خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

زن شده ام.مثلا جیغ میکشم که سیگار نکش.تا بکش ولی توی ریه نکش.یا شبها ازش میپرسم نهار چی بپزم و وقتی بعد از ظهر میروم دنبالش میگم نهار فلان چیز را پختم که ذوق کند.شام میپزم.امشب لقمه پیچیدم فردا ببرد . صدای خرخر یا سنگینی تنه اش را که بی حساب جفتک می اندازد و غلت میزنم خیلی راحت میپذیرم.بوی تنش را هم همینطور.

سیگار برداشته بودم و رفتم توی فکر.کرج بودم.تشک سوخت.قبلتر هم خونی شده بود.جان کندم تشک را پشت و رو کردم.نباید میدیدند.دونفره بود و حتما بعد از آمدن ملحفه های مرا عوض میکردند.

بعد فقط روی سرامیک میکشیدم.حتی علف را هم توی اتاق نمیبردم.یعنی جز گوشی هیچ چیز را روی تخت نمیبردم.چشمم ترسیده بود.یکبار حوله را انداختم روی بدن خشک کن، به حال نبودم، آتش گرفت.من حوله ی آتش گرفته را بردم تو لباسشویی چپاندم.هنوز لاستیک دور ماشین دوده گرفته.کاشکی وقتی آمدند نبینند.

حالا چرا تند تند اینها را نوشتم، انگار یک تکه از مغزم تازه خون دیده تازه دارد یک چیزهایی یادش می آید.سربرگ زرد ایرانسل، برای فید کردن دستور شارپنینگ را با alt یا نمیدانم چی بگیر، جاستیفایینگ با زنجیر باشد، افتر افکت برای تری دی است ولی روی فتوشاپ هم جواب میدهد.فونت نستعلیق را باید توی فلان تایپ کنی، پی دی افش را insert as pic بیاوری توی پنجره.

بعد من طرح میزدم.از فتوشاپ چیزی یادم نمانده، اگر هم مانده باشد نمیخواهم بدانم، فتوشاپ یعنی سربرگ زرد ایرانسل، یعنی طرح علی کریمی اسپری پرسپولیس،پک عیدانه ی سامسونگ با یک عالمه روبان قرمز فوق احمقانه.

من امشب یک چیزی خواندم، خیلی چیزها یادم آمد.

این عوضی ها هم گم بشوند بروند پیش فتوشات.من هرچی بلد نباشم undo بلدم.


  • . خزعبلات .

دلش را چال میکند و بعدا هرقدر شروع میکند به کندن و جستجو، نه آن چاله را پیدا میکند و نه آن دل را‌.وقتی خانم رفت، من دلم را برداشتم با خانم خاک کردم توی تازه آباد.الان هم هر روز شب میشود و فردایش باز می آید.نه دل من برمیگردد ، نه خانم.

  • . خزعبلات .
سیزده بدر هم گذشت. من و متین رفتیم طرفای جنوب سمنان و توی خیرآباد و رکن آباد و محمودآباد و حسن آباد و دلازیان دور زدیم و اومدیم خونه. رفتیم مسجد جامع سمنان. سمنان انگار خالی از سکنه شده بود. دیشب تا دیروقت پای نرم افزار و کارهایی بودم که از اداره بهم سپرده بودند.
صبح با علی و سارا رفتم سر کار و مثل چندین دفعه قبل، کارتم رو فراموش کردم و دوباره علی سر بلوار پارک کرد و من دویدم سمت خونه تا کارتمو بیارم و مثل همون چند دفعه ای که گفتم، باعث شد متین بیدار بشه.
رفتم پست پیش محمود و روی مدارهای حفاظتی و مدلسازی خط کار کردم. سمنان بارونی بود. بارون خوب و پیوسته ای هم بارید. الان هم هوا خیلی سرد شده و بعد از مدتهای مدید پکیج رو روشن کردیم. غروب با متین رفتیم بیرون و کت و شلوارم رو از خشکشویی گرفتم و بعد سریال "وضعیت سفید" رو از اسکان خریدم و اومدیم و دو قسمتشو همین امشب دیدیم. دو تا نون باگت هم گرفته بودیم و با متین نون و پنیر و سبزی زدیم.
رفتیم لاستیک فروشی و در مورد قیمت لاستیک هم صحبت کردیم. 
عصر قبل رفتن یه کلیپ از کیهان کلهر دیدم که در مورد مرگ پدر و مادر و برادرش توی موشک بارون جنگ ایران و عراق گفت. جالب اینه که توی سریال "وضعیت سفید" هم حرف موشک بارون و جنگ بود.
و حرف مهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم امشب که همین الان اتفاق افتاد:
یه کلیپی توی نت پیدا کردم که در مورد تشییع جنازه پرویز مشکاتیان توی نیشابور بود. توی اون کلیپ، قطعه ای با تار بود که خیلی دلم میخواست ببینم نوازنده اش کیه و به کل آهنگ گوش بدم. فکر کنم یه 2-3 سالی منتظر بودم تا امشب به مرادم رسیدم. من فکر میکردم این سونوریته تار باید برای "شهریار فریوسفی" باشه که امشب حس کردم میتونه برای "پرویز رحمان پناه" باشه که بود. توی آلبوم "Hidden Karma" قطعه ای هست به همین نام. لینکش رو میذارم تا اگه بنده خدایی خواست گوش کنه، گوش کنه. والسلام.

لینک آهنگ:
http://www.persianpersia.com/music/play/nakissa.php?artistid=101&Albumid=408&trackid=3350
  • . خزعبلات .

شنبه 12 فروردین
تا ساعت 4 صبح که بیدار بودم و کارهای عقب مونده رو سر و سامون میدادم. بعد خوابیدیم و ساعت 11 بیدار شدیم. ناهار پایین بودیم که متاسفانه مامان قورمه سبزی خوبی درست نکرده بود و به دلم ننشست. 
ساعت 16:15 به اتفاق همسر و علی و سعیده رفتیم شهمیرزاد و باغ بابای سعیده. خیــــــــــــــــلی خوب بود و خیــــــــــــلی خوش گذشت. چایی و آجیل و کیک و میوه و خلاصه همه چی مهیا بود. هوا هم یه سردی ملویی داشت که خیلی می چسبید به آدم. بعد رفتیم اطراف باغ و دور زدیم. من اصلا اون قسمت شهمیرزاد رو ندیده بودم. همون جا که بودیم گفتم چی میشد یه جوجه ای زد که علی گفت بریم جوجه بزنیم و رفتیم یه جایی که خودشون سراغ داشتند و جوجه ای به بدن زدیم و برگشتیم خونه. ساعت 19:15 رسیدیم خونه. عملا توی ماشین همه خواب بودیم از فرط خوردن زیاد. بعد خوابیدیم تا ساعت 21 و بعدش رفتیم توی شهر چرخیدیم و آدرس سینما 5 بعدی رو هم پیدا کردیم. بعد با سرعت اومدیم خونه و الان مشغولم با نرم افزار دیگسایلنت و کلی کار دیگه که همه روی زمین مونده. 
متین معمولا با تبلتش توی وبلاگ پست میذاشت. الان نمیدونم چه جوری شه که با تبلت نمیتونه وارد وبلاگ بشه و بنویسه. انشاالله مشکل حل بشه تا بتونه بنویسه. والسلام

پ.ن:
هوس نیمرو کردم با سنگک و مطمئنم تا دقایقی دیگه این کار رو انجام خواهم داد.
  • . خزعبلات .
هر کاری کردم، نتونستم که بتونم روزانه توی وبلاگ بنویسم. اما وقایع این روزهای گذشته رو سعی میکنم بنویسم و چیزی رو از قلم نندازم. 

یکشنبه 6 فروردین
شب رفتیم خونه خاله آخری و خونه عمو اولی و شام هم خونه عمو بودیم. 32 سالم شده، اما هنوز عیدی می گیرم. زن عمو عجب فسنجونی درست کرده بود. آخر شبی با متین رفتیم پیتزا 743 و یه پیتزا و بندری زدیم و اومدیم خونه.

دوشنبه 7 فروردین
صبح توی پست های 63 و 230 چرخیدیم و نرفتیم بهره برداری. شب خونه رضا مهمون بودیم. از 7gbax فقط غلامرضا و امیر نبودند. احسان داغون بود و باربد چقدر ناز شده بود.

سه شنبه 8 فروردین
صبح با علی اومدم سر کار. رفتیم دیسپاچینگ. عصر تا از در شرکت اومدم بیرون، طاهر  زنگ زد که عصر میخوا نبیان خونمون عیددیدنی. طاهر و میترا و رضا و الهام اومدن. باربد رو نیاورده بودن. تیم ملی ایران هم با چین بازی داشت که 1-0 برد. بعد آرمین و زهره اومدن و شام با هم بودیم. متین به ژورک پیتزا سفارش داد. خیلی خوب بود.
چهارشنبه 9 فروردین
صبح دفترفنی انتقال بودم. عصر رفتیم دیدن پدرخانم علی. بعد خونه عمو منصور. شب هم رفتیم خونه آرمین و زهره. من و آرمین رفتیم و از کلوا، ساندویچ گرفتیم و اومدیم خونه. تا ساعت 2 صبح اونجا بودیم. دلم نیم اومد برم خونه. به زور متین اومدیم خونه. دریل خودمو رو هم از آرمین گرفتم.

پنج شنبه 10 فروردین
کل روز به دیدن سریال "روزی روزگاری" گذشت. صبح با بابا رفتم دفترخونه که کارم افتاد برای هفته آینده. بعد پلاک های کدپستی بابا رو نصب کردم. عصر رفتیم خونه زن دایی. چقدر حالمون بد شد. دلم براشون سوخت. این همه بدبختی و مصیبت. از خدا میخوام تموم مشکلاتشون زودتر حل بشه.بعد خونه خاله اولی و بعد خاله سومی. نوه های خاله سومی چه آتیشی می سوزوندند. بعد اومدیم خونه و "روزی روزگاری" می دیدیم. بعد حوصلمون سر رفت و رفتیم شهمیرزاد. یاد آریاترانسفوی ملعون افتادم. 

جمعه 11 فروردین
ساعت 2 بیدار شدیم. خونه رو مرتب کردیم. بعد نشستیم و قسمت آخر "روزی روزگاری" رو دیدیم و جفتمون منقلب شده بودیم، آخه حرف جنگلی ها شد و صحنه آخر متین رو برد به دیار خودش. مثل چنگ رودکی که با نصرسامانی اون کار رو کرد، صحنه آخر روزی روزگاری هم همون کارو با متین کرد. متین منقلب شده بود و احساس غربت کرد. دلم شکست. به زبون آورد که دلش تنگ شده و گفت که دوست داره الان بره خونه یکی از بستگان و من شکسته شدم از بزرگی این زن که بخاطر من 550 کیلومتر از عزیزانش دور شده تا با من زندگی کنه. 
من یقین دارم که هیچ موجودی روی کره زمین، به اندازه متین منو دوست نداره. با هم رفتیم راسته 17 شهریور و از صنایع دستی دیدن کردیم. بعد اومدیم خونه و علی و سعیده اومدن خونمون و تا ساعت 1:45 بامداد با هم حرف زدیم. الان من توی اتاق مطالعه هستم و متین توی اتاق خواب. من از اینجا پست میذارم و متین هم از اونور. 
من از خدا میخوام بهم انرژی و ثروت بده تا اون چنان که شایسته موجودی مثل متین هست، از خجالتش دربیام و بتونم بهترین چیزها رو براش فراهم کنم و خوشبختش کنم. آمین.
  • . خزعبلات .
امروز رفتیم معاونت بهره برداری، جایی که قراره اونجا خدمت کنیم. صبح ساعت 7:09 رسیدم سر کار. هوای سمنان خیلی سرد شده، در حد بمب افکن B52. بعد مسئولین بهره برداری اومدن و یه کم حرف زدن و قرار شد تا روز چهارشنبه که 4 روز میشه، هر روز توی یکی از بخش های معاونت باشیم. من و یکی از دوستان هم افتادیم به بخش "بازار برق" برای شروع دوره کارورزی و چه شانسی آوردم که با دو تا آدم خوب زندگی کاری جدیدم شروع شد. از دادن هیچ اطلاعات مضایقه نکردن و به خاطر ساختن یه روز خوب و یه شروع عالی ازشون ممنونم.
یادمه تیرماه 88 که برای دوره بازرسی آسانسور رفته بودم تهران، کار بازرسی رو با یه آدم خوب شروع کردم، با مهندس درم بخش که پدرش پسرعموی کامبیز درم بخش معروف بود. بعد از تموم شدن کار، اومدم خونه و ناهار رو پایین بودیم و بعدش یه چرتی زدم و به زور از خواب بیدار شدم. بعد مدتها متین آلبوم "امیر بی گزند" رو گذاشته بود و داشتم از صداش لذتی میبردم. یه چایی دو نفره با هم زدیم و قرار بود با متین بریم سر مزار شیخ علاءالدوله سمنانی که متین گفت باید شام درست کنه و دیدار شیخ برای چندمین بار به تعویق افتاد. منم میشینم مطالعه تا ببینم چی میشه. 
امروز رضا زنگ زد و قرار مهمونی رو گذاشت برای فرداشب، چون طاهر انگار کاری براش پیش اومده بود. آرمین هم زنگ زد و گفت پس فرداشب میان خونمون. خدا رو شکر برنامه شب نشینی های سال جدید هم داره کلید میخوره.

پ.ن:
این متن در حالی نوشته شد که خواننده محبوب پاپ من یعنی "اندی" در حال خوندنه، آلبوم "My Heart" که بسیار ازش خاطره دارم و خوب یادمه دبیرستان که بودم، کاست اورجینالش که توی خارج منتشر شده بود رو گوش میدادم که از امیر گرفته بودم و خود امیر هم از پرهام گرفته بود و الان آهنگ شماره 12 داره پخش میشه و خوب یادمه که وقتی این آهنگ رو گوش میدادم، اولین بار با اسم "چه گوارا" توی نرم افزار Encarta Encyclopedia آشنا شده بودم و در موردش از مامان می پرسیدم. این آهنگ منو یاد "چه گوارا" میندازه.
  • . خزعبلات .

19 اسفند 95، با متین رفتیم سراغ خرید بسته فرهنگی خونه. مدت ها بود سی دی موسیقی و فیلم جدیدی نگرفته بودیم. کلی فیلم و آلبوم موسیقی خریدیم که یکیش فیلم "سیانور" بود که یکی دو شب بعد خریدش،بعد دیدن فیلم، من و متین نتونستیم طاقت بیاریم و نصفه شبی رفتیم توی خیابونا و در موردش حرف میزدیم و اتفاقا رفتیم توی بلوار شریف واقفی سمنان و یاد کردیم از این موجود بزرگ. چقدر در مورد شخصیت های این فیلم از نوجوونی خونده بودم و چقدر این در و اون در زده بودم تا تیکه های پازل زندگی اونها رو کنار هم بذارم. در مورد این فیلم و ماجراهای واقعی اون باید توی یه پست بسیار مبسوط بنویسم.
اما چیزی که این پست رو به خاطر اون گذاشتم، یه فیلمی بود که مدتها توی اینترنت دنبالش میگشتم و پیداش نمیکردم و اصلا فکر نمیکردم که کارگردانش مجید مجیدی باشه.
بچه که بودم، یه فیلمی نشون داد که یه کتابدار کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان میره توی روستاهای صعب العبور و برای بچه ها کتاب میبره. بعد توی برف گیر میکنه و از ترس گرگ ها میره بالای درخت و مردمان آبادی میان کمک مصطفی که کتابدار کانونه. روایت فیلم عالیه، چون داستان از توی یکی از کتابهایی که دست یکی از بچه های آبادی هست داره روایت میشه و اون کتاب قصه توی برف گیر کردنه مصطفاست که بچه ها به بزرگترها میگن و با کمک اونها مصطفی رو از شر گرگ ها نجات میدن.
من از همون بچگی این فیلم توی ذهنم مونده بود. گذشت و گذشت تا اینکه وقتی درگیر کتابها و فیلم های کانون شده بودم، به فکرش افتادم و هر چی توی اینترنت رو زیر و رو کردم، چیزی پیدا نکردم. آخه نه اسم فیلم رو می دونستم و نه کارگردان و هیچ چیز دیگه.
تا اینکه اون شب توی کلوپ اسکان، این فیلم رو خیلی اتفاقی و با اصرار متین برای خریدن مجموعه آثار "مجید مجیدی" پیدا کردم. اسم فیلم هست "آخرین آبادی" و هنوز وقت نشده که با متین بشینم و تماشاش کنیم. خوشحالم که مثل آلبوم "راز شیدایی" که بعد سالها پیداش کردم، به این فیلم هم رسیدم.

پ.ن:
دلم میخواد از تمام کسانی که توی کانون پرورش فکری بودند و هستند و برای اعتلای دانش و خلاقیت کودکان ایران تلاش میکنند، تشکر کنم و دستشون رو ببوسم. از نویسنده و نقاش و فیلمساز بگیر تا مربی ساده کانون و اصلا هر کی توی کانون کار میکنه، حتی آبدارچیش. نفسشون گرم و تنشون به ناز طبیبان بی نیاز باد.
  • . خزعبلات .

شنبه 5 فروردین 96، اولین روز کاری توی برق منطقه ای سمنان. صبح با متین رفتم. متین ماشین رو میخواست. منو از زیر قرآن رد کرد و منم رفت توی شرکت. یه ساعتی معطل بودیم تا رفتیم طبقه بالا و مدیرعامل حرف زد و بعد رفتیم روی سن برای معارفه.
دوباره اومدیم پایین و یه جلسه با مدیرعامل و اعضای هیات مدیره. خلاصه زمان گذشت و من ساعت 13:30 اومدم خونه. رفتم پیش یوقی و یه سری فتو از مدارکم گرفتم و دوباره رفتم شرکت و تحویل دادم. ناهار رو خونه بودم. متین میرزاقاسمی خیلی خوشمزه ای درست کرده بود. بعد چون جفتمون بنا به عادت رشت تا دیروقت بیدار مونده بودیم، رفتیم و خوابیدیم. ساعت 19 مامانم زنگید که خاله و بچه هاش اومدن و برم پایین برای دیدنشون که گفتم متین رفته خونه سالمندان و منم بیدار شدم و گیج بودم اساسی. خیلی عمیق خوابیده بودم.
عصر که متین اومد از کارهای صبحش گفت و من تازه فهمیدم چرا ماشین رو با خودش برده بود. گفتنی نیست، فقط بگم که از رشت بخاطر ادای نذرش با من اومد سمنان و همه کارها رو به کامل ترین وجهش انجام داد و منم همین جوری حیرون نگاش میکردم. من یقین دارم هر برکتی توی زندگیمون هست، از سر صفای متینه. بگذریم...
شب برای عیددیدنی رفتیم خونه خاله آخری و عمو اولی و شام هم پیش عمو بودیم. دو تا عموی دیگه هم خونه نبودن و قراره شبهای بعد بریم پیششون. الان متین اون کاری رو که از رشت و از عظیم یاد گرفته، انجام داد. دیوونست این بشر و من دیوونه همین دیوونه بازی هاشم.
  • . خزعبلات .

متین بیداره و داره لباسهامو اتو میزنه که فردا خیلی شیک برم سر کار. انشاءالله از این به بعد ناهار رو با هم میخوریم، از اول ازدواجمون بخاطر وضعیت کارم نمیتونستم ناهار رو باهاش باشم. متین بی اندازه منو دوست داره، بی اندازه که واقعا اندازه نداره. من هم با جون و دلم دوسش دارم و براش احترام دارم، ورای پیوند زن و شوهری. از خدا میخوام که توی سال جدید انرژی و توانم رو مضاعف کنه تا بیشتر از قبل در خدمت و در کنارش باشم. من واقعا با جون و دلم دوسش دارم. از خدا میخوام که کنار هم بمونیم و با هم پیر بشیم. آمین

  • . خزعبلات .

دیشب همین حدودا بود که از رشت رسیدیم سمنان. روز 3 فروردین بعد از بیدار شدن از خواب، رفتیم دیدن خونواده مازیار. رشت بارون میومد. یادش بخیر، دفعه آخری که رفته بودیم خونه مازیار اینا، مامان متین حالش بد شد و بابای متین او رو برد دکتر و من و متین و مهسا و عظیم مهمون مازیار شدیم. دم در مازیار که رسیدیم، به مامان متین گفتم یادته آخرین بار چی شد که او هم خوب یادش بود.
بعد تموم شدن دیدار از خونه مازیار، برگشتیم سمت خونه پدر متین و وسایل رو بار زدیم و رفتیم خونه مهسا و عظیم و ناهار رو اونجا بودیم. فسنجون خیلی خوشمزه ای درست شده بود با گوشت کبک. من جلوی خودم رو گرفتم و چون راهی بودم، دیگه سیر نخوردم. این چند روز از بس سیر خورده بودم، فقط افت فشار و بیحال بودن و خوابیدنش نصیب من شده بود و چون باید ساعت ها پشت فرمون می نشستم، از خوردنش معذور شدم.
ساعت 16 عصر حرکت کردیم. توی رودبار، رفتیم زیتون صدر و خریدهامون رو کردیم و دوباره به راه افتادیم. کل راه بارونی بود. ملت مثل حیوون رانندگی میکرد. تا قزوین رو به خوبی اومدیم. نزدیکهای کرج ترافیک شد و من و متین جامون رو عوض کردیم. توی بزرگراه آزادگان، یه خانواده با سه تا ماشین داشتن با سرعت برق و باد دنده عقب میومدن، اونم دقیقا وسط بزرگراه! همینجور داشتمی بزرگراه آزادگان رو طی می کردیم و حرف می زدیم که یهو چرخ عقب رفت روی یه چیزی و یه صدایی بلند شد. اولش نفهمیدیم چیه، بعد که صدای لاستیک عقب بلند شد، فهمیدیم لاستیک عقب ترکیده. متین زد کنار بزرگراه و من مشغول عوض کردن زاپاس شدم. زاپاسی که به قول متین 6 سالی میشد که کسی بهش نگاه کرده بود. دیدم متین خیلی ناراحته، بهش دلداری دادم و سریع شروع کردم به عوض کردن لاستیک. منم اولین بارم بود که داشتم لاستیک عوض میکردم. با تجربه هایی که داشتم، خدا رو شکر سربلند شدم، فقط مشکل این بود که زاپاس زیاد باد نداشت. سریع خودم رو رسوندم توی افسریه و رفتیم توی شهرک رضویه و پرسون پرسون یه مغازه آپاراتی پیدا کردیم و کارها رو راس وریس کردیم و یه لاستیک زاپاس هم خریدم و برگشتیم سمنان.
نکته جالب اینه که یه بار که رفته بودم دانشگاه، یکی از اساتید بهم گفت که آچار چرخ دارم؟ منم صندوق عقب رو گشتم و چیزی پیدا نکردم. بعد به سرم زد که آمار آچار و زاپاس رو در بیارم و بابای متین توی یکی از سفرهایی که به سمنان اومده بود، هم آچار و هم جای زاپاس رو بهم نشون داد. اینم کار خدا که آمادگی کامل داشتم برای اتفاق پیش اومده.
رسیدیم گرمسار و به قولم به متین عمل کردم و بردمش اکبر جوجه گرمسار که واقعا یکی از اون اکبرجوجه های ناب ایرانه. بعد شام تا سمنان با سرعت بالا اومدم سمنان و حدود ساعت یک و ربع بامداد جمعه رسیدیم خونه. سریع وسایل رو بار آسانسور کردیم و اومدیم خونه. یه دوش گرفتم و بعد خوابیدیم.
ساعت حدود 6 صبح بیدار شدم و دیگه خوابم نمی اومد و مجدد خوابیدم. ساعت 12 بیدار شدیم و مشغول مرتب کردن خونه و جمع کردن وسایل شدیم. عصر رفتیم دیدن بابا و مامان و سال نو رو تبریک گفتیم و علی رو هم دیدیم که اومده بود پایین و به بابا می گفت استخاره میخواست که بد در اومد و رفت بالا. زن داداش هم گنبد بود.
بعد اومدیم بالا و دوباره حس خواب داشتیم که امیر زنگ زد. گوشی رو برداشتم و گفت توی خونه فامیلشون که توی کوچه ماست هستن و میخواد با همسرش و رضا و سمانه و نیکا بیاد خونمون. ما جنگی وسایل رو مرتب کردیم. میوه شستیم و خونه رو دسته گل کردیم. ساعت شش و نیم تماس گرفته بود و ساعت هشت و ده دقیقه دیدم ازش خبری نشد، بهش زنگ زدم که کی میاد که گفت هشت و نیم میان. توبه گرگ مرگه به خدا. این امیر آدم شدنی نیست و ما رو از دید و بازدید خونه عموها و خاله ها انداخت. بعد دور هم بودیم و نیکا چند تا شعر خودش رو برامون خوند و بعد چند تا عکس یادگاری گرفتن و رفتن. 
بعد اومدیم طبقه پایین که دیدیم عمو یوسف و زن عمو و عزیز بیتا هم خونه ما هستن. یه کم نشستیم و از عزیز بیتا عیدی گرفتیم و اومدیم بالا و همین جور مشغولیم و منم به کارام میرسم. متین هم رفته یه کاپوچینو بذاره و بیاد ادامه کارهامون رو انجام بدیم.
فردا اولین روز رسمی کاری جدید من توی برق منطقه ای و باید بریم ببینیم توی کدوم قسمت افتادم. متین الان کاپوچینوها رو آورد و خودش مشغول اتو زدن شد و بهم میگه اگه زودتر بخوابی بد نیست هــــــــــــــــــــــــــاااا :)
  • . خزعبلات .
از حدود یک ماه پیش، هر روز، روزی هم حداقل دو سه بار، ایمیل متین رو چک میکنم که ببینم رضا قاسمی بزرگ، جواب ایمیل متین رو داده یا نه. متین برای تز دکترا، تصمیم گرفته بود روی کارهای رضا قاسمی از منظر زبان شناسی کار کنه و به ایشون ایمیل زد. یادش بخیر من آریا بودم که دیدم متین بهم پیامک داده که ایمیل رضا قاسمی رو بهم بده. منم سریع رفتم توی sent mail های خودم و ایمیل رضا قاسمی رو پیدا کردم و براش فرستادم. اون روز خیلی خوشحال بودم، آخه متین دست و دلش نمی دفت تز رو شروع کنه. متینی که آزمون جامع و آزمون زبان رو داده بود و عملا دکتر شده بود و فقط مونده بود تزش. 
القصه... چند روز که گذشت، دیدم رضا قاسمی جواب بده نیست. دست به دامن فیسبوک شدم و ناامیدانه دیدم که مدتهاست هیچ پستی نذاشته ولی من بهشون پیام دادم. سایت دوات هم که متعلق به خود ایشونه هم مدت ها بود که آپدیت نشده بود. یاد اول کتاب "وردی که بره ها می خوانند" افتادم که رفته بود بیمارستان و مدت ها از اینترنت جدا بود. هر چی زمان میگذشت بیشتر نگران حال رضا قاسمی شدم و تز متین. حتی توی گوگل در مورد درگذشت ایشون هم سرچ کردم و به نتیجه ای نرسیدم. انواع فکرهای مختلف رو برای جواب ندادن ایشون متصور شدم. اول گفتم خدای نکرده مرحوم شده، بعد فکر کردم با اینترنت قهر کرده (همونجوری که توی "چتر، گربه و دیوار باریک" نوشته بود کلا با نوشتن قطع رابطه کرد و دو سه سال آزگار تا برفک تلویزیون رو تماشا می کرد)، بعد گفتم مریض شده و توی بیمارستان و نمیتونه به نت دسترسی داشته باشه.
از همین تریبون براشون مینویسم با اینکه میدونم که نمیخونن، اما:
به چمنزار بیا
به چمنزار بزرگ
تو را چشم در راهیم

پ.ن:
بندهای آخر از شعر فروغ و نیما عاریه گرفته شد.
  • . خزعبلات .

این مدتی که رشت بودیم، یادم نمیاد لحظه ای از سیر و باقلا جدا بوده باشم. از بس باقلا خوردم همش خواب بودم. دیشب بعد از نوشتن پست توی وبلاگ، توی بارون رشت رفتیم دور دور. ساعت سه شب بود که رفتیم بیرون. متین مدرسه های ابتدایی و راهنمایی و دبیرستان خودشون رو بهم نشون داد و یاد متین کوچولویی افتادم که با مقنعه و کیف کوچیک داره میره مدرسه. یاد مدسه ابتدایی خودم افتادم و خاطراتم با دوستای ابتدایی خصوصا غلامرضا...
دیشب تا برسیم و تا بریم بخوابیم، فکر کنم ساعت شد حدود پنج و نیم صبح و چون عصر نخوابیده بودم، سیر نابکار اثر خودش رو گذاشت و خوابیدم تا حدود ساعت 12 ظهر. بعد بیدار شدن صبحونه مختصر و بلافاصله با اومدن باجناق و خواهرزن، مشغول ناهار شدیم و مجددا رفتیم به خواب. لعنت به سیر و رشت که مرده برای خوابیدن و لش کردن.
بعد بیدار شدن از خواب، رفتیم طرف دهکده ساحلی و سوغاتی های شاگرد متین رو بهش دادیم. از دو تا پسراش گفت که خوب درس میخونن و پسر اولش امسال کنکور تجربی داره و گفت که بهترین شاگرد انزلی شده. یک کم اونجا نشستیم و بعد رفتیم سمت دریا و قدمی زدیم و منم سیگاری کشیدم و برگشتیم سمت رشت.
ترافیک وحشتناک بود و تا برسیم خونه ساعت شد هشت و ربع. سریع لباس عوض کردیم و رفتیم خونه پدری عارف و تا حدود ساعت 12 اونجا بودیم. علی (داداش عارف) کلی برامون تنبور زد. از علی اکبر مرادی شروع کرد و وقتی خوب گرم شد، از سید خلیل زد. شب خیلی خوبی بود. خیلی خوش گذشت. آدم دلش نمی اومد بلند شه بیاد خونه خودش. بعد هم یه عکس یادگاری گرفتیم و خداحافظی کردیم و اومدیم خونه.
ما امسال دوربین عکاسی خودمون رو هم با خودمون آوردیم و هر مهمونی که اومد خونه متین اینا، یه عکس یادگاری هم با هم گرفتیم.
راستی چیزی که یادم رفت این بود که روز 26 اسفند که به مغازه علی آقای کتابفروش سر زدیم، کتاب "کژراهه" احسان طبری رو خریدم.
والسلام  
  • . خزعبلات .

سال 95 هم تموم شد و سال 96 هم تحویل شد و روز اولش هم تموم شد و یک قدم دیگه به مرگ نزدیکتر شدیم. الان رشت هستیم، توی اتاق مجردی های متین که هر وقت میاییم رشت، توی همین اتاق رخت اقامت می افکنیم و همین جا میخوابیم. متین داره با چرخ خیاطی کار مکینه. پدر متین با خوشنویسی سرگرمه و مادر متین هم توی آشپزخونه.
از امسال سعی کردم دوباره یه سری قول به خودم بدم، تا چه حد از عهده اونا بربیام، خدا داند، ولی خودم بسیار امیدوارم، البته اول از همه لطف خدا باید باشه که انشاالله هست.
خواهرخانوم و باجناق هم نیم ساعتی میشه که رفتند و منم پای لپ تاپ مشغول تایپ، روی همون کاناپه ای که مادربزرگ متین روش می نشست و اولین بار روی همین کاناپه عکسش رو دیدم. یادش بخیر، سال 95 از پیش ما رفت. روحش شاد.
ما سه شنبه 24 اسفند 95 حدود ساعت 19 شب به سمت رشت حرکت کردیم. خدا رو شکر جاده عالی بود و ترافیکی سر راهمون نبود و خیلی خوب رسیدیم به رشت. بابای متین از رسیدنمون خبر نداشت و وقتی از خواب بیدار شد و ما رو دید، شوکه شد.
دندون متین همون ابتدای سفر شکست و شانس آوردیم که روز چهارشنبه 25 اسفند تونستیم بریم دندونپزشک متین و دندون رو درست کنیم.
روزهای دیگه به تمیزی خونه و دور زدن توی رشت و حرف زدن با بابا و خرید موبایل برای متین گذشت. 
سال تحویل رو با خونواده متین و دایی متین و دخترعموی متین بودیم. دو ساله که سال تحویل سمنان نیستم و دو ساله که سفره هفت سین نمیندازم. امیدوارم برای من و متین سال خوبی باشه.
سال 95 شاید پربارترین و مهم ترین سال زندگی مشترک و شاید کل زندگی من بود. اتفاقات بسیار مهمی افتاد که انجا اونا رو می نویسم:
1- قبولی در آزمون نظام مهندسی که شده برام مثل یه کابوس شده بود
2- قبولی توی آزمون استخدامی و انتقال از آریاترانسفو به برق منطقه ای
3- فوت مامانی افسر
4- سفر ترکیه به شهرهای استانبول و قونیه
5- عقد امیر
6- پارکت خونه، رنگ اتاق ها و موکت کف
و ....
اینا شاید پررنگ ترین وقایع امسال بودن و شاید خیلی چیزای دیگه که من یادم نمیاد.
همین الان پدرزن گرامی و عزیزتر از جان و مراد من، برام چایی آورد. متین گفت چه شانسی دارم که پدر زنم برام چایی میاره.
سال 95 خیلی خوب بود برام، بیشتر از همه برای همون دو تا قبولی آزمون ها که خیلی شرایط زندگیم رو به سامان تر کرد. 
امروز رفتیم دیدن پدربزرگ و مادربزرگ متین و عموها و عمه متین و چقدر خوش گذشت. ناهار خونه خاله متین بودیم و با نامزد دخترخاله متین هم آشنا شدیم. 
رشت یه شهر تموم نشدنیه و آدم نمیتونه ازش دل بکنه، امیدوارم یه روزی با متین بیاییم رشت، اگه هم شد با قناری و همسرش، تا چه پیش آید. 
  • . خزعبلات .
دو روز خوب داشتیم با هم. نگار همکلاس دوران دانشجویی لیسانس متین، روز چهارشنبه حدود ساعت 2 ظهر رسید خونمون و من هم ساعت 6 عصر رسیدم خونه و بعد دیدار نگار، بلافاصله رفتم سمت دانشگاه برای تدریس. بعد برگشتن تا دیر وقت نشسته بودیم و حرف میزدیم. نگار یه تابلوی خیلی زیبا برای خونمون هدیه آورد که زدیم کنار درب ورودی و چه زیبایی داد به اونجا و چه خوب و دقیق با بقیه وسایل خونمون جور شد. چهارشنبه شب رفتیم داخل شهر و کل شهر رو به نگار نشون دادیم. توی میدون ارگ ایستادیم و متین و نگار عکس گرفتن.
نگار میخواست پنج شنبه صبح بره تهران که با درخواست های متین موند و کل پنج شنبه رو هم با ما موند. صبح پنجشنبه من رفتم یه دانشگاه دیگه و تا حدود ساعت یک بعد از ظهر اونجا بودم. بعد رسیدنم به خونه، حرکت کردیم سمت مهدیشهر برای دانشگاه متین و من هم قبلش، برگه های موردنیاز شاگردهاشو پرینت گرفتم. متین رفت دانشگاه و من و نگار توی ماشین کلی حرف زدیم. در همین اثنا بود که یه ماشین اومد کنار ماشین ما و دیدم محمدرضا و سید مرتضی دوسا سابق دوره لیسانسم هستن. سید مرتضی که کلا کچل شده بود، خیلی دلم براش تنگ شده بود. بعد از هم خداحافظی کردیم و متین هم کلاسش رو زود تموم کرد و رفتیم سمت شهمیرزاد و توی پارک ورودی شهمیرزاد نشستیم و ناهار خوردیم. متین عدس پلو درست کرده بود و سالاد شیرازی و سبزی هم بود. هوا هم خدایی خوب بود و سرد نبود. فقط اون وسط یه نفهمی اومدم و چنان تفی کرد که حال هممون به هم خورد. بعد رفتیم سمت میدون اصلی شهمیرزاد و از اونجا به طرف پیست شهمیرزاد که رضا و الهام رو اونجا دیدیم. متین و نگار هم کلی عکس گرفتن و برگشتیم سمت میدون اصلی شهمیرزاد و سه تا بستنی خوشمزه اونجا رو خریدم و برگشتیم سمت خونه.
تا رسیدم خونه دیدم یه پیام اومده از طرف آقای اردشیر مسکوب، پسر شاهرخ مسکوب. مونده بودم. تعجبی نداشت که به پیام من جواب بده، اما عجیب بود که شماره اش رو برام گذاشته بود. حالا میخوام توی یه فرصت مناسب با زمینه چینی مناسب بهشون زنگ بزنم.
  • . خزعبلات .
متین رفت دانشگاه. چهارشنبه گذشته دایی علی مهمون ما بود و من و متین هم مشغول کار خونه. البته تمام کارها رو متین کرد و اتاق ها موکت شد و تازه خونه شده خونه. دیروز بعد رفتن دایی، کدورت های مدت اخیر که ناشی از پرکاری متین بود از بین رفت و شب خوبی داشتیم. شام رفتیم خوب برگر بلوار قائم و بعد هم توی سرمای وحشتناک شهمیرزاد، رفتیم اونجا که ببینیم اوضاع در چه حاله و ممکنه امروز تعطیل باشه یا نه که دیدیم نه خبری نیست و برگشتیم خونه. 
امروز صبح ساعت 5 از خواب پریدم و خیلی سرحال بودم و خوابم نمی اومد و چون حس بلند شدن از رختخواب رو نداشتم گرفتم خوابیدم. ساعت یه ربع هفت از خوابی بیدار شدم و بعد قرنها، خیلی شیک و مجلسی صبحونه خوردم و رفتم سر کار.
شهمیرزاد هوا آفتابی بود و تا اومدم سمنان دیدم که داره برف ملایمی میاد. منتظرم تا متین بیاد خونه و با هم باشیم. حالم خیلی خوبه. شکر.
  • . خزعبلات .

ه جای خیلی عجیب مهمون بودیم.

  • . خزعبلات .

کمه.

کی میدونه حال منو؟

  • . خزعبلات .

ساعت ۸ بیاد، کلهر بیاد.

۶ میرم یوگا.

خواب بودم

حدود ۲

مامان زنگ زد

سر درد اومد

بیدار شدم

قهوه

رندم پلی کردم

ایستگاه متروک رییسیان بود

نصف فیلم رفت

من هنوز دارم نقد میخونم

اگه پسر دار شدم اسمش میشه علا

اگر دختر دار شدم اسمش میشه گیلانه

آرومم

  • . خزعبلات .

ما کلی مهمون داشتیم

همه رو آوردیم خونمون

سادونلی کیک و غیره و ذلک

حال ایشون خیلی بهتره

تر زدنهامو با این کار پاک کردم

شکر لللللله

  • . خزعبلات .

و قاعدتا برای خوانده شدن مینویسد

شام پایین بودیم

تولد زودهنگام مادر پدر وحید

حالا به چه مناسبت که آخر هفته تولدش است



همین حالا که تازه از بیرون با ترس و لرز برگشتم مرجان گفت که پول بعه حسابش نریخنته.آدم از من گوه شانس تر؟


بعد من که عصر موضوع ممدرضای توله سگ را بهشون گفته بودم، شد استخوان در گلوی مارشسال

از وحید پرسید

این لال مونده هم وایستاد نگاه کردن و با چند تا جمله معترضه یک گوه بخور اساسی به باباش داد

اومدیم بالا 

من رفتم زیر کرسی ، با لحاف چشمهامو پوشساندم



چه و چه و چه



خوابید

الان درد من اینه که از وقتی از رشت اومدم هرشب منو به غلط کردن میندازه

الان خواب.

من شدیدا افسرده هستم

من شدیدا ناراحتم

من واقعا بغض دارم


هر روز هزار بار پشیمونم

  • . خزعبلات .

آخر هفته دومین سالگرد عقدمونه

من حتی پول ندارم واسه وحید کادو بخرم

حتی اونقد نداریم که وحید بره دندون پزشکی و بعد کلی درد کشیدن مجبورشه شیاف دیکلو بذاره

یا نداشتیم که بریم تهران خرت و پرتهای منو از خونه دایی بیاریم

ولی اونقد داشتم که دو تا بلیط پردگیان سکوت بخرم و بیصبرانه منتظر یکشنبه باشم که کلهر بیاد سمنان

دائما یکسان نماند حال دوران غم مخور

  • . خزعبلات .

اونروزی که میخواستم بلیط قونیه بخرم دقیقا ۵۰۰ کم داشتم ، رفتم از بانک بگیرم تحویلدار گفت چون حساب شما توی بورس سرمایه گذاری شده، سه روز دیگه پول میدیم و من راسا زنگ زدم گفتم داری؟ چند دقیقه بعد ریخت.

شاید اگر نمیریخت بلیط وحید اکی میشد و من از تور جا میموندم.

اینبار هم رفتم تهران، ۴۰۰ کم داشتم.داشتم‌ ولی نقد بود.باید شتاب میشد توی حساب دانشگاه.در عرض چند دقیقه باز ریخت.یحتمل به برادرش رو انداخت.


من اون ۵۰۰ و این ۴۰۰ رو پس دادم ، ولی ارزش مادیش بالای ۱۰ میلیون بود و ارزش معنویش خیلی بیشتر.

به موقع بایط اکی شد و به موقع وام پرداخت.


من خیلی ازت ممنونم.

فرصت باشه جبران کنم.

فرصت باشه جبران کنیم.

  • . خزعبلات .

چشم شب تمام شد نشستم دق دلی دوشب بی اینستایی رو درآوردم

چک میل کردم

و.....

آمدم توی اتاق سه تا لامپ صد قرمز را بالای سرش روشن کردم 

کرم زدم

لباس عوض کردم

با سایه ی سیاه ریدمانی که شراره به ابروهام زده رو ماست مالی کردم

یک سره خرپف میکرد

البته سرشام گفته بود که پلیپ بینی دارد

دندانش هم درد داره

اومد دراز کشیدم زیر لب زر زر کنان که بعد اینهمه دوری لا اقل شب اول اومدن بیا بغلم کن

بعد انگار که شنیده باشه جستی برگشت طرفم

و وقتی صورتش موند کنار صورتم رسید آروغ زد توی دهن و بینی م


من ریسه رفتم

ناخودآگاه حلقه شد توی بغلم مثل هولدن ناطور دشت(من فقط نسخه ی نجف دریا بندری را به رسمیت میشناسم) 

من پیشونی ش رو بوسیدم.نزدیک به هشت بار.


اگر زنی از آروغ مردی توی دهنش خندید ، حتما عاشق آن مرد شده است.

  • . خزعبلات .

از رشت رفتم خونه دایی تهران

شب خفتم خونه دایی

یه مدل تهوع ناشناخته میومد و میرفت

صبح همت زنگید پاشدم با سردرد و کوفتی همیشگی دربست گرفتم

از در خونه دایی رفتم لاله

امضا و کتاب ها رو گرفتم

با همون عاقا رفتم حصارک

شهریه و .... داستانیه

اومدم تاکسی گرفتم و رسیدم سمنتان

وحید اومد دنبالم

الان همین چهره

که دقیقا ده روز زر زر میزد که خونه بی تو جهنمه گرفته خوابیده

من نشستم پای چشم شب روشن

دکتر حمیده چوبک

نماز بخونم برم لالا

  • . خزعبلات .

بچه که بودم، خیلی از وقتم توی محلات سمنان میگذشت، تکیه ملحی. خونه عزیز و بابابزرگ دقیقا چسبیده به ورودی تکیه بود. ماه محرم که میشد تموم عشقمون این بود که دسته ببینیم، زنجیر بزنیم، شمایل نگه داریم، پرچم دست بگیریم، حتی یه بار پرچم بزرگ تکیه رو من گرفتم. یه بار هم شمایل حضرت عباس رو با پسرخاله ام بردیم تکیه دیگه. یادش بخیر. یه پرچم بود که اهدایی آستان قدس بود، داشتم یه مستند راجع به صنعت برق ایران می دیدم، یاد اون پرچم افتادم و امام رضا. خیلی دلم تنگ شده برای زیارتش. انشاءالله اولین فرصت بریم پابوسش. 

متین خانم

الان فکر کنم بخاطر سفرت از رشت به تهران خسته ای و خوابیدی، اما خیلی خوشحالم انشاءالله فردا میای خونه، اونم بعد ده روز. 

عزیز

دلم خواست یه سفر بریم مشهد. واقعا دلم پر کشید برای امام رضا و شبهای پرلذت توی مسجد گوهرشاد که تا صبح بیدار باشیم.


من دیگه چشمام داره میره

شبت بخیر

لحظه شماری میکنم برای فردا

  • . خزعبلات .

بوسیدم و برای شما جا گذاشتم

  • . خزعبلات .

تقریبا چیزی معلوم نیست

خیلی ها پیشم هستند و دلم پیش کسی نیست

به من بدبین شو چون میدونم تقصیرم چیه

تقصیرم اینه که از رو نوشته ها وارد دنیای واقعی ت شدم.


  • . خزعبلات .

یکی دو شب از بابت دوری حال جفتمون خوب نبود و اوضاع خوبی نداشتیم. دیشب و امروز خیلی خوب بودیم. عصر رفتم سر مزار عزیز کبری و دایی و بابابزرگ ها. جات خالی بود، از آسمون بارون جرجری میومد (این اصطلاح رو اولین بار از اسماعیل خویی شنیدم و تو بعدتر بهم فهموندی که همون کلمه ی تو شعر بارون میاد جرجر پشت در هاجر که من احمق یه چیز دیگه میخوندم). خوب خیس شدم ولی دلم نمی اومد از پیش عزیز برم. خوبه بگم سرمو نچرخوندم بیام سمت ماشین. روم به مزارش بود و عقب عقب برگشتم سمت ماشین.

متین جان

میدونم دوس داری برات بنویسم ولی تو که نیستی حوصله هیچ کاری رو ندارم حتی کاری که میدونم دوسش داری. امروز غروب جمعه دیگه تنهایی و افکار پریشون منو از پا انداخت. بهت گفتم که یکشنبه برگرد. الانم اومدم توی تخت، هوا سرد و تخت سردتر که تو نیستی کنارم. 

امروز خونه رو جارو زدم. گرد و غبار و موهای اتاق خواب رو جمع کردم. برای اولین بار خودم ماشین لباسشویی رو روشن کردم و بعد لباسها رو توی اتاق مطالعه روی همون تشکیلاتی که تو درست کردی آویزون کردم. قفس چلنگو و ملنگو رو تمیز کردم و پارچه زرد دور قفس رو شستم. روی اجاق گاز رو خوب دستمال کشیدم که برق میزنه و این در حالی بود که وحید داشت با لپ من پست میذاشت و به کامنتهای خوانندگانش رسیدگی میکرد و کارهای دیگه ای هم کرد که شب تیره منو تیره تر میکرد. لعنت خدا و بندگان خدا بر تو ای وحید قصد جان کن من.

تنها کاری که نکردم ماشینه که گفتم بهتر که تمیز نکردم . سمنان بارونش خییییلی زیاد بود جوری که توی خیابونمون آب راه افتاد. الان رفتم توی آشپزخونه از پنجره نگاه کردم دیدم آب با مقدار کمتر جریان داره.

متین جان

اطاله کلام نمیدم. من و چلنگو و ملنگو و گلدون ها یکشنبه منتظرتیم. زود برگرد. هممون دلمون برات تنگ شده، پث بوس و بلخ.


دوستدارت وحید

  • . خزعبلات .

من مردود و رفوزه و رفوزه چندساله شدم

رفتم دنبال تک ماده، اما انگار جواب نمیده

باید ترک عادت کنم

تو کسی رو نداری دمشو ببینم؟

  • . خزعبلات .

انشاءالله انشاءالله انشاالله جفتمون بمیریم راحت شیم که لحظه لحظه استرس مداومه

  • . خزعبلات .

با تو در همهمه ام

بی تو در واهمه ام

عمر ما میگذرد

کم کن از واهمه ها

  • . خزعبلات .

سلام

دیشب ساعت 8 شب بود که خوابم برد و نتونستم برات بنویسم. 
خوبه خودم نامه نوشتم، دیشب خواب شبه مرگ منو فرا گرفت. انقدر از این تیپ حرف ها بزن که شور همه چی رو در بیارم.
پث بای

  • . خزعبلات .

آرزو به دلم موند یه کار و تمام و کمال انجام بدی

چهار خط نامه چی بود آخه که نتونستی تمومش کنی؟

  • . خزعبلات .

امشب نشستم و نشستم و نشستم و نیامدی و آمدی و زود رفتی و آمدی و باز زودتر رفتی. از بعد از شام، از حدود ساعت هشت شب به بعد نشسته ام پای لپ تاپ تا بیای. تا کامنت گذاشتی در جا جواب دادم. امشب تنها بودم تا خیالت راحت باشه که من هم میفهمم تموم روزها تا ساعت 6 عصر چی میکشی. اما خوشحالم که کنار خونواده و دخترخاله هایی و میتونی باهاشون خوش بگذرونی. 
تنها که میشی، سکوت میاد سراغت و به قول دکتر قمی توی سکوته که میتونی بلندترین صداها رو بشنوی. انگار همه چیزهای اطرافت باهات حرف میزنه. کلی فکر اومد و رفت و نمیتونستم به هیچ کدومشون سامان بدم. اگه می نوشتمشون شاید کلی طرح نوشتن ازش در می اومد.
امروز به گلدون ها آب دادم. ماشاالله سرحالن و قبراق. خیالت بابت همه چی راحت.
دوم بهمن شد و این نامردا حقوق نریختن. بذار برم از اینجا و چنان کاری بکنم باهاشون که دهن به دهن بچرخه.
به کبیر سلام برسون که دلم سخت براش تنگیده. پث بسه.
  • . خزعبلات .

بانوجان سلام

خیلی یکهویی رفتی و ما تنها شدیم. من و طوطی هایت

تا تو نباشی صدایی و حرکتی و جنبشی از این خانه بلند نمیشود

سکوت محض است و صدای بیدار شدن مرگ از خواب

گفتیم نامه ای بنویسیم. بچه ها هم از من خواستند از زبان آنها هم بنویسم. کز کرده بودند گوشه قفس و دست و دلشان به خواندن نمیرفت. 

سخت است که نیستی. تو باش و هر کاری هم دلت خواست بکن. 

تا به رشت برسی ما مردیم و زنده شدیم خصوصا وقتی جواب تلفن را نمی دادی.

کاش بدانی چقدر جایت خالیست. 

و حرف آخر

لعنت به زمان که انقدر زود میگذرد. بهمن آمد و همین چند روز دیگر می شود دو سال که شریک هم شده ایم. باورت میشود بانو؟

  • . خزعبلات .

امروز بعد مدت ها به یکی از آرزوهای خودم رسیدم. زمانی که برای اولین بار رفتم خونه پدری متین توی رشت، به کتابخونه پدر متین و خود متین برخوردم که کلی کتاب نفیس و با ارزش اونجا بود و بیشتر کتاب ها هم برای انتشارات مولی بود. بیشترین کتاب ها هم برای استاد محمد خواجوی. بعد یه مدت به سرم زد در مورد محمد خواجوی بدونم و بخونم. نتیجه این شد که فهمیدم رشت مدفون هستند. 

از بابای متین پرسیدم، کل اینترنت رو گشتم تا اثری از مزارش گیر بیارم تا اینکه امروز زنگ زدم انتشارات مولی و پرسیدم ازشون. طرفای ظهر بود زنگ زدم که یارو گفت نمیتونه جوابی بهم بده و باید با رییسش حرف بزنم که ساعت ۷ عصر میاد.

بعد رسیدن به خونه و سر زدن به بابا و مامان، اومدم بالا. متین هم بخاطر ضعف و گشنگی از ورزش اومد خونه. خیلی دلم براش سوخت. مشغول خوندن نماز بودم که یاد محمد خواجوی افتادم و چشمم به ساعت افتاد. دیدم ساعت دقیقا هفت شده. زنگ زدم انتشارات مولی و تا سوالمو پرسیدم، جوابمو گرفتم. جالب اینکه مزار یکی از جاهاییه که خیلی من و متین از اونجا عبور میکنیم. انقدر خوشحال شدم که وصف ناشدنیه. منتظرم زودتر برم رشت برای زیارت مزار استاد محمد خواجوی. بعد به متین گفتم بزنگه بابای متین و به او هم خبر بده که مرد بزرگ از شنیدن خبر گریه اش گرفت. دم اون آقای پاسخگوی انتشارات مولی هم گرم که کامل بهم آدرس داد. 


پ.ن:

قطعه چهارم آلبوم scenes محمود تبریزی زاده رو گذاشتم و می نویسم. میدونم که چیزی میشه مثل قطعه "سلسله موی دوست" درویشی. معتادش شدم بد.

  • . خزعبلات .

من گشنه ام شده بود. متین با اینکه کار داشت بلند شد و برام یه شام عالی درست کرد. میدونم نمیذاره آب تو دلم تکون بخوره. منم واقعا نمیخوام بعضی وقتا ناراحتش کنم. بهش گفتم که میدونم چقدر دوستم داری، کاش کاش خودش بدونه من چقدر دوستش دارم و نمیخوام هیچ وقت ناراحت بشه. اما انگار هنوز یه مرزی از خودخواهی توی من هست. میرم تا به جنگش برم تن به تن. ولی میدونم اگه از این جنگ کشته ای بیاد بیرون، با هم می میریم.

پ.ن:
یهو از صدا و سیمای ایران، شبکه 4، صدایی آشنا اومد. موسیقیش که شروع شد موهای تنم سیخ شد که یهو اخوان گفت:
"قاصدک هان چه خبر آوردی..."
  • . خزعبلات .

لش شدم شدید. امروز دوباره دیر رفتم سر کار. خیلی اوضاعه رخوت باریه. میدونی که باید بری یه جای جدید و کار جدید و دیگه از جایی که هستی راضی نیستی و میخوای هر چه زودتر تموم شه. به هر بدبختی بود رفتم سر کار. ولی امروز خیلی از خودم بدم اومد. خوشم نمیاد کسی حرفی بهم بزنه که بهم بربخوره، حالا میخواد حرفش کاملا درست باشه یا توی لفافه گفته باشه و هر جوری اصلا.
امروز که اومدم خونه متین خوراک لوبیا درست کرده بود. وحید هم بعد مدت ها اومد خونمون و با هم شام خوردیم. رفتم پایین و یه کاسبی حسابی کردم و اومدم بالا. الان متین مشغول عوض کردن رمز عبور ایمیل هاشه و منم توی نت میچرخم.
  • . خزعبلات .

آقا یعنی حال دادها. اساسی. پنج شنبه قرار بود صبح زود راه بیفتیم اما خوابیدیم و ساعت حدود 12 از سمنان راه افتادیم و ساعت حدود سه و نیم تهران خونه دایی متین بودیم. خیلی منتظرمون مونده بود. مثل دفعه قبل برامون ناهار درست کرده بود. اسمش بود مرغ واویشکا. این دفعه یه متد جدید درست کرده بود. رب گوجه نزده بود و به جاش با انواع رب ها و ترشی های دیگه یه چیزی درست کرده بود در حد بوندس لیگا. بعد ناهار نشستیم حرف زدن و بعد غروب رفتیم بیرون و مغازه گردی. متین کلی بشقاب خرید که بزنه روی دیوار بشقاب خیز خونمون. هوا هم یاری کرد و رفتیم و رفتیم تا دور زدنمون تموم شد و برگشتیم خونه. ایده هایی برای خونه به ذهنم رسید و قرار شد سر فرصت و با رسیدن بودجه بهش جامه عمل بپوشونم. مهم ترینشون هم خرید آکواریوم بود. کارت صادرات متین هم یکی از موضوعات روی مخ پیاده روی ما بود که امروز ماجراش رو متوجه شدیم و فردا پس فردا متین باید بره درستش کنه. 
اما لحظات بسیار جذاب سفر به موقعی میرسه که بعد از یه شام فوق العاده و ترشی فوق العاده تر و نون خوشمزه، نشستیم به حرف زدن. متین نور خونه رو کم کرد و دایی مثل یه قصه گو شروع کرد به حرف زدن. از چیزایی می گفت که من براشون خیلی از اوقات تنهایی و مطالعاتم رو گذاشتم. تا حدود ساعت سه و نیم نشسته یودیم و حرف میزدیم. من که دلم نمیومد بخوابم، ولی هم دایی خسته شده بود و خودمم هم داشتم ایستاده میخوابیدم. چقدر دلم میخواست تموم حرف های دایی رو ضبط می کردم تا بعدا بتونم چندین و چند بار بهش گوش بدم.
دایی علی از اون آدماییه که نباید زود بمیره. گنجینه اسراره سینه اش و باید برنامه ریزی کنم و پنج شنبه و جمعه های بیشتری برم دیدنش. 
صبح جمعه حدود ساعت 11 از خواب بیدار شدیم. دایی قهوه گذاشته بود برامون. بعد رفت ماشینشو از شرکت آورد و ما رو برد کن و سولقان. من اولین بار بود اونجا میرفتم. رفتیم به زیارت امامزاده سید محمد نوربخش. از دایی پرسیدم که کی به سرش انداخت که اینجا رو پیدا کردی؟ گفت بابای متین. من در عجبم از این بشر و پیگیری های دایی. خیلی زیبا بود و خیلی فضای خوبی داشت. بعد نماز و زیارت، یه سری گردو و گیلاس خشک خرید کردیم و برگشتیم سمت ماشین. البته بگم که دایی علی زحمت هزینه ها رو متقبل شد. یه یادگاری هم از اونجا گرفتیم. آقا مهرداد، فروشنده اهل دل اونجا یه تسبیح به متین داد. متین هم برای خاله اش نذر کرد و هم برای جور شدن کار دانشگاهش. 
بعد برگشتیم سمت تهران و رفتیم پیش دوست دایی علی و کباب بناب زدیم در حد هیولا. از دوغش چی بگم توی اون پارچ های قدیمی لعابی که منو روانی خودش کرد؟ بعد درو کردن غذاها، اومدیم خونه دایی و من یه چرت 45 دقیقه ای زدم و حدود ساعت 6:30 عصر، ماشین رو از پارکینگ گرفتم و حرکت به سمنان. بسیار سفر پارباری بود و دو تا چیز تازه داشت برامون. اول رفتن به کن و سولقان و دوم زیارت امامزاده محمد نوربخش. البته حرف ها و خاطرات و صحنه سازی های واقعی و تاریخی دایی مثل همیشه مسحور کننده بود.
توی مسیر برگشت با متین در مورد اینکه هر کدوم از چه غذا و چه  رنگ و چه تیمی و چه ... خوشمون میاد حرف زدیم که بعدا کسی ازمون پرسید سوتی موتی ندیم. بعد رسیدن به خونه زنگ زدم به بابای متین و در مورد سید محمد نوربخش حرف زدیم. انشاالله به زودی زود میسر بشه برای دیدار ایشون که برای حرف زدن و خلوت دو نفره باهاش سخت دلتنگم.
  • . خزعبلات .

سلام

تو که دقیقا مرض من و میدونی

و از طرفی داروش هم میدونی

و میدونی چقدر رنج میکشم از این بیخوابیها و بد خوابیها و سخت خوابی

و دلتنگی و بی کسی و بی تفریحی تو این سمنان گگگووووووه

و بالاتر از اون بی هم سخنی

و باز بی هم سخنی و بی هم سخنی

باز امشب به سان گوسفند گرفتی خوابیدی و درسته که ساعت ۳ شده ولی مغز من هنوز بیدار باشه

و اون منم که فردا ۸ صبح باید برم دانشگاه

و تو میتونی راحت بخوابی

این یه اولتیماتوم بسیار جدیه

در حالیکه خیلی از پوئن های خوبت رو تو مغز و دلام از دست دادی

و در چشم من به شدت مغضوب و به درد نخور به نظر میرسی که فقط به درد آریاو ویکیب پدیا میخوری

و عمیقا از دستت ناراحتم چون بارها بخت اخطار دادم

و هربار دقیقا مثل دفعات قبل خنگ بازی درآورپدی

و من الان دارم از عصبانیت لبمو میخورم

این اخطاره

اخطار از دل رفتن،، که خیلی رفتی

بی اهمیت شدن، که شدی

به ندرت میبوسمت

به ندرت صدات میکنم

به ندرت ازت تعریف میکنم

و تو مثل هول فقط نظاره میکنی

همتی

کارد به استخوان برسه آن خواخد شد که نباید

خودت میدونی چیو میگم

پس اون مغز استندبایتو به کار بنداز و به تن گشسادت زحمت بده

من عمییییییقا عصبی ام

شدیدا ناراحتم

و فقط خودمو لعنت میکنم که با چها تا نوشته فک کردم حرفی واسه گفتن داری

و این خیلی درد داره

  • . خزعبلات .
امروز که از طرف دولت به مناسبت درگذشت هاشمی رفسنجانی تعطیل عمومی اعلام شده بود، به زور کارخونه فخیمه آریاترانسفو، رفتم سر کار. صبح هیشکی توی خیابونا نبود. چون میدونستم چی کار باید بکنم، وقتم خیلی خوب گذشت. ساعت 6 عصر مثل همیشه رسیدم خونه. متین رفته بود خانه سالمندان و بعد اومدنش از اون خانمی که گفت توی بمباران حلبچه بوده و زنده مونده. دیروز آقامازیار به متین زنگ زد و خبرهای خوشی داد. امیدوارم ختم به خیر بشه و برای همه این خبرهای خوش باشه. الان من روی میز ناهارخوری مشغول تایپ هستم و متین و مهمونمون عارف توی آشپزخونه حرف میزنن. عارف پسر پسرعموی باجناق منه و از بچه های نیک روزگار که ترم اول دانشگاه سمنانه. دارم فکر میکنم ما اصلا نمیتونیم بدون مهمون باشیم. متین مشغول درست کردن سالاد الویه است و من منتظرم زودتر آماده بشه تا دلی از عزا در بیارم. ضمنا دیشب بعد مدت ها با متین رفتیم آیس پک خوردیم، اونم ساعت یک بامداد. 
آهااااان یادم اومد. یه سوژه ای توی زندگیم پیدا شده جدیدا به اسم دکتر امیرعباس علی زمانی. من روانــــــــــــــیِ این آدمم. به یمن برنامه "چشم شب روشن" با این بشر آشنا شدم. یعنی وقتی حرف میزنه من عین مجسمه میشینم و حرفاشو گوش میدم. یه دلیل اساسی که ازش خوشم میاد اینه که اهل چرداول ایلامه از هر دری حرف میاره و میگه. خصوصا از مولانا و قرآن و چقدر دیوونه و شیفته مولاناست. راضیم ازش.
ضمنا یکی از افراد توی اینستاگرام من نویسنده است و اهل سنگسر. جالب برام اینه که یه کتاب در مورد توده ای ها نوشته به اسم "اپرای مردان سیبیل استالینی" و یادی از ابتهاج و مرتضی کیوان و پوری سلطانی کرده و مهم تر اینکه دیدارهایی با دو تن از فرماندهان تکاوران خرمشهر داشته. عکس ناخدا هوشنگ صمدی و ناخدا سلیمان محبوبی رو گذاشته بود. دو سه شب قبل بهش پیام دادم ببینم امکانش هست برم دیدن ناخدا صمدی. هنوز که جواب نداده. منتظر خبرم.
از خدا میخوام یه وقتی گیر بیاد برم خواف استان خراسان برای دیدن استاد عثمان محمدپرست که از اون شب یلدا که اومد توی برنامه چشم شب روشن و متین اون برنامه رو دید، انداخته تو سرم که برم دیدن این موجود ناب. از خدا میخوام که زودتر چنین دیداری صورت بگیره.
  • . خزعبلات .

فردا باید بیاییم سر کار...
این تعطیلی برای ما تعطیلی نشد

  • . خزعبلات .

مشتی گندم میره آسیاب

مشتی کاه میره به باد

یه سری کرم ساقه خوار میمونه که میرند ساقه ی گندم بقلی


  • . خزعبلات .
اتفاقات مهم این چند روز:

روز چهارشنبه حسین و الهام و حسین مهمون ما بودند.

روز پنج شنبه 16 دی، کنسرت علی قمصری و کامران منتظری و زکریا یوسفی در سمنان که فوق العاده بود.
بعد کنسرت رفتم و مهر نظام مهندسیم رو گرفتم. محمدرضا زنگ زد و خیالم رو از بابت مراحل نهایی کار راحت کرد. اون شب علی و سعیده خونمون بودن و شام رفتم و مرغ بریون گرفتم. مخصوصا بخاطر اینکه شب قبلش هم که الهام و رضا و حسین خونمون بودن، مرغ بریون گرفته بودم و علی دیده بود و هوس کرده بود.

روز جمعه شب امیر و منزلش خونمون بودن. خوش گذشت.

روز شنبه فقط به خواب گذشت. ساعت 7 صبح بیدار شدم در صورتی که ساعت سه و نیم شب خوابیده بودم. صبح با انرژی بودم اما تا رسیدم خونه داشتم از خواب میمردم. ساعت 8 بعد از چند بار اومدن و رفتن متین، بیدار شدم و رفتیم شام کلوا. پیتزا چهارفصل و بندری. جای دلسوختگان خالی بود. بعد هم که اومدیم خونه زودی خوابیدیم.

روز یکشنبه که همین امروز بود باید زود از خواب بیدار میشدم. چون خوب خوابیده بودم، اما باز خوابیدم و ساعت 11 رفتم سر کار و خدا رو شکر که چند روزیه دستگاه ساعت زنی خرابه و خوش بحال خوش خوابی مثل من. کارها رو با خوبی انجام دادم و ساعت 18:30 اومدم سمت خونه. مهدی شهر شکم سگ (اسم ماشینمون) رو پر کردم و رفتم یه شاخه مریم و یه شاخه گل رز خریدم و رفتم دنبال همسر که رفته بود کلاس بوگا (البته خودش میگه یوگارن). توی ماشین که نشست گفت غذا آش داره. منم از آش بیـــــــــــــــــــــــــزار. اما تا رسیدم خونه و چشمم به اون تیپ آش خورد، دیگه جلوی خودم و نگرفتم و تا تموم شدن داخل قابلمه پیش رفتم و خودمو خفه کردم. به خود متین هم گفتم که بهترین چیزی بود که از دستپختش خوردم، اونم چی، آش که متنفـــــــــــــــــرم ازش.
الان در حالی تایپ میکنم که جزوه شاگردانم توی دانشگاه رو پس از 4 روز بهشون رسوندم و لپ تاپم روی کابینت آشپزخونست و متین هم کنارم روی میز آشپزخونه در تلگرام سیر میکنه.
بعد خوردن شام علی و سعیده هم اومدن پایین. منم طبق روال هر روز که از سر کار میام با گوشیم ور میرفتم که آخرین خبر یهو خبر داد که هاشمی مرحوم شد. همه شوکه شدن. باید ببینیم چی میشه بعد از رفتن هاشمی. خلاصه که مرده و خدا بیامرزتش. خوب و بدش رو الله اعلم.

پ.ن:
امروز آخرین اسموک ها هم رفتند.
  • . خزعبلات .

چند روز یا بهتر بگم چند هفته میشه که درگیر نتیجه نهایی آزمون استخدامی هستم. خبرهای عجیبی به گوشم رسیده و از اونور با کمک خیلی دوستان و آشنایان از جمله علی و بابای متین، تقریبا خیالم راحت شده که همه اینها یه بازی بیشتر نیست. امروز هم سر کار نرفتم. شنبه همین هفته هم نرفته بودم. انقدر ذهنم مشغوله که شنبه شب وقتی برق خونمون قطع شده بود، نتونستم برق خونه رو وصل کنم و مثل بز مشغول پیدا کردن کلید مینیاتوری برق ورودی ساختمون بودم.
دیشب علی و سعیده اومدن خونمون و علی کلی راجع به اتفاقات پیش اومده برام حرف زد. خیلی برام پیگیری کرده بود. اما بیشترین پیگیری ها رو متین کرده بود با کمک باباش. دیروز که سر کار بودم، شاید بالای 10 بار متین از خونه زنگ می زد و لحظه به لحظه بهم خبر می داد و دلم رو قرص می کردم. بعد هر بار که تماسمون تموم میشد من فکر می کردم واقعا متین برای از بین بردن استرس من چه کارها که نمیکنه. اما من واقعا اونجوری که باید براش کاری نمی کنم. تموم کارهایی که براش میکنم واقعا در حد وظیفه منه. دلم میخواد بتونم اساسی از شرمندگیش در بیام. انشاالله.

پ.ن:
من چاکرتم متین که اینجوری توی زندگی پشتم هستی. قول میدم یه بخشی از تموم خوبی هات رو جبران کنم. قول مردونه متینونه بهت میدم. من فدات
  • . خزعبلات .

شروع میشه که یکی از بیرون میشکندت و خودت از تو خرد میشی.

و درد بزرگتر دقیقا سه دقیقه بعد اتفاق میفته

که به دلت برات میشه همه چیز کشک بوده

و درد نهایی اون موقع است که میفهمی بدون اون هم میتونی ادامه بدی.

سیکل شکستن، کشک، ادامه همینجور تا بینهایت یه سره میره


من امروز حالم بده

j'ai froid

j'ai froid

j' ai froid

و بدتز از این حال بد ادامه سیکل بالاست

تعداد روزهای تلخ به شدت در حال ازیاده

و کیفیبت روزهای خوش به شدت در حال تضعیف

گاو بودن هنر است

من حالم بده

یکی پاشه بیاد 

یکی یه چیزی بگه

من کلا چند چیز بیشتر تو زندگی دوست ندارم

واسه همون چیزای ناقابل از بس انرژی گذاشتم تا اقناعشون کنم

دارم تموم میشم

کی میدونه چی پیش میاد

  • . خزعبلات .

وحید رو میخوابونم و میشینم پای کارام.

شدم متین مجرد رشت که مهسا نصفه شب جییییغ میزد اون لامپ لعنتی رو خاموش کن

  • . خزعبلات .

فک و فامیلا دس به دست هم دادند اعصاب من داغون شه.

خاک خری سر

  • . خزعبلات .

اینجوری خیط بشم؟

چرا من داغونم الان؟

تکلیف دخختره چی میشه؟

دلم گرفته

وحید شیوه ی ابراز علاقه و درکش با آنچه منو آرام و راضی میکنه فرسخها فاصلهداره

خبر شیرین بود

حسش بهت آور بود

من شر کردم

وقتی تواتاق تنها بودیم چهارده دقیقه کتاب میخواند

دروغ میگه

اگه برای آدم موضوعی معم باشه ، چه طور میتونه کل شب رو صبر کنه تا با زنش تنها شه

اونوقت کتاب بخونه؟

کی میتونه ادعا کنه که هم دل منه ولی فید بک نده؟

شر و ور محضه

  • . خزعبلات .

فکر کنم موروثی باشه چون قبلا از مامان شنیدم

وقتی توپ خواب جیش دارم و عملا مغز فرمان بیدارباش نمیده خواب میبینم تو صف توالت عمومی هستم و به هزار دلیل نوبتم نمیشه

امشب اینجور بود که خانم نظافت چی یه صندلی سبز فایبر گلاس گذاشت کنار کاسه توالت و گفت ما باید اینجا برای نظافت بشینیم و من شاش بند شدم

فک کنم ساعت شش صبح بود که از سر درد و استرس و توهم بیدار شدم اوره ی بدنم رفته بود بالا

رفتم دبل و اومندم

خواب زده شدم

اینستا آهنگ تتل و پلی کردم که همت چرخید و جوری منو کشید تو بغلش که گوشم موند رو قلبش

من واقعا دوستت دارم وحید

من واقعا دوستت دارم

تنها تو برام بمون

من واقعا خودمو گم میکنم

قلبم آب میشه کنارت

دوستت دارم

لطفا حیوون نباش و جواب بده

  • . خزعبلات .

امروز فروغ پاپیچ شد گوشیتو بده زنگ بزنم ممد که دوشومبا بیاد منو ببره مشهد

در این بین آب دهنش از یه ور دهنش شروع کرد به شارش

گفتم فروغ برو دست و دهن بشور بیا

از یه مجنون تقریبا بعیده ،زودی رفت ،شست و اومد گفت تمیز، الوووووو

برگشتم تو دلم یا زیر لب گفتم این تربیت شده ، 

رباب که کل این چن  ماه کلا سه کلمه بیشتر حرف نزده لب به سخن گشود و گفت دختر عمه ی رضا اعوانیه.

دهن باز ، گفتم چی؟

فروغ تا اسم رضا و پروین و ... شنید اومد با او لکنت کشنده ش که به زور دو کلمه میفهمم شروع کرد از بابابزرگ مادریش که اعوانی بودن تعریف کردن.

من حیرون.

داداش فروغ رفت خواهر پروفسور اعوانی رو گرفت.

فروغ خواهر شوهر پروین اعوانیه؟

باور شدنیه؟

  • . خزعبلات .

مارشال صاف کن علی الطلوع زنگید به وحید که به متین بگو پاشیم بریم صافکاری.ما هم راهی شدیم.

دوم اینکه استانبول ترکید و من همش دارم تصور میکنیم خاک بر سرم، تصورش هم وحشتناکه.

دلما نرفتیم هنوز رو دلم مونده.

نمیدونم عارف باهامون میاد رشت اور نات.

باید لیست بلند بالای کارهامو انجام بدم.

کله ی سر صبح اسپری پرسپولیس تو سطل زباله ی حیاط منو پرتاپ کرد به گذشته.این ملعون چرا دسیت از سرم بر نمیداره.

اسپری پرسپولیس ؟ سمنان؟ حتما من داده بودم به وحید اونم داده به علی.یا نه.من دادم به فافا.مال من شماره هشت علی کریمی بود؟ 

چرا یادم نمیاد؟

چرا یادم میاد؟ کاش یادم نیاد.

چی دارم میگم؟ مگه میشه یادم نیاد؟

بگذریم

  • . خزعبلات .

بسیار عصبی ام.دیشب و امروز نشد یه نفس بگکشسم که با خلط و سرفه و عن دماغ همرا نباشه.همتی که دیشب مث زائوها لش کرد و فقط حدود یازده گفت بیا بریم دکتر و این در حالی بود که من از شدت داغونی انونس دادم تو گروه که یکی کیک بخره بیاد خونه ما و دمشون گرم دوتایی اومدند تا حدود ۱۱ و نیم کلی دلم وا شد.صبح ساعت ۱۰ دیبدم جنبنده ای زیر پتومه و سادونلی فهمیدم همتی نرفته و گفت کلا با کار حال نمیکنه و زنگ زده ممد و سنگسری و گلگیر و تصادف روز برفی من.

بعد من گریه کردم چایی شیرین میخوام با پنیر تبریزی و پا شد درست کرد و من راهی دانشگاه شدم.

دو نیم اومدم خونه و دیدم دایی رضا پایینه، چون همت خوایب بود رفتم پایین حداقل دوتا آدم ببینم سه اومدم بالا و زورکی بیدارش کردم.تا بیدار شه و اصلاح کنه و دوش بگیره شد ۴ و نیم یهو گفت شش کلاس دارذم باید درس آماده کنمو نشست پای لپ تاپ.

منم خوابیدم

کره خر یه ربع به شش منو با اون لامپ قرمز عزاییای ها بیدار کرد و رفت و الان از سر درد فقط دارم ننه بابا و عزیز بیتاشو میفحشم

  • . خزعبلات .

چرا زنگ میزنید

  • . خزعبلات .

ما نبود و باید صبر میکردیم صاحبش بیاد و تحویلش بگیره.

تمام صبح غرق افکارم بودم.دوسال پیش وحید نامه نوشت و پست کرد خونمون.از دانشگاه که اومدم مامانم گفت نامه داری از سمنان.کلی صفحه است.گفتم از انجمن ادبیات ، یه چیزی تو این مایه ها یادمدنیست الان، نتیجه ی داوریم اومده.

هیچی دیگه.

دوماه بعدش که وقت خواستگاری رو گذاشتیم و قرار شد از سمنان بیان رشت کلا برملا ش د

  • . خزعبلات .

الوعده وفا مامانی

ولو در خواب از تو و بیداری ازمن

انجام وظیفه کردم

برای شخص تو دو رکعت اختصاصی

و برای همه ی کسایی که دلشون با مولانا بود دو رکعت جمعی

و تنها برای خودم دو رکعت بر مزار شمس




امشب بیا به خوابم و بگو زیارتت قبول شده

منتظرم مامانی

  • . خزعبلات .

شبیه ایا صوفیه میشد؟

اونوقت هر روز با رب رب میرفتیم، که اون به خواهرش سر بزنه و من به عشق تمام نشدنیم از این مکان؟؟

  • . خزعبلات .

برف میاد و تو رفتی مهدیشهر برای کلاست. موبایلت رو هم نبردی. از آموزش دانشگاه زنگ زدند که نرسیدی. سه دفعه دیگه هم زنگ زدم و گفتند راهها هموار نیستند و احتمالا گیر کردی. کاش بدونی چقدر حالم بده و استرس دارم. کاش موبایل لعنتی رو می بردی تا از استرس در بیام و انقدر زجر نکشم. زودتر برگرد پیشم. 

  • . خزعبلات .

بهر حال خوابیدن اصلا گزینه ی خوبی نبود

  • . خزعبلات .

نمیکنم بنویسم.

مامانی رو دیدم

گفت رو قبر مولانا دو رکعت نماز برام بخون!!!!!!!

  • . خزعبلات .

ما باید کنار هم باشیبم

و این ساده ترین ترکیب واجی است که میتونم برای حسم واج آرایی کنم

ما کلی کار داریم که فقط آخر هفته وقت انجامشونه

و این منطقی ترین سخنی است که میتونه برای حسش منطق آرایی کنه


و نفهمیدن

  • . خزعبلات .

شخصیت سه قطبی خیلی سخت تر از دو قطبی است چون هندسه اش فضایی میشود و اگر بعد زمان هم بهش اضافه شود ( مثلا من شبها قاطی میکنم و صبح اصلا آن آدم سابق نیستم) خیلی چیز محشری خواهد بود.

من در آن واحد که بدون وحید میمیرم، توی مغزم از طبقه ی سوم روزی هزار بار میندازمش پایین و تف میکنم و دستهام را به هم میمالم و با آسانسور میام پارکینگ و ماشین را روشن میکنم و در حالیکه از جنازه ش رد میشوم میروم سمت تهران و در همان لحظه که عاشقش هستم و او را کشته ام به خودم میگویم کلا ازدواج کار خبطی است و در آن واحد میروم که عشق جدیدی را ( نه الزاما انسانی) تجربه کنم.

و همه ی اینها زمانی اتفاق می افتد که همت در فاصله ای کمتر از یک متر دارد کنارم خر خر میکند و من نگاش میکنم.

خیلی سخت است.

هیچکس نمیداند

  • . خزعبلات .

بساطشون بهم خورد و دعوا شد.همت هم از بالا دستور داد که کلا تو گروه میوت باشم.

کتاب شاملو به آیدا با امضای آیدا دستم رسید و تا چند ساعت دیوانه بودم از شادی

ساناز خر ، آبی رو برد و زنگ زد که موقع زایملان تموم کرده.چی بگه آدم؟

امروز پرنده ها رو پس آورد

  • . خزعبلات .

واسم مهم باشه؟

اولیش مامان وحیده چون هر روز نهار و شام میپزه زنگ میزنه بیا پایین.

بعد بابامه که دو سه ماه در میون زحمت میکشه تلفن میزنه میگه شماره کارت بده پول بریزم، البته گشادتر از اوناست که یه گوشه یاددداشت کنه و عموما تو باجه ی عابر ساعت ۱۱ شب با هول و ولع میزنگه و کل مکالمات من بعد ازدواج با بابا یه ورق آ چهار نمیشه.

آخریش هم وحیده که کلی نیاز جسمی و روحی و روانی من رو برآورده میکنه و خیلی محتاجشم

آخریش هم الف خانمه که میشه یه دل سیر بشینی رو مبلهای سلطنتی پوست پیازیش و پاهات رو بمالی رو مر مر صیقلی کف خونشون و پشت سر مادر و مادر شوهر و جاری و همکار و دوست و آشنا غیبت کنی.

با بقیه کاری ندارم.

  • . خزعبلات .

با هم حرف بزنیم.خانم ه مسیول خانه ی سالمندان که مرده زنده ام را جلو چشام آورد تا اجازه بده برم اونجا شلنگ تخته بندازم ، دچار شیمی درمانی شد و گذشت و گذشت تا بعد اینکه هزاربار مرا تهدید کرد که بیرونت میندازم و غیره و ذلک یهو نرمخو شد و گفت بیا مراقبه ی یوگا یادم بده.

من از کل یوگا فقط حرکت درنا ، لک لک ،فلامینگو نمیدونم چی چی و سلام به خورشید رو بلدم.

مثل همیشه گفتم روزی ده دقیقه تنفس شکمی کن و تز سلولهای سرطانی فرار نکن و مستقیما به اونا فک کن و دستور بده متوقف شند

حالا این شر و ور ها رو به صورت فی البداهه دا رم میگم و اون بدبخت عین ابر بهار اشک میریزه

دو روز گذشت و بهم پیام داد که در گروهی فرهیخته و تحصیلکرده عضو ه و برای مراقبع من رو به اون گروه اضافه میکنه

از من انکار و اون اصرا ر

گروه چه عرض کنم

خنده خانه ی ادبی( نقطه متمایل به زیر)

یک عالمه مرد چاق که بلوز اندامی پوشیده و عینک دودی زده و تو طبیعت و پشتفرمان آنجاشان را باد کرده اند، با یبه عالمه زن های تتوی خط لب قهوه ای و ابرو هاشوری و خط چشسم ژاپنی

این به او میگوید مهربانو

او به ین میگوید مرد آبان

ک   سخول خانه ای دیدنی


شراره: دکتر ادیبم ، شعر عالی بود( م مالکیت)

ادیب: گوارای چشم شهلاتان

و از این مشنگ بازیها


من میخواهم بیایم بیرون

چه کنم؟



  • . خزعبلات .

با وساطت آرین موتور فروش پاییزه خودش رو آغاز کرد و مدلهای ۲۰۱۷ به صورت نقد و اقساط قابل خریدند.حدود ۲۱۰ تا ۴۰۰ میلیون انواع خوردو موجوده.

من از صفحه ی نیازمندیهای سمنان ه ام وی ام مدل ۸۶ دیدم میده ۱۰ و ۷۰۰.چونه زدم و گفتم خریدارشم.

گفت بیا ۱۰ ببر.

ولی دلم پیش میتسو مونده.

  • . خزعبلات .
  • . خزعبلات .

از سر کار برات می نویسم. میخوام بدونم در چه زمینه ای عوض نشدم؟ منظورت دیشبه که حالم خوب نبود و خوابیدم؟ 

راستی من یه لیست از موارد عدم انطباق میخوام. یعنی مواردی که منجر شده به اینکه بشی متین عوضی (یادش بخیر بازرس آسانسور که بودم برای ملت فرم عدم انطباق پر میکردم، بعضی وقتها دو صفحه، الان خودم منتظر فرم عدم انطباقم :))

پ.ن: میگم آدم کلاه خودش رو هم قاضی کنه بد نیست، شاید طرف مقابلش مدتهاست که عوضی شده، شاید هم مسخ!




لطفا دهن کثیفتو ببند و همین فرمون برو جلو.کنارت عالی ام.لاو یول

  • . خزعبلات .

زندگی من شده عین یه بازی فوتبال که اول گل میخورم، بعد مساوی میکنم، بعد با چند اختلاف عقب می افتم، بعد شاید به بدبختی مساوی کنم، بعد گل بخورم دوباره، اونم شاید چند تا، بعد شاید دوباره مساوی کنم و .... این سیکل تکرار میشه و مهم اینه که بازی زیاد مساوی نمیمونه، یا گل به خودی میشه، یا داور اشتباه میکنه، یا حریف واقعا تاکتیکی بازی میکنه. اینه دیگه. والسلام

  • . خزعبلات .

آدم شدن بگویم.

از وقتی دیدم وحید عوض نمیشود خودم را عوض کردم.

شدم متین عوضی.

بهترم

  • . خزعبلات .

نوشته متین که "و وحید دوباره بازی تکراری و تکراری و تکراری رو باخت" منو مجبور کرد که بیام و چیزی بنویسم یا بهتر بگم بیام و از خودم دفاع کنم (دفاع یک واکنش طبیعی انسانی است وقتی یه انگی بهش میخوره، چه درست و چه غلط).
اولا آدم در مورد چیزهای خیلی خصوصی، نمیاد به صورت عیان و آشکار بنویسه، پس باید یه جوری نوشت که نه سیخ بسوزه و نه کباب و این شعر حافظ که میگه:
من این حروف نوشتم، چنان که غیر ندانست    تو نیز ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی
ثانیا وقتی نمیشه خیلی چیزا رو رو در رو و بی واسطه گفت، حتما نیاز به شخص ثالثی پیدا میشه و انگار این وبلاگ اون شخص ثالثه.
ثالثا به فرموده قرآن "لاتبدیل لخلق الله" و این یعنی خمیرمایه آدما رو نمیشه تغییر داد، البته میشه زور زد، اما ادامه اون زور نیاز به بازخورد داره و کمک و پشتیبانی
مهمونی دیشب واقعا عالی و بی نظیر بود برای ما (من و متین رو میگم، شاید مهمون ها نظر دیگه ای داشته باشن ولی فکر میکنم با ما هم نظر باشن). اما واقعه ای که متین ازش یاد کرد و اون آهنگ و شعر و قرینه هایی که توی اون شعر هست اولا از اون موضوعاتی هست که فکر میکنم خیلی موضوعات حساس و مهمی هستن و کمتر باید به اونها نزدیک شد، نمیگم اصلا به اونها نزدیک نشد، ولی حداقل با فواصل زمانی طولانی بهشون نزدیک شد و نهایتا طوری رفتار کرد که اون زمان طولانی به بی نهایت میل کنه.
انسان محدوده و توی هر چیزی محدوده. تحمل و صبر هم یکی از اون مسائله. مثل گل توی گلدون نیاز به توجه داره وگرنه میخشکه و می میره.
اما مهم تر از همه اینها (البته فکر کنم متین با این تیکه دفاعیاتم زیاد موافق نباشه)، بحث خستگی منه. نمیگم که کی بیدار میشم و چه میکنم و کی میام و کلی چیز دیگه، اما بدن آدمی مثل من واقعا زود خسته میشه، خواب هم که به سراغم میاد انگار می میرم. البته فکر کنم من توی زمینه خواب دچار بیماری هستم، درسته که اون خواب های طولانی مجردی و زمان بیکاری گذشته رو ندارم، اما وقتی خسته میشم، نمیتونم جلوی خوابم رو بگیرم و این که متین گفت به خاطر کار خودم بیدار موندم، یادم نمیاد برای چی بیدار موندم که یادش مونده و اینو نوشته.
خیلی حرف زدم، فقط بگم که اگه من باختم و باختم و باختم، یکی از دلایلش میتونه گل به خودی باشه، انسان سر یه سری موضوعات میپوکه و داغون میشه، باز من که خوب دوام میارم، اما وقتی میپوکم، بد میپوکم و بد میبازم و میبازم و بد میبازم و ...

  • . خزعبلات .

بعد مهمونی عالی امشب

یه ویدیو از شادی امینی با شعر اختصاری و کپشن موسوی کافی بود منو داغون کنه

و وحید دوباره بازی تکراری و تکراری و تکراری رو باخت

چشام داره میره و خوابید

در حالیکه شبهای زیادی واسه کارش بیدار میمونه

صد البته که خواب دست خود آدم نیست

صد البته تر من این بیشعور بازیها یادم نمیره

  • . خزعبلات .

شهین داشت بدجور میمالید

سرش را به نرده تختش تکیه داده بود

تا نیم تنه زیر پتو بود 

به گمانم چپ دست باشد

بدجور میمالید

پیچ و تاب میخورد و کف گوشه ی لبش هر لحظه سفید تر میشد

من داشتم شمارش معکوس میدادم

همه مرا نگاه میکردند

هیزم شکن بود یا پارو

من اجرا میکردم و همه تقلید میکردند

همه مرا نگاه میکردند

من شهین را

چندبار لرزید و گفت خااااله من میخوابم

گفتم بخواب شهین.نوش جانت.


اتاق کناری ماه روزه منتظر پنیر خامه ای سفید آمل بود.

برایش بردم.

برای بطول خانم!!!! هم شکلات.

عظمت پوشکش را درآورده بود و مدفوعش را میمالید به دیوار پیش ساخته ی داروخانه.

اول فکر کردم مثل همیشه ماژیک ....

ولی نه

مدفوع بود.

بالا آوردم.

دقیقا بالای تخت فروغ.

فروغ گفت گل سر من کو؟

گفتم خریدم فروغ جان، خونه جا گذاشتم.

گفت گل اندام مرد.

گل اندام؟

مرد؟

مرد.

  • . خزعبلات .

خوردن نیمروی نصفه شبانه

دانی چه لطف دارد؟

با گوجه و خیارشور

دوغ کفیر و باگت

هر لقمه اش عالمیست

درندگی صاب خونه


از دیوان غزلیات "دیدار نیمرو و وحید"

ساعت یک و نیم بامداد هشت آبان ۹۵

  • . خزعبلات .

از این حرفهاست که ککش بگزه و بیاد اینجا اینا رو بخونه.

تنها دلیلی که اینجا مینویسم نداشتن بچه است.

زنی که قرار نیست روزی مادر باشه باید از الان فکر گذران روزهای پیریش باشه.

مینویسم که یه روز تو سن شصت و پنج سالگی بشینم راحت بخونمشون و به احوالات سراپا جهالت سی سالگی بخندم.


آدم از یک جایی میرود توی خودش

بعد میگوید همه چیز از دور قشنگ است

وقتی تنها ماند

وقتی سرش در فاصله ی نیم متری اش بود و ذهنش آنورتر از اورانوس

تعداد لولاهای کمد دیواری را با رنگ و لعاب و پریدگی حفظ بود

اون وقت است که آدم درپوش چشمی شهر فرنگش را سفت و محکم میگذارد روی ویزور 

خاک روی لباسش را میتکاند

میفهمد که شهر فرنگش برای خودش معنامند است و لاغیر

آنوقت میرود فلافل فروشی میزند

دفتر بیمه میزند

آزمون استخدامی شرکت میکند و الخ

تا شهر فرنگ جدیدی بسازد؟ نه

تا اصالت شهر فرنگ خودش را فراموش کند

تا کمتر درد بکشد

تا کمتر منتظر مشتری باشد

تا مشتری بعد تماشا پولش را پس نگیرد


دقیقا کاری که من امشب میکنم

حالا ببین

  • . خزعبلات .

بلیط تموم شد و پنج صبح یکشنبه میریم و ۱۱ شب پنجشنبه برمیگردیم.

مطالعاتم شروع شده و چون قراره همه چیو تنهایی تصمیم بگیرم استرسی ام.

تا خدا چی بخواد

  • . خزعبلات .


هر چقدر پیش میرم بیشتر میفهمم همه‌اش اقتضاعات سن بوده. به هر حال ایجاب میکرده. نبایست زیاد دچار شد.


این متن پست شخص ایشونه.



شاید بخاطر اقتضاعات سن باشه. دچارش نشو. ایجاب میکنه به هر حال.


این هم پیام خصوصی آن بزرگوار.



گرچه همه داریم مکررا تکرار میکنیم.

ضمنا اقتضاعات عین نداره.لامصب درست بنویس.


  • . خزعبلات .

اثرات خوب و بد بیخوابی من با هم حرف بزنیم.

من راحت ساعت ۳ میخوابم و ۱۱ جوری بیدار میشم که انگار در بهشت برین هبوط کردم.

خدایا

بهر حال عیب و ایراد از توست

یا ساعت زیستی مرا خراب تنظیم کردی، یا حرکت وضعی و انتقالی ستاره ها و سیاراتت مشکل دارد 

وگرنه من همان متینم که هستم

  • . خزعبلات .

موعد مقررش بفعهمیم ، قاعدتا مشکل ساز میشود.

مثلا باید موقع سکرات مرگ بفهمم که خان و مان و بخت و تخت و حال و فال و مال  نه به کار آدم میادو نه اثری تو کیفیت شعور آدم داره 

که ناگهان در سی سالگی فهمیدم و به صورت علّی آرایش مرگ گرفتم و منتظرم برسه.

همین شاخ شمشاد که روزی برای بدست آوردنش از انواع کارای اخلاقی و غیر اخلاقی ابا نداشتم ، الان شده ضایعه ی زاید.

یعنی خودم به طریق اولی زایده ام و هر آنچه متصل به من باشه زاید اندر زایده است.

الخ

  • . خزعبلات .

هیچی

قضیه از مرگ دایی وحید در هشت یل هفت سال پیش در چنین روزی شروع شد و قصه به ختم انعام امروز رسید.

من دلم میخواست برم فامیلا رو ببینم و اسن شد که از دانشگاه اومده نیومده رفتم خونه زندایی

از جلو در همه چیژ نرمال بود و در گام نخست پشت کردم به حاج خانم مجلسی و مستقر شدم کعه عمه با چش و ابرو گفت به میز حاج خانم پشت کردی

لاجرم رفتم و رو زمین بین دو تا مبل خودمو جا ساژز کردم و از آیه ۶۲ انعام به گروه پیوستم.

تا آوردن حلوا که خیلی شکننده بود همه چی خوب پیش رفغت.

بعد سوره تمام شد و در حالی که مریم جون داشت از فجاعت نوع مرگ مادرش خودشو شرحه شرحه میکرد حاج خانم مجلسی گفت مریم خانم شعری دلارم زبان حال خودت

بعد فک کنم تو شوشتری شروع کرد گلی گم کرده ام

بعد مریم جون خودشو جر داد

ناخن کشید

به دوتا پاش مشت میزد و نعره های بلند

بعد جمعیت در حالیکه یه قطره اشک هم واسه دوساعت بیان اسارت اهل بیت نریخته بودن 

گریبان دریدند  و خودشونو جر دادند 

هایده هم پاشد و تند تند دسمال چرخوند

منم تو دلم گفتم هزار تا مامان فدای یه لحظه از عصر عاشورا

مهم نیست مامانهای ما چه جور شرحه شرحه بشند

همین قد که عصر عاشورا رو درک نکردند بیخیال زندگی کردن و بیخیال مردند.


  • . خزعبلات .

دامون ( آلبوم ناصر وحدتی) نوبت شد به گیله اوخان.

امروز با گیله اوخان ۱ شروع کردم.کاش وحید میفهمید رشتی .آخه چرا عسل رو با کلمات میریزه به کام آدم شیون فومنی؟

  • . خزعبلات .

هر کی اینستام  و داره ژاکت سبز منو میشناسع که مهسا خریده تو فروشنده تن رعنا دیده و این جزو افتخارات منه

امشب بعد اسکان و گفت و شنود با هیژی و استاد والا مقام سر سگ و کج کردیم و بدون اغراق به آخرین سانس آخرین شب اکران فروشنده رسیدیم

وحید با یه سری حزبل دعوا کرد و من غرور آفرین لپشو کشیدم

اینها به کنار

واکسن هاری سری ب رو زدم

و اما فروشنده

حد وسط نداشت 

و من با سردرد خارج از سالن همش به وحید میگفتم هر کی به من دست زد خونش و بریز

و الخ

  • . خزعبلات .

همه چیز از دور قشنگه

  • . خزعبلات .

بعد اینکه پیشول گازم گرفت و داغون شدم

پروسه ی کزاز شروع شد

و لاجرم سرم کزاز خریدم و القصه

جمعه به بیخیالی گذشت

شنبه از اورژانس پرسیدم و گفت هاری زدی و گفتم نه

بزاقم خیلی شده، گلو درد دارم و کلا هاری از نظر روانی روم سواره

دیشب و پریشب با تب خوابیدم و درد واکسنهای بازو داغونم کرد




سه قطره اشک

دیشب چرخهیدم طرف وحید و داشتم تو تاریکی out line چهره شو تماشا مسکزردم که ( الان گیج ویجی ام نمیتونم خوب تایپ کنم) اشکام اومدن

هیچ کس دوس نداره از هاری بمیره

بخصوص اینکه دیروز هزار بار هزار نفر به من تلفن کردند و گفتند مجبورند گزارش بدن به نیرو انتظلمی و پزشک قانونی و ...

چون هاری انسان منجر به مخاطرات اجتماعی میشه

من هم تنها کاری که از دستم بر میومد این بود که همش به خوذدم میگم اولین واکنش عصبی غیر مترقبه که ازم سر زد فقط زنگ بزنم ۱۱۵ 

داشتم میگفتم

خطوط چهره ی وحید و تو تاریکیدنبال میکردم

و حس کردم اگر ده تا پانزده روز دیگه قراره بمیرم چیبزی نیست که منو به دنیا وصل کنه و عملا راضی ام

بعد گفتم خب وحید چی؟

بعد بهش گفتم وحید من نمیتونم بمونم، تو هم زود بیا

بعد بغلم کرد

خیلی سفت تر از حذ نرمال

دنیا کش اومد

کاملا محاط شده

اولین باری بود که بغلم کرد جوری که نصف بدنم تو دنده ها و بازو و شکمش ذوب شد

بعد گفت من چی؟ من نمیتونم باعث موندنت بشم؟

مثل کسی که چیزی نداره راحت گفتم نه.

گفت بالشت خیسه و میرم رو بالش خودم

اون موقع فهمیدم که یه چیزی دارم که بحخوام واسش زنده بمونم.

چیزی نگفتیم.

پشت کرد.

بغلش کردم.

گفت تب داری که.

دستشو سفت گرفتم.تو دلم گفتم وحید نکنه زود بمیرم.من میخوام کار کنم ، دفتر بیمه، دانشگاه، کار تو، زندگی، قونیه ، آگرا، و هزار جایب که باید بریم و هزار کار کهانجام بذیم.

بعد صدای اولین خرپفش اومد.

خیالم راحتذ شد.رو به سقف برگشتم.

پاهامو از پتو گذاشتم بیرون که یه کم حرارتم بپره

چشسامو بستم و مرگ بازی کردم

صبح تا تخت تکون خورد بیدار شدم

گفتم کاپشنت چروکه بذار اتو کنمش و لبتاس گرم بپوش

واضح یادمه، گفتم شرمندتم که من خوابم و تو باید بری سرکار

چند بار بلند گفتم شرمندتم که بوضشوح صدام تا آشپزخونه پیچید

بعد ب خودم گفتم تو یه کاپشن واسه اتو کردن داری، پس هنوز وقت مرگ نیست.


  • . خزعبلات .

این پست رو باید دیشب میذاشتم. وقتی داغ داغ بود. وقتی کلی چیز دست به دست هم داده بود تا دوباره برم تو خاطرات. "امیر شهاب رضویان"، "مینای شهر خاموش"، "آپارات بی بی سی فارسی" و همون قصه مینای شهر خاموش. از پدر امیرشهاب رضویان، از زیبایی بیرجند، از "رابعه" و دوتار بازیگری که امروز فهمیدم نویسنده و انسان بزرگی هم بوده، از "رضا خمسه ای" که آخرین نسل از خیمه شب بازان ایران بوده و این هنر هم مثل نقاشی قهوه خونه منقرض شد و فقط نقل قول هاش مونده. از شرم دوست که به دوست خودش نمیتونه بگه چقدر خاطر خواهرش رو میخواد...
اتفاقی چشمم خورد به اینکه ساعت 9 شب آپارات داره. من و متین که پنج و نیم صبح از رشت حرکت کرده بودیم و یازده و نیم سمنان رسیده بودیم و کلی هم خواب داشتیم، نشستیم به دیدن فیلم. متین حالش اصلا خوب نبود و رفت خوابید، دلم براش میسوخت، هم میخواستم فیلم ببینم و هم کنارش باشم. بالاخره از پیشش اومدم و فیلم رو تا انتها دیدم. اون روز سه تا سیگار کشیده بودم. متین ناراحت بود که چرا سیگار کشیدنم زیاد شده، خواب که بود، بعد تموم شدن فیلم یه سیگار کشیدم که شاید بگم تموم دودش رو تو سینه هام حبس کردم، مثل همون شبی که متین و خونوادش داشتن میومدن سمنان و من توی فیسبوک با "رضا قاسمی" حرف زده بودم، اخه رمان "چاه بابل" رو تموم کرده بودم و خیره به دوردست های کویر، براش نوشتم و سیگار کشیدم و منتظر متین بودم.
بعد رفتم توی اتاق مطالعه و کاغذ و قلم رو برداشتم که بعد مدت های مدید، چیزی از ته ته دلم بنویسم. اومدم که به متین سر بزنم که بیدار شد و نشد بنویسم توی اون کاغذها. حس دیشبم انقدر خصوصی بود که دلم نیومد اینجا بنویسم، اما که الان از اون حال دور شدم، دیدم باید مثل اسناد چند ده ساله بنویسمشون و نوشتمشون. چقدر دلم برای متین رفت، خصوصا اینکه حالش خیلی بد بود و تب شدیدی داشت. بغلش کردم و بوسیدمش و آروم کنار هم خوابیدیم.

پ.ن:
اسم اون فیلم، "سفر مردان خاکستری" بود.
  • . خزعبلات .

از کربلا چی می آموزی؟

می آموزم که بهشت و جهنم هرکس خودشه و به زور کسی رو نباید برد بهشت و جهنم.

ممنونم.

خدانگهدار

  • . خزعبلات .

مشتی کاه میماند برای بادها.

دیشب وقتی حالم خیلی خوب نبود و داشتم مشت میکوبیدم به سینه ی وحید

گفتم     وحیییید     تو تصور کن رو یه توپ معلق اونم بین میلیردها توپ دیگه آویزون و خاک به سر چه میکنیم؟ اگه یه روز چسبش تموم شه هر کدوم یه ور پرت میشیم و رندم جو هر کره ای ما رو جذب میکنه من میشم ساکن f5673 و  تو همینجور به راهت ادامه میدی

حالا اون به کنار که ما اینجا چه میکنیم؟

بعد مرگ ما اونجا چه میکنیم؟

کلا ما هرجا چه میکنیم؟

بعد خودم هنگ کردم و  اشکم اومد و خوابم برد

  • . خزعبلات .

موم انداخته بودم.چهار روز پیش.دست و پا.اندازه ی سه چهار قاشق غذاخوری مانده بود تهش.دلم نیامد بندازمش دور.

همینجورماند روی ظرفشویی.

امروز نونوار میکردم برم رشت.

گفتم بیا و دل به دریا بزن و صورتت را موم بنداز.

همانند دل به دریا زنندگان ظرف آب جوش آماده کردم و موم را گذاشتم نرم شد و یا علی از تو مدد




سکانس الان:

خیلی هم جواب میدهد.واسه من که بعد از سی سال اولین بار است که موهای صورتم را کندم خیلی حس هلو شدن و غیره و ذلک دارد.تورم و قرمزی کاملا رفته و من هستم و وحید ، که میگه شبیه مامانت شدی.لپ سفید شدی.پف کردی و الخ از این حرفها که مردهای تنگ میزنند.

  • . خزعبلات .

موم انداخته بودم.چهار روز پیش.دست و پا.اندازه ی سه چهار قاشق غذاخوری مانده بود تهش.دلم نیامد بندازمش دور.

همینجورماند روی ظرفشویی.

امروز نونوار میکردم برم رشت.

گفتم بیا و دل به دریا بزن و صورتت را موم بنداز.

همانند دل به دریا زنندگان ظرف آب جوش آماده کردم و موم را گذاشتم نرم شد و یا علی از تو مدد.



سکانس الان: 

خارش میدهم.لپها و گردن را.

گونه ها از بس ورم کرده میتوانم ببینم سایه می اندازند جلوی دیدم.

هر سه میلیمتر مربع از صورتم شده پنج میلی متر مکعب.

داغ شده و تب کرده.

رفتم ژل آاوئه ورا زدم ، ادکلن داشت بدتر شد.

گوشها متورم شده و انگار هزار تا مورچه روی لاله شان بدو بدو میروند بازار.

گردن هم باید صاف و رو به جلو باشد به محض خم کردن به سمت سینه پوستش تا میخورد و میسوزد.

آیا اگر ته کاسه ی موم را دور بیندازیم بهتر نیست؟

آیا خسیس به فاک نمیرود؟

  • . خزعبلات .

منم اما هنوز می خونمتون و دوست می دارمتون.

پرچم شما برای من بالاست. نمی دونم... شاید خودمم چنین حس هایی را تحربه کردم می گم. حالا نه مثل شما مثل خودمون.


دعوا که باید بکنه متین. حقشه/





ممنون از دوستان مردستیز

خیلی متشکرم

یه تشکری بکنم از دوستانی که صحت و سقم مطالب رو تلفنی از دوستان دیگه جویا میشند.

عاقا چه خبره اینجا

  • . خزعبلات .