسم.خونه تمیزه و نهار آماده س.دارم به تاسیس دفتر بیمه فکر میکنم و به نظرم همه چی کامله.

وحید غلط کردی مخالفی.داری میخونی؟

بابت خاتون بدجور ناراحتم.یکی در میون یادش میفتم داغ میکنم.

خودم و خدا هستیم ، وحید و ملنگو و چلنگو هم این دور و برند.فافا پرشین خرید و عن قریبه منم بخرم.

حالا زوده.دفاع کنم میخرم.

اسموکی دوست دارم از الان.

بیا که مادر فداته

  • . خزعبلات .
الان توی اتاق مطالعه هستیم با چیدمان جدیدش که بعد رفتن مادر متین به این صورت در اومده. متین مشغول خیاطی و من هم مشغول کار با لپ تاپ و گوش دادن به قسمت منتشر نشده آلبوم "نی نوا" حسین علیزاده که برای اولین بار دارم میشنوم و دقیقا همین لحظه تموم شد.
روزهای خیلی خوبیه. این چند روز تعطیلی رو کلا خونه بودیم و احتمالا خواهیم بود. اصلا دلمون نمیاد بریم بیرون و پیش هم هستیم. عصر کتاب "خواب و خاموشی" شاهرخ مسکوب رو میخوندم که یه بخش از بخش های سه گانه اش مونده. من شاکرم که شاهرخ مسکوب رو شناختم و فهمیدم یه بابایی مثل خودم هم توی این عالم بوده و دنیا رو مثل من می دیده. نی نوا افتاده روی تکرار و متین گفت لعنتی یه ریتم تکرار شونده داره و خیلی هم مکرر شنیده شده ولی چرا انقدر زیباست. یه تیکه هایی توی آخر همین قطعه بود که یهو انگار از زمین پر کشیدم و رفتم روزهای مجردی خودم. یهو خیالم بعد مدتها پرواز کرد. دقیقا سر همون قطعه بود که متین گفت چرا انقدر این تیکه اش دردناکه؟ آخ که چقدر خوشحالم میفهمم این چیزا رو.
کارای مدیرمون هم مونده و باید به سامون برسونم. من رفتم.
  • . خزعبلات .

پادشاه و مباشر از امروز متولد شدند. البته این دو تا با هم ازدواج کردند. عجب مباشری بوده که حکم قتل صدراعظم رو داده.

  • . خزعبلات .

هیندا  هوندا هینسان هینگونه هوندول

  • . خزعبلات .

امشب و دقیقا همین الان یعنی ساعت 10 شب به اتفاق همکاران حرکت کنیم سمت شاهرود برای تست TPS که کنسل شد. دقیقا 24 ساعت قبل به اتفاق متین و مادرش رفتیم تهران و بعد خوردن شام توی جوجه طلایی به خونه دایی متین رسیدیم. ساعت 12 شهر امروز هم حرکت کردیم سمت سمنان و ساعت حدود 3 رسیدیم سمنان. از وقتی رفتم سر کار جدید، این دومین باری بود که قرار بود برم ماموریت و شبش خونه نباشم که خوشبختانه امشب هم کنسل شد.
خیلی حس خوشبختی دارم. این مدت بگو مگوهامون خیلی کم شده و به قول شاهرخ مسکوب که تیو روزها در راه نوشته، روزهاست که به زبان همدلی با هم حرف میزنیم. متین با پارچه هایی که خریده و چرخ خیاطی تازه وارد خونه ما از دیجی کالا سرگرمه و داریم آلبوم "گنبد مینا" محمدرضا شجریان با آهنگاسازی پرویز مشکاتیان و تنظیم محمدرضا درویشی رو می شنویم توی آواز دشتی. به قول متین به یاد سریال "بچه های مدرسه همت" میفته با این آهنگ. 
من انقدر حالم خوبه اللان که حد نداره. یه همسر خوب دارم که خیلی گله. هر چی از خوبی هاش بگم کم گفتم. 

پ.ن:
شاخولی من خیلی چاکرتم.
استرس مدیرمون و فشاری که به ما نیروهای جدیدالورود آورده باعث میشه به هر چیزی دست بزنم تا یه کم از فضای استرسی دور بشم. وبلاگ هم یه جور تسکین شده برام.
پول بیمه ماههای فروردین و اردیبهشت من هم واریز شد و خدا رو شکر وضعیت اتصال بیمه من درست شد.
  • . خزعبلات .

برای روزها و شبهایی که خواهند آمد و یکدیگر را نداریم.





نمیر.

  • . خزعبلات .

دو تا آبدارچی داریم تک. یعنی من موندم اینا رو چه جوری پیدا کردند. علی اول صبحی یکیشونو دید. داشت از خودش صدا در می آورد. یعنی جوری خنده ام گرفته بود، منتظر موندم بره که منو نبینه. اما امان از آبدارچی اصلیمون. از اون باید توی یه پست ویژه طی همین روزهای اخیر بنویسم. خیـــــــــــــلی خوبه. می نویسم ازش که اگه ننویسم به تموم لحظاتی که با خنده هامون از دست اون گذشت جفا کردم.

  • . خزعبلات .

از سه شنبه شروع میکنم. اون روز با ماشین خودم رفتم شرکت. علی ساعت 3 صبح از کرج رسیده بود و خودم رفتم سر کار. اون روز کلا به آزمایشگاه و تست رله دیستانس P443 و کار با دستگاه تست OMICRON گذشت. بعد از اومدن از شرکتک اومدم خونه و رفتم بازرسی آسانسور. امیر رفته بود رشت و من به جاش رفتم بازرسی. بعد با متین رفتیم رفاه و کلی خرید داشتیم. تا ساعت 1 مشغول مرتب کردن و آماده کردن وسایل بودیم. ساعت 1 به سان نعش مردم. چهارشنبه دامغان بودیم و روز خوبی بود. همون جا به استوار رمضانی زنگ زدم. شد 5 سال که 29 شهریور بهش زنگ میزنم. برای دوستانی که نمیدونن بگم که این آقا روز 29 شهریور 91 اجازه داد بریم سر مزار مشکاتیان بزرگ. اون روزها من دوران آموزشی سربازی رو توی پادگان نیشابور میگذروندم.
ساعت 9:30 مهمونهامون رسیدند. عمو آخری متین و مادر متین. فردا رفتیم گردش خارج شهر و عصر هم داخل شهر. آخر شب هم خونه بابام دعوت بودیم. سری به پشت بوم زدیم و آخر شب عمو کلی چیز در مورد عروض بهم یاد داد.
صبح جمعه هم مهمونها رفتند و مادر متین پیش ما موند. 
من موندم چرا اینجوریه. وقت نمیکنم به کارام برسم. خیلی کارای عقب مونده دارم. شاید هم خودم رو زیادی به لحاظ کارهایی که باید انجام بدم شلوغ کردم. بگذریم ... هوا خوب شده و خنک و ساعت ها هم که عقب کشیده شده و دیگه از این به بعد زودتر شب میشه. ذکر این نکته هم مهمه که از هیچ چیز و هیچ موجود و هیچ حادثه ای به اندازه "تابستون" بدم نمیاد.
تموم مدتی که مهمون داشتیم با پسرعموی 8 ساله متین به اسم "معین" بازی میکردم و عجب بچه با استعداد و فهمیده ای بود.
امشب خرابی کشدار فلاش تانک و توالت فرنگی هم تموم شد و رفت تا خرابی بعدی.
جواب رضا قاسمی رو هم ندادم. ضمنا نمیدونم فردا جواب مدیرمون رو چی بدم اگه در مورد فعالیت های شهریور بپرسه. 
کلا در وضعیت قره قاط هستم. دارم چرند می نویسم. بسه.
تا بعد
  • . خزعبلات .

زن داداش خانم کلهر.کجاییه؟ رشتی، چه جور ؟ اتفاقی تو گیل آرته.

حالا چی میشه؟ 

پیمان برادر زن کلهر و دوست دخترش قراره بیان سمنان.

ععععععع

برادر زن کلهر، خونه ی ما؟؟؟؟؟؟؟

  • . خزعبلات .


امروز سر کار بود که فهمیدم پرسپولیس توی جام باشگاههای آسیا بازی داره و اگه ببره میره نیمه نهایی. امروز بعد از کار بسیار طولانی و البته دلنشین و البته در آخر جانفرسا روی میترهای ION اومدم خونه و سبزی پلو و ماهی رو زدم به بدن و رفتم برای خواب. حدود دو ساعتی خوابیدم تا اینکه با صدای بابا و متین که توی خونه حرف میزدند از خواب بیدار شدم. ساعت 19:45 هم نشستم به دیدن فوتبال. بازی عالی شروع شد و دقیقه 5 جلو افتادیم که سوتی کمال کامیابی نیا باعث شد دقیقه 11 اخراج بشه و من فاتحه بازی رو بخونم. 
اما انقدر بچه ها خوب بازی کردند که بالاخره مزد زحماتشون رو گرفتن و 3-1 در نهایت ناباوری برنده شدند. چقدر من داد زدم. رفتم پایین به پدر تبریک بگم (مارشال هم از پرسپولیسی های تیر و دو آتیشه هستند از رژیم سابق تا الان) که دیدم داداشم پاهاشو دراز کرده و روی پاهاش کرم و خمیردندون مالیده و بعد فهمیدم بعد گل دوم پرسپولیس که رفته خوشحالی کنه، چای داغ رو ریخته روی پاهاش.
انقدر به دلم نشست این بازی و انقدر بچه ها خوب دویدن که مجبور شدم توی اینستا هم پست بذارم و عمق ارادت قلبی و خاکساری و جان نثاری خود رو به این سلسله فوتبالی عرض کنم.
متین که نبود فقط یادمه که یه روز تاریخ بیهقی خوندم و دیروز و امروز روزی 5 صفحه خوندم و چند روز دیگه به امید خدا باقیمانده مجلد 5 تموم میشه. هر چی از این کتاب بگم کم گفتم، به متین گفتم که از شاهنامه و هر کتاب دیگه ای بیشتر دوستش دارم. به n دلیل که جای بحث نیست.
همه چی خوبه و فردا ساعت 6:30 راهی جلسه تحلیل حوادث منطقه شرق هستیم.
در پایان:
پرسپولیس زلزله     محبوب هر چی دله
پرسپولیس سرور استقلاله (جالبه بگم که متین استقلالیه!)
و ............................... (این مشکل اخلاقی و منشوری و منکراتی داشت و نتونستم بنویسمش، خودتون از این مجمل بخوانید حدیث مفصل را!!!!!)
  • . خزعبلات .

مثل همیشه سخنم رو با دور تند بودن دور زندگی آغاز میکنم (یاد انشای دوران ابتدایی افتادم که 75% بچه ها انشاشون اینجوری شروع میشد : به نام الله پاسدار حرمت خون شهیدان. چه دورانی بود. واقعا یادش بخیر). رفتم رشت و متین رو آوردم. این سفر هم روی دور تند بود. انگار هر چی جلوتر "هم" میریم تند تر میشه (یادش بخیر، قبلاها "هم" که می نوشتم از کلمه "هم" زیاد استفاده می کردم). من هر دفعه که متین میره میگم بشینم به کارام برسم، اما لامصب نمیدونم مهره مار داره چی داره که تا میره، نه به کارام میرسم و نه دست و دلم به کاری میره. الان "هم" رفته بیرون و قراره یه کار جدید توی تدریسش شروع بشه. این چند روز خیلی حالم خوبه با اینکه به غایت خسته شدم. بامداد شنبه ساعت 5 صبح بعد ترافیک جانفرسای رشت برگشتیم و من حدود 5:30 خوابیدم و ساعت 7 صبح سر کار بودم و تا رسیدم رفتیم دامغان. خدا رو شکر که متین هست همه جور سختی رو میتونم تحمل کنم. امشب قرار بود بریم آراد رو ببینیم که بابابزرگ آراد حالش مساعد نیست و نمیتونیم بریم دیدنش. برای آخر هفته هم قرار گذاشتم با یاسر که بریم خونشون و به کارامون برسیم. راستی این برج بدجوری مارکوپولو شدم. همش اینور و اونور بودم. مثال جالب غیر کاریش این بود که چهارشنبه گذشته رفتم شاهرود، بعد برگشتم و رفتم رشت و تا از رشت اومدم رفتم دامغان. تا آخر هفته هم 3 بار دیگه باید برم اینور اونور. دو بار شاهرود که فردا و پس فرداست و پنج شنبه "هم" گرمساریم.

پ.ن:
چه میکنه این "هم" در نوشته های من.
  • . خزعبلات .

امروز جمعست و من برای صاف کردن دهن مدیرم اومدم شرکت. صبحونه رو پایین خوردم و بلافاصله راه افتادم. مسئولم هم توی اتاقه. با هم مشغولیم. بعدش یه کار دارم که امیدوارم انجامش بدم. باید به خرمیان هم بزنگم. ماشین آب کم میکنه. کار انقدر زیاده که حد نداره. میام و می نویسم. فعلا

  • . خزعبلات .

امروز رفتم توی فیسبوک و دو تا پیام داشتم از رضا قاسمی و شیوا فرهمند راد. پیام رضا قاسمی رو برای یادگار می نویسم که اگه فیسبوک یه روزی پرید، نوشته اش رو داشته باشم. ازش از بی خبری و کم کاریش توی فیسبوک و سایت دوات نوشتم که این جواب رو بهم داد و در آخر یه سوال که از متین پرسیده بود و منتظر جواب متینم تا بهش منتقل کنم:

سلام وحید عزیز. ممنونم از این همه محبت و شرمنده از ناتوانی خویش به پاسخ درخور. نوار کنسرت با نظری را خواسته بودی. یک نسخه خودم داشتم که نوارش را ضبط صوت جوید و ضایع کرد. وضع من جای نگرانی ندارد. دیگر ریه ام طاقت سیگار نداشت باید ترک می کردم. نشد. حالا به جای روزی چهل نخ فقط شش نخ سیگار می کشم و این مقدار کافی نیست برای آنکه در وضع روحی معمول باشم. ناچارم با همین وضع بسازم چون نه می توانم به کل ترک کنم و نه ریه اجازه سیگار بیشتر می دهد. به همین سادگی.

و اما یک سوال: خوانندگان زیادی عکس العملی مشابه همسر محترم تان داشته اند. برای خودم سوال است که کجاها می گریند و چرا می گریند. 

شاد باشید

  • . خزعبلات .

کم با هم دعوا نمی کنیم. آخریش همین دیشب بود. این پنج شنبه هم مثل پنج شنبه های گذشته باید میرفتم سر کار. تموم هوش و حواسم به متین بود (دقیقا همین الان بابای متین زنگ زد و اطلاع داد که متین رسیده به ویلایی که میخواستن برن). با اینکه سه ساله که همدیگه رو میشناسیم، هنوز که هنوزه دعوا میکنیم. دعوامون هم دقیقا وقتی شروع میشه که یکی به اون یکی کم توجهی میکنه و بعدش هیچ کدوممون کوتاه نمیاییم. امروز قرار بود و امین متین رو ببریم تهران که از اونجا بره رشت. بعد خبردار شدم که خانوم صبح با مارشال رفته ترمینال و رفته تهران.
حالا عدل کار ما توی پست تموم نمیشد. از اولش دیگه هیچ حالی برام نموند و دلم نمیخواست به کارها دل بدم و فقط وقت گذروندم تا وقت تموم بشه و بیام خونه. ساعت 5 عصر رسیدم خونه و خسته و مونده. الان هم خونه تنهام. عصر هم خوابم نمی اومد و تا الان نخوابیدم و خستگی داره منو میکشه. دیوارهای خونه لعنتی هم داره منو میخوره. خونه ای که هی دم میکنه و انگار قرار نیست این تابستون لعنتی تموم بشه. کولر رو خاموش میکنم گرم میشه و روشن میکنم، از سرماش لرز میکنم. رفتم مغازه صالح و 8 تا بستنی لیوانی و 6 تا بستنی کیم خریدم سرجمع به مبلغ 7000 تومن و اومدم خونه. یه کیم و یه لیوانی رو خوردم و نشستم. حس و حال که نمونده از خستگی. باید این هفته برم سراغ کارها تا ببینم چی میشه. از امیر هم بابت مراسم فرداشب خبری نشد. این بشر آدم بشو نیست.
  • . خزعبلات .

شدم مارکوپولو. این مدت فقط اینور و اونورم. الان از دامغان اومدم. فردا گرمسار هستم و تا آخر شهریور کلی اینور و اونور روی دارم. مهر هم که 5 روز کامل تهران هستم. خدا میدونه چقدر دلم ورزش میخواد. قراره با علی برم استخر. البته امشب که امین مهمون ماست اونم بعد قرنها.

  • . خزعبلات .

الان از اتاق مدیر اومدم بیرون. حس میکنم یه شهریور طوفانی و شلوغ رو در پیش دارم. خدا بخیر بگذرونه. مرتیکه شعورش در حد آب بینی بز سرماخورده شبه جزیره عربستانه، مغز در حد شعاع اتمی الکترون، قدردانی در حد صفر کلوین بعد چیزایی از آدم میخواد که آدم مخش سوت میکشه. خدا واقعا بخیر بگذرونه شهریور رو.

  • . خزعبلات .

اینه که من بعد ۳ ۴ روز بیخوابی و شلوغی و مزاحمت ، چش و چال خوابو درآوردم و سبکبارم

آخیییییش

  • . خزعبلات .

کوکب توجیهه، بیا منیژه رو توجیه کن!

  • . خزعبلات .

قهریم

وحید خر نیست

وحید باغ وحش است

  • . خزعبلات .

خوبیم
متین خوب است
وحید خوب است
پس کی خر است؟؟؟

  • . خزعبلات .

قهریم

وحید خر است

گاو نر است

  • . خزعبلات .

روزهای بی نهایت شلوغی دارم، جوری که نمی دونم کی روز شب میشه و چطور تا چشم به هم میزنم آخر هفته میشه. انگار همین دیروز بود که روز جمعه ای رفته بودیم باغ سعیده اینا. بگذریم
امروز موسسه ماهور ایمیل منو جواب داد و بعد مدتها فهمیدم نقاشی زیر که روی جلد آلبوم موسم گل هست مال کیه. نقاشی متعلق به آیدین آغداشلوست. من نمی دونم چی داره این نقاشی که انقدر من شیفته اش شدم.
اما دیروز کلا به ماموریت گرمسار و نصب دستگاههای کیفیت توان گذشت و شنبه هم درگیر باز کردن دستگاهها بودم. یاد شنبه شب افتادم که تا ساعت 3 صبح مشغول آپدیت کردن firmware دستگاههای کیفیت توان بودم و خدا رو شکر به خیر گذشت. از خدا شاکرم که کلید میکنم به یه چیز تا تمومش نکنم بی خیال ماجرا نمیشم و خودش هم کمکم میکنه.
امشب با ثوثو نشستیم و راه پله رو اساسی تمیز کردیم. راستی اسم های جدید انتخاب شد. ثوثو و شوشو.
  • . خزعبلات .

پاشه و مشکی ترین لباسش رو بپوشه و بدونه که وقتش رسیده که جونش رو ببره دفن کنه، در شادترین شرایط، جدایی از وحید برام مثل به خاک سپردنشه.این چندروز شدید سرگرم صدسال تنهایی بودم و شبها تا ۳ بیدار.۴:۵۰ بیدار شدم.تاکسی نبود.دامن رو لخت پوشیدم و شال بدرنگی کشبدم سرم.غصه دار حتی تو آسانسور وقتی بوسم کرد جون نداشنم بغلش کنم.نفس از دماغ کشیدم که اشکم رو کنترل کنم.فقط موقع خروج لاستیک رفت رو یه چیزی و گفتم چی بود.تا ۵:۵ که پیاده شد فقط دوبار گفتم خیلی حس فلاکته.خیلی حس فلاکته و گفتم یاد صبحهایی افتادم که غریب میرفتم تهران.

بعد مثل اینکه جونت رو زنده بگور کنی پیاده ش کردم و به خدا گفتم سپردمش به تو .گرچه تا حالا هرچی سپردم دستش یا مرده یا گم شده یا ازم بیزار.

رسیدم خونه.اسید معده م مچاله م کرده بود.مثل دیروز صبح که همونبوسیدیم.رفتم آب بخورم دفترچه تلفن کنار پنجره باز بود.روی ت.روی تاکسی تلفنی.روی همه ی دردهای تنهایی و جدایی که من یک تنه میفهمم یعنی چه.

  • . خزعبلات .
الان با مهندس از آزمایشگاه رله اومدیم. یه رله P122 رو برای اولین بار ستینگ دادیو تست کردیم. امروز حس کردم مهندسم. خیــــــــــــــــــــــــــــــلی خوبم.
  • . خزعبلات .

متین هم مشغول خیاطی. بعد تموم شدن کار متین اومدیم بالا. من همین جوری تلویزیون رو بالا پایین می کردم که دیدم کانال 1 داره سینما یک نشون میده. مشغول تماشا شدم و فیلم "چه رویاهایی که می آیند" رو تماشا کردم. متین همون اولای فیلم گفت این فیلم رو دیده و رفت سراغ کارهاش. اما من تا آخر نشستم و بعد مدت ها فیلم خارجی دیدم. عجب فیلم خوبی بود و عجب بازی کرده بود مرحوم رابین ویلیامز. خیلی حالی به حالی شدم. صبح که داشتم میرفتم ماموریت به سمت گرمسار، همش حواسم به این فیلم بود. صبح وقتی رفتم پارکینگ تا عینک آفتابیم رو بیارم، متین دویده بود و فکر کرده بود بدون خداحافظی رفتیم. تا اومدم بالا دیدم وسط ورودی اتاق ها ایستاده و گفت فکر کردم بدون خداحافظی رفتی. دلم سوخت. گفتم من فقط یک بار بدون خداحافظی رفتم. اونم وقتی بود که بی نهایت عصبانی بودم. کلی شب دیگه بود که دعوا کرده بودیم و صبحش می بوسیدمش و می رفتم سر کار. دلم نمیومد برم ولی یاسر داشت می اومد دنبالم. ساندویچ هایی که برام درست کرده بود رو برداشتم و رفتم. ساندویچ ها رو هم شیب قبل وقتی من داشتم فیلم می دیدم درست کرده بود و تا اجاق رو روشن کرد گفتم میخوای قارچ سرخ کنی؟ مونده بود. نمی دونم چطوریه هر کاری میخواهیم بکنیم، اون یکی میفهمه قراره چه اتفاقی بیفته. نه یک بار که بارها و بارها.
امروز توفیق شد دو تا پست جدید بریم که خیلی خوب بود. خصوصا اولی که خیلی وقت بود میخواستم ببینمش و یه تجهیز با مکانیزم خاص داشت. توی مسیر برگشت نشستم و مثل شب قبل که کتاب "کلاغ ها"ی نادر ابراهیمی رو خونده بودم، کتاب "باران و آفتاب و قصه کاشی" رو خوندم.
برام جالبه اون موقع کی ها برای بچه ها کتاب می نوشتند و کی ها تصویرگری می کردند. "نورالدین زرین کلک" و "علی اکبر صادقی" که غول های نقاشی و انیمیشن ایران و از اساتید دانشگاه هستند، تصویرسازی های کتاب ها رو به عهده داشتند.
کتاب که تموم شد، به یاسر گفتم حتما برای بچه اش کتابهای نادر ابراهیمی رو تهیه کنه. برای روح بزرگ این مرد بزرگ و خودساخته آرزوی بهترین ها رو در بهشت اعلی میکنم. بعد تموم شدن کتاب رفتم سراغ کتاب "سوانح العشاق" احمد غزالی. جدیدا توی وجودم ولوله عجیب و شدید و مرموزی برای خوندن افتاده و امیدوارم این حس مریض گونه همین جوری بمونه و تشنه خوندن باشم. بسه دیگه خیلی حرف زدم.
متین با مادرم رفته خرید توی خانه و کاشانه برای خرید کیسه وکیوم که کلی سفارش از رشت هم گرفته.
دارم قطعه "Hidden Karma" پرویز یزدان پناه رو گوش میدم و این پست تماما با صدای این قطعه نوشته شد.


  • . خزعبلات .

دیشب با متین نشستیم و فیلم "ماجرای نیمروز" رو دیدیم. خیلی وقت بود که میخواستیم این فیلم رو ببینیم. خصوصا من که عاشق خاطرات و وقایع اون دوره ام. ماجرا مربوط میشه به دوره ای از خرداد تا 19 بهمن 60 که با کشته شدن موسی خیابانی و اشرف ربیعی و آذر رضایی و ... ماجرا تموم میشه. چقدر دلم میخواست اون دوره بودم. با سیبیل و عینک های کلفت اون دوره و خط ریش چکمه ای. جلوی دانشگاه تهران و توی اون جنب و جوش و هیاهو. جوری که اصلا خونه نمیرفتم. فقط دلخوشیم اینه که روزی که متین رو دیدم، رفتیم جلوی دانشگاه تهران (پنجاه تومنی) و مثل دختر و پسرای اون دوره راه رفتیم و حرف زدیم و آش خوردیم و ازش خواستگاری کردم. الان رفتم اون روزها.

  • . خزعبلات .

دیروز عبارت "به نام آنکه جان را فکرت آموخت" رفت روی مخم که مال کیه. فکر کردم یا مال فردوسی باید باشه یا سعدی که در عین ناباوری دیدم مال شیخ محمود شبستری است. بعد متوجه شدم مطلع و اولین بیت مثنوی "گلشن راز" خودشه. امروز فرصتی دست داد تا حدود یک سوم این مثنوی حدود 60 صفحه ای رو بخونم. کتاب در عین کوتاهی بسیار ثقیل و در مورد پاسخ به سوالات عرفانی و فلسفی یکی از بزرگان خراسان به نام امیرحسین هروی نوشته شده. یاد پدر متین افتادم که کلی این کتاب و شرح های مختلفش رو داره. باید وقت بذارم و تمومش کنم.
حرف پدر متین شد این رو هم بگم که توی مراسم مادربزرگ متین، سوره الرحمن قرائت شد که در تفسیر آیه "النجم و الشجر یسجدان" تفسیر جالبی گفت که خیلی به دلم نشست. زاویه دید بابای متین به مسائل مختلف خیلی خاص و زیباست و از هیچ کس دیگه ای نشنیدم.
  • . خزعبلات .
دیروز تولد متین بود. هدیه روز تولدش رو همون رشت براش گرفتم و دیشب به اتفاق علی و سعیده و بابا و مامان شام همگی مهمون من و متین بودند. شب خیلی خوبی بود.
از خدا میخوام با هم بمونیم و سالیان سال با خوبی و موفقیت زندگی کنیم و توی سختی ها و مشکلات مثل کوه کنار همدیگه باشیم، همون جوری که متین همیشه کنارم بوده و واقعا یه کوه قابل اتکاست. برای همه خوبی ها و مهربونی هاش ازش ممنونم.
دوستت دارم ثومبار.
  • . خزعبلات .

امشب بعد مدتها و در فشردگی بسیار زیاد بازدید از رشت که پدر و مادر من هم همراه ما هستند، فرصت زیارت و شرفیابی و پای بوسی مزار جناب استاد محند خواجوی نصیبم شد. بگذریم که عکس مزار ایشون توی موبایلم ثبت نشد، اما به وصل دیدار ایشون نائل شدم. با پدر متین حرف زدم در این مورد و کلی موضوع کاری در زمینه مرحوم خواجوی باز شد. خدا توفیق دهد برای ادامه این مسیر و درک توفیقات. انشاءالله.

  • . خزعبلات .

که برسه،اول لیزر میخرم، بعد غم نامه ی فریدون رو پیشخرید میکنم.

بعد گوشیو که جمال فلج زد و شکوند تعمیر میکنم.

اول از همه قال مهمونی رو میکنم

بعد میریم رشت

انزلی

منطقه آزاد

خودمو از خرید خفه میکنم

ولی قبلش باید پول واشر سرسیلندر ماشین رو تسویه کنیم و ۳۵۰ پول بیمه عمر من و قسط فلان

گوه بیاد به زندگی

ما واقعا چه غلطی میکنیم که رویا همیشه سه سال نوری ازمون جلوتره؟

این وسط سرطان نگیریم صلوات

  • . خزعبلات .

رو شروع کردم

گوه به ان  قلاب   شد

دلم تیر کشید

راستی با اومدن خون، مهشیدمون پرید

اولین باری بود که از دیدن خون پریودم ضجه میزدم و به پهنای صورت اشک میریختم

بچه چه غلطیه آخه

وحید گلاب و عسل آورد، لرز کردم و بیهوش افتادم

  • . خزعبلات .

تموم کنم‌.چند روزی میشه سر ازش برنداشتم‌.بعد منتفی شدن بچه انگار به معرفت رسیده باشم.انگار دوباره یادم اومده باشه چی دوستدارم، کمتر مهمون داریم و کمتر مهمونی میریم‌.تو مهمونی دوتا مونده به آخر دختری زو دیدم که وبلاگ ما رو دنبال میکنه و با وجود اینکه من زیاد با غریبه ها حال نمیکنم خیلی ازش خوشم اومد.عین آب صاف بود و همش لبش رو غنچه میکرد میخندید ولی باید اعتراف کنم از موضع بالا باهاش برخورد کردم.یعنی به گمان خودم با همه از موضع گارد بسته مواجع میشم ،مگر اینکه خودشون متوجه نشن.شاید هم خیال مسیکنم از بالا برخورد کرده م‌.

اینا بع کنار ترم تابستون چه کوفتی بود دانشگاه گذاشت تو دامن ما؟

وحید خوابه و من از بس کتاب و مرور کردم جریده ، اسامی سخت هستند و برخلاف همیشه که اول چندتا نقد میخونم و بعد میرم شسراغ اثر، یه کله پریدم تو کتاب.

تز رو شروع کردم.جریان سیال این یارو بولگاکف با رضا قاسمی شبیهه و شبیه نیست‌.

زیادی مبتنی بر اعداد و تاریخ و .. است.نمیشه اسمش رو گذاشت جریان سیال ذههن.صرفا فلش بکه.ولی قاسمی چیز دیگری ست.خوشحالم انتخابش کردم

  • . خزعبلات .

اینی که اینجا مینویسم بعدها به ضررم بشه شاید

امشب بی بی چک کردم و وقتی ادرارم داشت از کانال ترنسل بالا میرفت با تمام نیرو آرزو کردم بچه ای در کار نباشه

شاید چند روز دیگه تو موعد قانونیش بارداریم حتمی شه ولی اورژانس بارداری خوردم و نشستم تو سکوت عمیقا از دلم شنیدم که دنیا جای خوبی برای تناسل نیست

حالم افتضاحه

با اشتیاقی کشنده اقدام کردم و با جنونی عمیق قرص خوردم که بمیره

اسمش رو مهشید گذاشتیم ولی به نظرم گوه ترین اسم دنیاست

وحید نمیخواد، خوشحال شد که جواب منفیه.

من گنگم.

اینو نوشتم که بدونم شهوت آنی برای بدست آوردن خیلی چیزا به یک عمر پشیمونی تبدیل میشه

  • . خزعبلات .

دیشب یه مهمونی خیلی خوب خونه محمود و شراره. عارف و کیمیا هم اومده بودن از آمریکا. اما امان از شام که به قول عادل فردوسی پور چه کرده بود شراره. عارف رو کسی نمی تونست جمع کنه از بس اونجا کباب پیدا نمیشه. محمود برام یه نسخه از مجله "بخارا" رو به عنوان هدیه گرفته بود که جشن نامه "رهنورد زریاب" بود و عکس ایشون هم روی جلد. کتاب های قدیمی خودم که شامل معادلات دیفرانسیل نیکوکار و بررسی سیستم قدرت استیونسون بود رو خونه محمود پیدا کردم و آوردم خونه. موقع خداحافظی گوشیمو که چک کردم دیدم خبر فوت بابای پویا اومده. همسایه قدیمی ما توی خونه سابق. پویا هم از کانادا خودشو رسونده بود و فردا تشییع جنازست. خیلی دلم میخواد به حق همسایگی خودمو برسونم اونجا.
اما امروز تنهایی رفتم پست و دستگاه نصب شده توی پست رو ست کردم و برگشتم شرکت. ساعت 11.30 هم آزمون داشتیم توی مهداد و خیلی خوب و زود برگشتیم شرکت. الان که نگاه کردم دیدم به حول و قوه الهی نمره کامل گرفتم. ضمنا امروز 6 تا گواهی دوره آخر سال 95 رو هم گرفتم. راستی که چقدر زمان زود میگذره. عصر نیم ساعتی چرت زدم و متین رو بردم استخر و خودم رفتم اضافه کاری تا ساعت 8 شب. برگشتنی با عظیمی اومدم و رسوندمش اسکان و خودم سر خر رو کج کردم سمت خونه. بخاطر حساسیت مدیر مجبورم یه مدتی بیشتر اضافه کار بمونم. راستی امروز گزارش نهایی آنالیز کیفیت توان پست نمونه برداری شده رو هم ارسال کردم به مسئول بالادست. الان هم روی تخت دراز کشیدم و لپ تاپ روی پا و باید نرم افزاری رو تست کنم و بعد بخوابم. اما سرحال از انرژی شدم. متین هم چند روزیه که درگیر سلینجر شد و هر روز که میام ماجراهای اون کتاب رو برام تعریف میکنه. دیشب قبل از خواب کتاب "دور از خانه" نادر ابراهیمی رو هم خوندم. درسته برای بچه ها نوشته شده، ولی فقط یه روح بسیار بزرگ میتونه چنین اثری رو خلق کنه. جلد کتاب رو برای یادگار میذارم.
  • . خزعبلات .


همین الان کتاب "با سرودخوان جنگ در خطه نام و ننگ" نادر ابراهیمی رو تموم کردم. دو ساعته تمومش کردم. سه شب حین کار روی کار اداره، پلیر رو باز کردم و مثل همیشه یه چیزی گذاشتم که بخونه. اصلا نمیتونم بدون سر و صدا کار کنم. مستندی در مورد نادر ابراهیمی رو اتفاقی باز کردم. کلی چیز از زندگی نادر ابراهیمی دستگیرم شد که قبلا نمی دونستم و پر جاذبه ترینش، سفر او به اتفاق ابراهیم حاتمی کیا و کمال تبریزی و علی کلیج به جبهه بود. کتاب رو همون شب دانلود کردم و امشب خوندمش. من مطمئنم که نادر ابراهیمی در اعلی علیین جای داره بی شک. شاید مهم ترین کلمه ای که میشه در مورد این مرد گفت، اینه که یک انسان شریف به معنای واقعی بوده و اینو از جای جای زندگی و کتاب ها و آثارش میشه دید. روحش شاد.
  • . خزعبلات .

تازه فهمیدم که تا حالا گوشیم رو تنظیمات فورجی نبوده، سرعت شده خدا

گزینه ی بعد اینکه منتظر بچه ایم

فک کنم باردارم

شدیدا وسواسم عود کرده جوری که از بس زمان صرف نظافت میکنم همیشه خونه کثیفه

خواب عجیبی تو چشمامه

استخر میرم و هفته ای بالغ بر ۵ ساعت شنا میکنم

تهوع صبح دارم و سرگیجه ی دائمی

بی بی چک واسه ۲۱ تیر دارم

چرا ۲۱ تیر نمیاد؟

  • . خزعبلات .
دیشب طاهر و میترا اومدن خونمون. درسته حدود یه ساعت و خورده ای از زمان موعود دیرتر اومدن، ولی شب به یاد موندنی ای شد. باربد رو خواب کردن و تنها اومده بودن. از هر دری حرف زدیم تا اینکه رسیدیم به حرف زندگی خودمون. متین یه چیزی می گفت، بعد می دیدی همون ماجرا رو میترا تعریف میکنه. بعد من یه چیزی می گفتم که طاهر یه ماجرایی شبیه اون می گفت. از بس خندیدم از دست طاهر که حد نداشت. با اینکه عصر از سفر شمال اومده بودیم و صبح باید می رفتم سر کار، ولی دلم نمی اومد از خونمون برن. اونا هم مطمئنم بهشون خوش گذشته بود که تا اون موقع نشستن پیش ما. شب خوبی بود و به یادگار نوشتم تا بماند تا بعدها به یادش بیفتیم و ...
  • . خزعبلات .

امروز سومین سالگرد عزیز کبراست. خدا رحمتش کنه که خیلی وقته سر مزارش نرفتم. دلم براش تنگ شد. چقدر منو دوست داشت و چقدر دلش میخواست همسرمو ببینه. از وقتی با متین آشنا شدم که دو ماه بعد مرگش بود، دیگه وقت نشد بهش فکر کنم و برم پیشش. روحش شاد. خیلی خوب بود این بشر.

  • . خزعبلات .

جمعه حدود ساعت 17:30 از رشت رسیدیم سمنان. با عارف اومدیم و برای اولین بار توی مسیر صبحونه خوردیم. ناهار هم جوجه طلایی نزدیک پاکدشت بودیم که واقعا طعمش عالیه. امروز رفتم سر کار و کار ریخت روی سرم. حجم بالای نامه های نخونده و ساعت 14 هم رفتن به پست برای دیدن تنظیمات AVR. تا ساعت 19:15 با یاسر پست بودم. حدود ساعت 19 بود که به یاسر گفتم آلبوم "سفر به دیگر سو" شهرام ناظری رو گوش بده که مهندس مقدم گفت عاشق اون آلبومه و خصوصا از عود اون آلبوم تعریف کرد. آقا من چنان ذوقی کرده بودم که نگو. مقدم گفت خیلی تار رو دوست داره و دلش میخواد یاد بگیره. ازش خوشم اومد. انسان خیلی خوبیه و هر جا مشکل داشتیم با کمال آرامش به ما جواب میداد. ازش دعوت کردم بیاد خونمون یه بار. همین چیزهای ساده میتونه عامل رفاقت با آدم های خوب و خاص بشه. الان هم توی اتاق مطالعه نشستم و باید تا فردا کار کیفیت توان رو تحویل بدم. اصلا حوصله ندارم و بدجوری خسته هستم، خصوصا که والیبال ایران از صربستان باخت.
افطاری پایین بودیم و خیلی خوردم و الان شکم درد هستم. ماه رمضون هم که آدم نمی فهمه چی میشه. بعد افطار رو که اصلا نمیشه روش حساب کرد. صبح با علی رفتم شرکت و علی می گفت اگه ماه رمضون امسال 30 روزه باشه، او روز آخر رو روزه نمیگیره. همیشه ماه رمضون همینه. کلا اعصاب نداره.
  • . خزعبلات .

دو ساعت پیش وقت شد بریم توی شهر رشت و دوری بزنیم. رفتیم طرف شهرداری. یه سری کتاب خریدیم جلوی کتابخانه ملی رشت. یارو چه کتابهایی داشت. حالا اگه شد اسمشون رو می نویسم. آب طالبی و بستنی زدیم و از هوا لذت بردیم و اومدیم خونه. ما میاییم رشت، انگار یه زندگی دیگه رو شروع می کنیم. رفتم جلوی "موسسه چاپ زربافی" و مثل ابتهاج که یه عکس معروف اونجا گرفته، منم عکسی گرفتم و گذاشتم توی اینستا برای یادگار. اصلا هر چی توی وبلاگ و هر شبکه اجتماعی دیگه میذارم، برای یادگاره که بعدا اون روزگارها رو مرور کنم. اصلا من زندگی میکنم که گذشته بسازم. توی مسیر برگشت، رفتیم نزدیک خونه خاله متین و خانقاهی که مزار "محمد خواجوی" هست رو برای اولین بار دیدم. از کنار اونجا رد شدیم، روحم زنده شد و سر حال شدم و تموم وجودم شادی. دست خودم نیست. نمی دونم چی توی منه که مهر این آدما توی دلمه. از کنار چله خونه هم رد شدیم و سلامی به دکتر حشمت هم عرض کردیم. روح همه انسانهای بزرگ شاد.

  • . خزعبلات .
 به قول علی بزرگمهر ما همچنان در رشت هستیم و مشغول روزه داری و بعد از روزه داری افطاری خفن. تازه توی این مواقع می فهمم چقدر بیکاری و سرگردونی بده. دقیقا می فهمم متین چرا توی سمنان حالش بد میشه و از اونجایی که همه چی یه چاره ای داره، باید براش چاره ای اندیشید و چاره اش هم فقط یه چیزه: عدم بیکاری و ایمان به اینکه نباید آدم بذاره لحظه ای بیکار و معطل بمونه. البته این چاره ممکنه به منابع مالیه هم نیاز داشته باشه که انشاالله با اولین حقوق درست و حسابی شرکت، فتح بابی بشه تا ثومبار بیکار نمونه. 
پ.ن:
الان که ماه رمضونه، ولی رشت مرده برای لش کردن و خوردن و خوابیدن و تفریح و درک تجربه ای هر چند کوچک از بهشت
  • . خزعبلات .

امروز داشتم مستندی از یکی از آخرین بازمانده های نقاشی قهوه خانه یعنی محمد فراهانی رو می دیدم. برام جالب شد. "فراهان" چه نقش عجیبی توی موسیقی و نقاشی سنتی این مملکت داشته. خانواده آقا علی اکبر فراهانی که موسیقی رو حفط کردند و این محمد فراهانی هم به نوعی آخرین بازمانده نسل طلایی نقاشان قهوه خانه ایران بود. روحش شاد. با همین چیزا زنده ام و میلم به همین چیزاست.

  • . خزعبلات .

من کلا تا یه جایی با هر کسی راه میام، از اون به بعد ازش متنفر میشم و نه دیگه باش حرف میزنم و نه دلم میخواد ببینمش. امشب یه آدم دیگه به اون مجموعه من اضافه شدم. پیشترها متوجه شده بودم موجود نرمالی نیستریال، ولی امشب خودش شک من رو به یقین تبدیل کرد. واقعا حالم رو خراب کرده. یادمه یه بار گیر داده بود چرا متین بهش محل نذاشته و از این حرفا که من پاپی نشدم و گفتم خوب میشه و از روی حماقت این حرف رو زده. اما امشب فهمیدم که از روی نفهمی و نادونی و عدم تربیت خانوادگی زده. مرتیکه احمق نفهم نادون گه.

  • . خزعبلات .
دیشب یهویی بابای متین حرف هندسه فراکتال ها رو پیش کشید و بحث رسید به مثلث سرپینسکی. منم که قبلا روی این زمینه ها کار کرده بودم یه برنامه توی متلب نوشتم و برنامه رو اجرا کردم. تا نتیجه رو دید، چنان تعجب کرد که حد نداشت. خیلی ذوق کرده بود. منم درگیر کرد و به یه سری چیزای جدید فکر کردم.
امروز رشت هوا عالی بود، حتی عالی تر از دیروز. روزه هم این چند روز بدجوری بهم ساخته. دیشب رفتیم خونه خاله متین و چقدر خندیدیم. من سیبیل هیتلری گذاشته بودم و "سرو چمان" رو خوندم و دایی متین هم اومد و تا سحر بیدار بودیم و گل می گفتیم و گل می شنیدیم.
ضمنا خدا رو شکر متین با من بهتر شد و کدورت کمی تا قسمتی مرتفع شده. الان هم مشغول تماشای والیبال ایران و ایتالیا هستم و متین هم خیاطی میکنه.
رشت که میام به دلیل وفور کتاب توی خونه پدرخانوم، کتابهای مختلف رو ورقی میزنم. امروز فهمیدم "جام مارلیک" توی رودبار پیدا شده و کتاب "مشتاقی و مهجوری" رو ه ممطالعه کردم.
دم پدر خانوم گرم که رفت و برای افطاری سبزی خرید. واقعا رشت بهشته. بهشت وعده داده شده الهی همین جاست. شک ندارم.
  • . خزعبلات .
 دیروز ساعت 19 عصر به اتفاق عارف حرکت کردیم رشت. قراره تا جمعه هفته آینده بمونیم. روز سه شنبه دل رو به دریا زدم و به رییسم گفتم سه روز مرخصی میخوام که موافقت کرد. همه چی خوبه و الان جلوی تلویزیون نشستیم و همه گشنه و منتظر افطار. پدر متین از فرط گرسنگی خوابش نمیبره و کنارم نشسته و داره شبکه مستند تماشا میکنه. 
دیروز امیر رفت و نامه اداره امور مالیاتی منو گرفت و چند دیقه پیش به کمک همون نامه و اطلاعاتش، ثبت نام برای دریافت کد اقتصادی رو انجام دادم. الان که اومدیم رشت، حالم خیلی خوبه و امیدوارم بتونم به کارهای مونده خودم برسم و یه جذب انرژی خوب بکنم برای روزهای پیش رو.
رشت بهشته به خدا. این شهر عالیه. مطمئنم که یه روزی میام رشت و از خدا هم میخوام که این اطمینان به حقیقت بپیونده. روزی هم که مردم، منو ببرن سلیمان داراب و پیش میرزاکوچک و شیون و پدربزرگ مرتضی کیوان دفنم کنن و بریم به سرای باقی.
  • . خزعبلات .

شما میشنوید بیزی.

یه چیزی بگم، دوستان تا وقتی حالت خوشه سراغ ازت میگیرند، افتادی در ورطه ، رفتی که رفتی.

آخرین بار عید بود فک کنم خبری ازمون گرفتند.خب طبیعیه.

من درصدد خرید میلو هستم.پرشین سوپرفلت اسموکی.مامان فداش

  • . خزعبلات .

یه وقتایی آرزوم بود توی دانشگاه درس بدم. سال 88 بود که به کمک یاسر توی یه دانشگاه درس برداشتم. اتفاقا متین الان داره توی همون دانشگاه درس میده. با قبول شدنم توی شغل جدید، دیگه وقت نمیکنم به دانشگاه برسم. خیلی از روزها به دلیل ماموریت های طولانی و مشغله های دیگه کاری، کلاس هامو کنسل میکنم. الان جوری شده که خداخدا میکنم تدریسم توی دانشگاه تموم شه و ببوسمش و بذارمش کنار. فقط دو هفته دیگه مونده و دلم میخواد این دو هفته هم مثل برق و باد بگذره و استرس کنسل شدن کلاس هام تموم شه که دیگه از آموزش زنگ نزنن که آقا چرا کلاست کنسل شد و حرفایی از این دست.
الان متین داره با داییش حرف میزنه. همین نیم ساعت قبل متین گفت پاشیم بریم تهران که دیدیم فردا جفتمون دانشگاه داریم و البته اوضاع مالیه خیلی خرابه. دو ماهه که اومدم کار جدید، یه قرون حقوق هم نریختن برامون و با امدادهای غیبی (کمک های مارشال) و سود بانک هامون سر میکنیم. دو ماهه که قسط هام عقب افتاده و آرامش ندارم. توی این میون حل شدن کار متین توی دانشگاه که دیروز قطعی شد، مهم ترین خبر و خوشحال کننده ترین خبر بود. سه شب پیش متین با استرس شدید و با گریه خوابید و خدا رو شکر که این قضیه زیاد کش پیدا نکرد.
امروز شانس آوردم و ارائه ای که قرار بود در باب "کیفیت توان" بدم رو کنسل کردم. دیشب تا صبح با استرس خوابیدم و خدا رو شکر که این قضیه هم ختم به خیر شد.
دیروز وسایل میزم رو تحویل گرفتم و امروز یاسر مابقی چیزا که زیرپایی و تقویم رومیزی بود رو هم برام گرفت. همین الان دلم هوس کاشان رو کرد و یاد سفر سال 87 افتادم که با بچه ها رفتیم اصفهان و کاشان و یزد. خدایی اگه وحید نبود و ماشین نمیاورد، کلی از این خوشی ها و خاطره ها رو نداشتیم.
5 خرداد، پشنگ کامکار کنسرت داره و قراره آلبوم "بارانه" رو پس از سالهای سال اجرا کنه. خیلی مشتاقم بریم، اما عدم قطعیت شغلم، فرصت هر جور برنامه ریزی دقیق رو ازم گرفته. امیدوارم بتونم برم.
  • . خزعبلات .

بدجور داره فشار میاره‌.عمیقا دلم بچه میخواد وحید این اواخر خیلی شل شده.اون گارد عصبی باز شده و گاهی اسم پیشنهاد میده و درباره ی دخترش و یا چهره ش باهام حرف میزنه‌.

من هم میرم تو دیجی کالا دنبال خرت و پرت میگردم و تو ذهنم یه پارک کودک بزرگ وسط هال میسازم.

وحید لیاقت بابا بودن داره ولی من سگ اخلاقم‌.زود پشیمون و دلزده میشم.تنوع طلب بیش از اندازه ام.

دوساله خونه رو کاملا پر کردم و به وضوح نیاز داریم بریم جای بزرگتر.علی رغم استخدام وحید و مشکلات خروج از کشور کچلش کردم بریم سئول و فعلا تا هند کوتلاه اومدم.به ندرت از کسی خوشم میاد و به ندرت یه فعالیت میتونه درازمدت برام لذت بخش باشه.خب

با این اوصاف من مادر شدن رو ..

شاید ببوسم و بذارم کنار

  • . خزعبلات .

تا اینستای بهمن کلباسی هم رفت.

او هم واسم نوشت تند تند نوشتم.


  • . خزعبلات .

بیشتر احساسات ما تحت تاثیر آنهاست.مثل احساس حماقت بار رای دادن.عاشق شدن.مادر شدن و ...


یک آدم عاقل که من باشم، میرود بیست متر عقب تر، وایمیستد به معرکه و مهلکه هورمونهایش نگاه میکند.


بعد میبیند جهلانگیری با میرسلیم فرقی ندارد، خیلی هم عاشق وحید نیست و عمیقا از فرزند بیزار است.

  • . خزعبلات .
حالم عجیب غریب خرابه. توی مدت ازدواجم با متین، شاید 2-3 بار حالم اینقدر بد بوده. اومدم پای لپ تاپ و سرگرم کردم خودمو. چند روزیه که به فیسبوک زیاد سر میزنم. به دو دلیل: اول صحبت با استاد محسن افتاده در مورد پیدا کردن آلبوم امین الله حسین که انگار پیدا بشو نیست و دوم آشنایی با افشین مهرآسا که توی کنسرت 1998 گروه دستان توی سانفرانسیسکو نوازنده دف بوده و همیشه تصویر ایشون رو با شروین مهاجر اشتباه می گرفتم که با دیدن پوستر رسمی اون کنسرت با این ذهنیت باطل از بین رفت. ایشون هم گفتند که اون کنسرت و اصلا اون تور ضبط نشده و دست من از هر دو موضوع خالی موند. بعد همین جوری پست ها رو می خوندم که پست خانم یلدا ابتهاج منو شوکه کرد. میراسماعیل صدقی آسا که توی گروه شیدا و توی اجرای "ایران ای سرای امید" عود میزد، توی شهر کلن آلمان درگذشت. این لینک رو میذارم برای کسانی که میخوان اطلاعات بیشتری بدست بیارند.

http://shahrvand.com/archives/82494

الان دیدم که جناب مهرآسا قطعه "قصد جفا" رو توی فیسبوک خودشون گذاشتند و نوشتند که یه شیر پاک خورده ای که بنده حقیر باشم، ایشون رو یاد اون کنسرت انداختند و ایشون هم اونو به یاد اون کنسرت منتشر کردند
  • . خزعبلات .

نرفتیم.من سونو نرفتم و علی رغم ترس و دلهره ی عجیبم نسبت به سرطان کبد یا تخمدان یا هر کوفت دیگر و در نازلترین حالت آپاندیسیت وقت نشدبروم جواب آزمایشم را بگیرم.این روزهام به استرس چی بپزم گذشت و با وجود اینکه سنگ تمام گذاشتم، در نبود وحید مهمانیها لطفی نداشت.

هر روز هفت صبح رفت و ده شب برگشت قربان جانش.

من بدجوری دیوانه ش هستم

  • . خزعبلات .
این هفته جوری استرس و فشار بهم اومد که هر چی بگم کم گفتم. اومدن بابا و مامان متین تنها تسکین من بود. دو شب که ساعت 10 رسیدم خونه و اگه متین تنها میموند نمی دونستم چه کنم. دو تا از کلاس دانشگاهام پرید و شانس آوردم پنج شنبه تونستم کلاسمو برگزار کنم. البته اونم داشت می پرید که به هر زوری بود رفتم. به عروسی سعید هم نرسیدم و خر تو خری بود که نگو. تازه الان بعد از مرتب کردن خونه بعد از رفتن بابا و مامان متین، باید بشینم و یه گزارش در مورد کاری که بهم واگذار کردند، بنویسم. 
ورود به کار جدید مصادف شده با بهره برداری از چند پست و چند تا تجهیز که همش اینور و اونور بودیم و هنوز وسایل اداری خودمو کامل تحویل نگرفتم. فشار عجیبی آوردند همین بدو ورود که واقعا آدم به هیچ کارش نمیرسه. امیدوارم زودتر این شرایط بهتر بشه.
  • . خزعبلات .

دبشب تا ۳ با مامان وز وز کردم.وحید بیرون بود.بابا اتاق مطالعه خوابیده بود و مامان پیش من.نصفه شب مامان و با وحید اشتباه گرفتم نزدیک بود بهش تجاوز کنم.۶ پشه اومد و بیدارم کرد.تا الان که گیج خوابم ولی رو مبل لمیدم ببینم چی میشه.مهمونا چرا نمیرند؟من اعصاب ندارم

  • . خزعبلات .

بیایید بیایید که "کبیر" رسیدست       بیایید بیایید که دلدار رسیدست
بکوبید و دهل ها و دگر هیچ مگویید    چه جای دل و عقل است که جان نیز رمیدست

پدر متین، قطب و مولا و مقتدا و مرشد و مراد من، امروز ساعت 13 به سمنان رسید و الان توی اتاق مطالعه خوابیده. خدا میدونه چقدر باهاش حال میکنم. متین و مادرش هم توی هال مشغول حرف زدن هستند. شادی اومده به خونمون. چه شود این چند روز و چه کنیم با این شکممون از غذاهای خوشمزه ای که متین درست میکنه و غذاهایی که اونا از رشت آوردند. اتفاقا دیشب به اتفاق متین رفتیم و یه سری وسایل خریدیم به یمن ورود "کبیر" و همسرش که مهم ترینش، پک 6 تایی ایستک لیمویی بود که "کبیر" فقط این نوشیدنی رو دوست داره و ما رو هم مثل خودش معتاد کرده.

پ.ن:
"کبیر" لقب پدر متینه که از طرف من بهش اعطا شده. اون شعر مولوی هم که اون بالا نوشتم، عمق ارادتم رو به مرادم میرسونه. خوشحــــــــــــالم.
همین الان که رفتم پست کنم، "کبیر" بیدار شد :)
  • . خزعبلات .

دیروز و پریروز، میامی بودم. دو روز فوق العاده خسته کننده. روز اول باز خوب بود که روز دوم مخم و اعصابم بهم ریخت. یکشنبه قرار بود بمونم میامی که شانس آوردم و برگشتم سمنان. ساعت 18 عصر بود که رسیدم.
اما دیروز ساعت 20:30 رسیدم خونه و کلاس دانشگاهم هم پرید و فقط از خدا میخوام این ترم تموم شه که انقدر شرمنده دانشجوهام نشم و جوری خسته و داغون بودم که خوابم نمی برد. آخر هم ساعت 3 صبح خوابیدم. دیشب نشستیم و با متین فیلم "آخرین آبادی" رو دیدیم. همون فیلمی که توی بچگی هام دیده بودم و اسمش رو یادم نمی اومد. کل اینترنت رو گشتم و پیداش نکردم و همونجور که گفتم، یه شب اتفاقی توی پاساژ اسکان که رفته بودیم یه سری فیلم و آلبوم موسیقی بخریم، پیداش کردم.
این فیلم ها اصلا تاریخ مصرف ندارند، خصوصا برای ما که اون دوران و اون جنس آدم ها و اون نوع لباس پوشیدن و اون نوع سلوک رو درک کردیم. خیلی به دلم نشست. یه فیلم کوتاه ولی فوق العاده عمیق و اثرگذار و از اون دست فیلم هایی که ساعت ها باید بشینی در مورد جوانب مختلفش حرف یزنی. مجید مجیدی با این فیلم و فیلم هایی از این دست (خصوصا اونهایی که با کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان ساخته)، دین خودش رو به ایران و بچه های ایران ادا کرده. نکته جالب این بود که سید مهدی شجاعی به همراه مجید مجیدی فیلم نامه این کار رو نوشته بودند و شعر محمود کیانوش و صدای نوستالژیک پری زنگنه توی فیلم که هیچ اسمی ازش توی تیتراژ  نیومده بود، فیلمی رو ساخته بود که به نظرم اگه آدم هزار بار هم این فیلم رو ببینه، بازم دلش میخواد دوباره برگرده و مو به مو ببینتش.
  • . خزعبلات .

الان که وحید رفته تنهام.

خیلی تنها

و خیلی غریب

  • . خزعبلات .

وحید داره میره میامی

  • . خزعبلات .

میگذره.من دل ندارم از تخت پباده شم و نیم ساعته مارشال وحیدو برده مون گارشو.من تا نیم ساعت دیگه میرم دانشگاه و وحید تا یه ساعت دیگه میره توزیع

من تا چهارساعت سنگسرم و وحید تا ۵ همایشه.

خب کل امروز به جدایی گذشت که

  • . خزعبلات .

امشب برای اولین بار کوک سه تارم رو به تنهایی روی دو - سل - ر گذاشتم و باهاش همایون و بیات اصفهان ردیف زدم. سیم بم و سیم مشتاق رو چنان دقیق کوک کردم که خودم کف کرده بودم. راضــــــــــــــــــــــــــــــــیم از خودم.

پ.ن:
این حس، همون حس "گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد" جناب حافظ شیرازیه.

  • . خزعبلات .

و براستی که چنین است. هر چی دیروز بد بود و منزجر کننده، امروز خوب بود و همه چی منتج به خوبی شد و انشاالله با اومدن جواب آزمایش های متین، خیال هممون راحت شه و یه جشن حسابی بگیریم.
امروز اداره مرکزی بودیم. قبل رفتن به اونجا، من و یاسر رفتیم دفترخونه و تعهدنامه همدیگه رو ضامن شدیم. بعد در اختیار معاونت منابع انسانی بودیم. همه چی به خوبی گذشت و در مورد اتوماسیون و پورتال و کارگزینی و حکم و امور رفاهی و ... حرف زدند. ساعت 3 هم اومدیم معاونت خودمون و با مسئولم صحبت کردم که باهام راه بیاد تا تدریسم رو این ترم به سرانجام برسونم.
بعد متین اومد دنبال من و یاسر و با هم برگشتیم خونه. ناهار قیمه بود که مامان داده بود. بعدش چون خیلی سرحال بودم، نشستیم و قسمت 15 وضعیت سفید رو دیدیم. بعد دیدم درد متین خیلی شدیده. یه کوچولو خوابیدیم و دوباره که بیدار شدیم، تماس گرفتم با دکتر آزاده و رفتیم مطبش. ساعت 7 نوبت داشتیم و ساعت 7:45 نوبت ما شد. برای هر مریضی کلی وقت میذاشت. به متین در مورد پسر دکتر هم گفتم که توی ارکستر ملی بوده و مدرس ویولن و پیانو و الان هم دکتراشون رو از آلمان گرفتند و مایه فخر سمنان و خونوادشون. 
دکتر کلی متین رو معاینه کرد و بعد هم آرومش کرد که فکرهای بد نکنه. آزمایش و سونو نوشت و فردا میریم که کارها رو انجام بدیم.
بعد رفتیم آزمایشگاه و شرایط رو پرسیدیم و خیال متین بابت آزمایش هم راحت شد. 
توی شهر می چرخیدیم که متین گفت بریم خونه عمه. خودش به عمه زنگید و عمه گفت مهمون داره و نیم ساعت بعد میزنگه. ما تیو این مدت رفتیم سینما 5 بعدی. اولین بار بود می رفتم. متین بلیطش رو قبل عید گرفته بود. 2 تا بلیط دیگه هم داریم که میتونیم دفعه بعد بریم. 
بعد رفتیم جگرکی پسرخاله جواد و بعد عمه زنگ زد و رفتیم خونه عمه و چقدر خوش گذشت. تا ساعت 11:30 شب اونجا بودیم و تازه رسیدیم خونه. خیلی خونه عمه خوش گذشت. حالا قراره یه شب دعوت کنیم عمه و اهل بیتش بیان خونمون و عمه و متین مشترکا شام درست کنن.
  • . خزعبلات .

امروز واقعا روز بدی بود. هر چی دیشب خوب بود و با محمود و شراره خوش گذشت، امروز در عرض کمتر از ده دیقه، نکبت از در و دیوار بارید. سوتی من در مورد اشتباه اعلام کردن ساعت دانشگاه متین و تدریس دانشگام و کلی چیز دیگه. فقط میخوام این دو ماه پایانی نیمسال دوم هم تموم بشه تا تدریس رو پس از ۸ سال بذارم کنار. جایی که اومدیم هر روزش یه وری هستیم. هفته بعد هم قراره بریم میامی. میامی آمریکا نه ها، میامی شاهرود. ۲۵۰ کیلومتر اونور سمنان. خدایا شر دانشگاههامو بخوابون که به همه کلاسهام برسم و مجبور نشم کلاسی رو کنسل کنم. 

  • . خزعبلات .

وحید رو نگاه کردم و زار زار گریه کردم.حدود ۵:۴۰ بود آب دهنم پرید تو گلوم و خرناسه شد.همت چرخید طرفم گفت گریه ؟

تا ۶ تو بغلش گریه کردم و قول دادم شبها مواظبش باشم.

من عاشقش شدم.

خیلی

  • . خزعبلات .

الان ۶ نفر تو این پیج اند؟ یا از این ربات ساعت زنها س؟ یه اهن اوهون کنید ببینم آدمید،جغدید،رباتید، چی هستین؟

  • . خزعبلات .

صبح با وحید بیدار میشم.نهار میپزم.کلی کار خونه و بیرون.عصر میخوابیم و شب تا ۳ بیداریم.این خیلی خوبه

گوشیمو از رشت آوردم

اوصیکم بالایسوس.عاقا واقعا محشره.زنفون دولوکس ۲

  • . خزعبلات .

امروز توی شرکت، کامپیوترم رو تحویل گرفتم. با یاسر همکار شدم. با یاسر از دبیرستان آشنا شدم، وقتی اومدم تیزهوشان. زد و دانشگاه هم با هم قبول شدیم. هر دو تا برق خوندیم. دوباره زد و ارشد هم با هم بودیم و هر دو تا با یه استاد راهنما. من سیستمی شدم و او رفت توی فشارقوی. حتی کلاس های آزمایشگاه فشارقوی خودشو به دلیل مشغله داد به من. اولین بار او بود که پای منو به تدریس توی دانشگاه باز کرد. سال 88 بود که با اصرار منو وادار کرد درس بگیرم. جالب تر اینه که باباهامون هم همکلاس بودند و بسیار جالب تر اینه که هر دو متولد بهمن و هر دو تا متولد 63. وجود جفتمون برای همدیگه مایه آرامشه. روزها وقتی یه خورده کسالت میاد سمتم، بلند میشم و میرم اتاق روبروم که وقتی به درگاهش میرسم، یاسر رو می بینم که یهویی سرشو بالا میاره و مثل همیشه میخنده و به آدم امید میده. سایه اش رو سر خونواده و دختر ماهش (پریماه) پاینده.

  • . خزعبلات .

خیلی بهترم.البته با جهش هورمونی سگ به نظر میرسم ولی اندرونیاتم خیلی صلح و آرامشیه.

راهنما زنگ زد و گفت اگر میخوای کارکنی یا علی، اگه نمیخوای باکس رو خالی کنم واسه نفر بعد.من افتادم به غلط کاری.بعدش رمان موسوی رو شروع کردم و دوشبه تمومش کردم.کلی وضعیت سفید دیدم و هروقت وحید رفت منم پازش کردم که دوتایی ببینیم وگرنه بیشتر هم راه داشت.زان پس تز ملعون رو شروع کردم و اختتامش رضا قاسمی ایمیل زد و کلا فضامون رو برد یه ور دیگه و خون تازه رفت تو رگ و نفس تازه تو شش و خیال تازه تو مغز.

الان من آدم هفته ی پیش نیستم‌.

هستم؟

نه وولللللا. یادش بخیر نسیم بیگ

با چه عشقی روزی روزگاری رو دوره کردیم

  • . خزعبلات .

من این پسر بلوز بنفش را دوست دارم.امروز خیلی اذیتش کردم.منو ببخش

  • . خزعبلات .