خخاک تو سرشون.یابوها
- ۰ نظر
- ۲۶ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۴۰
خواهرم هم فردا میرود به همانجا که من رفتم. تنها فرقش اینکه من ۵۹۰ کیلومتر آنورتر و او ۲ کیلومتر و ۱ کوچه.
خانه بخت مثلا خیلی جای خوبی است که همه چیز نو و سفید است و سرامیکش برق میزند و کاسه توالتش نو است و همه چیز هنوز مارک دارد و آدم دلش نمیخواد از ترس شکستن ظروف از آنها استفاده کند.
خانه بخت مثلا خیلی جای خوبی است که تو یه ناز کش داری که اگر عین سگ پاچه بگیری و عین کرگدن شاخ بزنی و عین میمون زشت باشی و عین خرس بخوابی و عین گاو بخوری و عین راسو بو بدهی باز عین خر دوستت دارد.
خانه بخت مثلا خیلی جای خوبی است چون میتوانی عین بدوی ها لخت باشی و پابرهنه هرجا خواستی بروی و همیشه در حمام و دستشویی باز باشد چون موقعی که آن تو هستی دلت نگیرد.
خانه بخت مثلا جای خیلی خوبی است به شرطی که کلا بختی در کار باشد اگر نباشد که تو هم میشوی یکی از ۷ میلیارد نگون بخت اطرافت که فکر میکنند خوش بختند.
فردا 5 صبح راهیم
امشب لطفی گوش دادم (همین الان داره ایران ای سرای امید پخش میشه)
یاد چنار پیر و کهنسال محلات افتادم
میون این همه نقش و واقعیت، تو بودی که جای اون همه خیال نشستی
به شوق دیدار تو میام
کاش چنار پیر محلات رو میدیدی
کاش شعر سرو کاشمر حمید مصدق رو میخوندی
بعد می فهمیدی چی میگم
تقدیم به تو که آینه دار اون همه احساس شدی
رفتم ادامه بدم دیدم توی بک گراند مغزم، به جای جملاتی که میخواستم بنویسم، مقدمه بیداد مشکاتیان نواخته شد...
تا فردا
دلم برات تنگ شده...
نمی تونم مستقیم به خودت بگم که اذیت بشی
اینجا برات می نویسم. با امین هستم، روی مبل رئال دوست داشتنی تو.
فرغانه رو ببوس.
امشب منتظر عاشقانه هام باش، مثل دیشب که سیلاب بود، سیل آب شکستن سد.
دارم ترک سوم آلبوم "موسم گل" رو گوش میدم.
چشمام خیسه، با امین چقدر از همه حرف زدیم و از تو.
فرغانه رو ببوس
اگر بر این باور باشی که بخش عظیمی از نوشتن ها نه تنها به یادگار سپاریست و از طرف دیگر التذاذ ادبی نگارنده به دنیا دنیا خواننده نمی ارزد آنگاه
دل قوی دار که بنیان بقا محکم از اوست.
حرف حرفِ تو بوده، خاطره خاطره ی تو بوده، لذت لذتِ تو بوده و حتی اگر در جایی به جز خانه ی موسوم به تو خواننده نیز خواننده ی تو بوده.
چشم و دلت روشن.
هم اینکه دیشب حالم خوش نبود
هم اینکه آخرین بار که صدای زنگنه رو شنیدم سال ۸۶ بود و بعد سی دی رو هدیه دادم.
تازه فهمیدم شعر رو غلط نوشته بودم.
از روبرو می آیم
از روبرو می آیم
با شامه سگ و چشم عقاب
دستم از هر دسیسه ای خالیست
و قلب کاغذی هیچ خاطره ای را نخواهم سوخت
ولگردهای ساعت خسته اند
ای دست های خالی خوشبخت
به عشق بگویید
از روبرو می آیم
از اشتیاقوارگی آب و علف
و دستم از هر گونه تقلا خالیست
من مزه پای هر خون دلی بوده ام
به مرگ بگویید
از روبرو می آیم
بی هیچ خنجری جز لبخند
از روبرو می آیم
و دستم از هر رعشه ای خالیست
موسی زنگنه
از مجموعه "از روبرو می آیم"
بزرگمهر حسین پور گرام در کار هاشور صلح است.ما هم گفتیم برویم و هاشوری بزنیم .تمام مدت هم همش فکرم مشغول طول و درجه هاشور بود تا اینکه متوجه شدم هاشور یه چیز مورب و موازی است برایم البته نه الزاما مورب و آنچه دارند انجام میدهند بازی نقطه خط ابتدایی خودمان است.
از عزیزانی ک کمپین فلان به فلان راه می اندازند استدعا دارم اول تکلیف تعاریف مفاهیم مطروحه در کمپین را برای خودشان تشریح کنند بعد کسی مثل استاد درمبخش را بکشند پای بوم و هاشور.
چون دلم میخواست هاشوری مورب باشد نه موازی افقی در یک عملیات جنگ طلبانه ی صلح گریزانه نرفتم.
یکی پرسید آهای تو که فلان خوندی بگو ببینم معنی خزعبلات چیه؟
بلد نیستم واستا سرچ کنم.
سرچ کردم.
دهخدا.......
وحید......
دقیقا دومیش بود.
امشب تنهام.بعد حدود ۲ ماه.
دلم میخواد از خزعبلات یاد کنم که فرهنگ و هنر و ادب ازش میچکید.مضامینش به مراتب آگاهانه تر و فاخر تر از حال بود و به رسم ادب از جانم معذرت بخوام که اومدم و چهار دیواریشو با خزعبلات خودم پر کردم.
از فرغانه
از ریگستان عزیزم
از آدمهای اون حوالی
از گلبانگ سربلندی
از مسکوب
از نامه ها
از پاسخ نامه ها
از وقایع اتفاقیه
از هم قبیله ایها
از هر جنبنده ای که ازش مینوشت
از قصه های مجید
از پوری عزیز که عشقم رو مدیونشم
از رضا قاسمی
از علیزااااده اااااااااووووووووووف علیزاده بزرررررگ
از داریوش طلایی
از گل صد پرگ
از تِرَک مورد نظر آن و آن که به کرات فحش خوردم واسش
از محلات
از دایی مدادی
از موسیقی متن فیلم مادر
از خجند و بخارا
از خراسانی که تو سینه همسرم خوابیده
از خوش خلقی که راحت گذاشت و گذشت
از نوا و نینوا
از گوشه عزیز دشتی
از پنلوپه کروز
از شاعری که شمع جوانیش شد خموش
از بامداد و سایه
از مشکاتیان عزیز
از درجه دار نیشابوری فامیل پرویز
از چارتار زیر پتو
از رویگری در مرغ مینا
از برو برو ساغ......
از حاجی بلاک کن و خلاص
از مهدی عباسی که نگاه کردن را به من آموخت
از شش قرن و شش سال
از آش فروشی کنار کافه پاریس
از باران تهران
از اینترنت
از asus ِ عزیزتر از جانم
از خدایی که آنشب به ن.... گفت بروم خزعبلات را سرچ کنم
.
.
.
متشکرم.
وحید منو ببخش که خزعبلاتتو بدفرم از خود کردم.
دوستی از اتاق فرمان اشاره میفرمایند که خدا چرا به زایراش رحم نکرده؟
خداییش من خدا بودم اون زایر و که فقر و نکبت سرزمینشو میبینه و باز پول میده میاد گِرد سنگ بگرده جررررررر میدادم.
میبینه مردمش گشنه ان، میبینه دست نیاز درازه، باز میره باز میره باز میره
خدا هم زد پِرِس ۱۰ تن.
خدایا مرسی که باز معجزه کردی.
موسی زنگنه یه شعر زیبا داشت که هنگام طواف بلند بلند میخوندم و سرمست میشدم.
به عشق بگویید از روبرو میآیم
با خنجری از لبخند
و دستم از هر دسیسه خالیست.
البته این تنها پاره ای از یک شعر بلنده.
من خون دل هر ..... بوده ام.
به مرگ بگویید ...
از روبرو میآیم.
امشب که دیدم مرمر سفید حرم به خون ،قرمز شده آرزو کردم کاش ۸۵ هم یه جرثقیل افتاده بود روم و تموم میشد.
اینجا ماندم.
رفت.
یادت باشد این منم که میمانم.
همیشه این تویی که میروی و این منم که میمانم.
الحمد لله من یخرج القانون الهک الکیم البوو من الاینترنت بالاحسن الانحی.بعلی یتم الاستخراج السکوک من الکیم و یتبادر الی کرک.
سلام من التبع الهدی.
متین
الیوم ۲۴ ذی القعده سنه ۱۴۳۶
خخخخخ
الان جفتمون بیداریم. روی نیمکت سنتی چوبی خونمون که گره چینی های قدیمی داره. دارم بیات اصفهان گوش میدم، البته یه بیات اصفهان سیاسی. آلبوم نینوا 1 حسام الدین سراج. دلیل اومدنم به اینجا کسی نبود جز شاهرخ مسکوب.
داستان از آنجا شروع شد که مادر گفت : خزینه بوده و آب گرم قل میزده و دهنه خیلی تنگ بوده و بچه عمه گلستون هم که آتیش پاره و .....
شب تا چشمها رو ببندم تصاویر ۳۶۰ درجه با کیفیت FHD با صدای دالبی دیجیتال اونم تو یه تخیل ۱۱ بعدی.
این شد که تا روشنای روز بیدارم و تا ظهر میخوابم.
رشته من خیلی خیلی مربوط میشود به مغز و فراتر از آن به ذهن.حالا دلم میخواهد از آن آلزایمرها که همیشه بی وقت و بی دلیل می آید و یکی از شیرین ترین خاطره هایم را میبرد بیاید و برای ابد حمام و خزینه و قل قل آب و طفل معصوم عمه گلستون را ببرد به عدم.
حالا اگه خاطره ی دل انگیزی بود عمرا میتوانستم تجسم کنم.
تجسم را از موسی زنگنه آموختم.کاش میشد ببینمش.حوالی جنوب است کاش من هم ....
نه اینکه به رطوبت باشد یا ارتفاع
نه اینکه به مردمان باشد یا رفتارها
به اینکه من از آن چه بودم دور افتاده ام
به اینکه من آن بشر سابق نیستم
مثل همین بدمست که کلا چند شب پیش یک نفر دیگر بود
یا حتی اون یک نفر دیگر که کلا از همان اولش یکی دیگر بود
یا چرا راه دور بروم،خودم که سابقا کلا یکی دیگر بودم
یاد شبی دراز در خوابگاه عودی به خیر
دیوان( ساز ) روژین بود و تار نگار و تنبک بابک و ....
تا صبح با لهجه شیرازی بلند بلند میخواند
چی بُدُم چی شُدُم
بچه ۱۹ ساله چه میفهمد چی بودن و چی شدن یعنی چه
حالا که موقع فرق باز کردن مراقبم که موهای سپید کمتری آشکار شود
حالا که دیگر نمیتوانم چابک از پله بالا بروم چه برسد به درخت آلبالوی خانه معماری
حالا که فکر بیشتر از کار آبم میکند
از همان حال و هواهای یکسره بیتابی و ندانم کاری که می آید سراغم
تا ۵ بیدار میمانم و تا ۲ میخوابم
حالا که خیلی چیزها فرق کرده
خوب میدانم همه چیز از دور قشنگ تر است
حالا که دلم لک زده بیایم و مثل قدیم که پای پستها کامنت مینوشتم و خودم هم یادم نمی آید به کدام کلام
حالا که خیلی از روزهای خوبم متعلق به دیروزند و ابدا در آینده منتظر آمدنشان نیستم
خیلی عجیب است که من هم به آن مانیفست جادویی ۱۸ رسیده ام
حالا که تعداد کارهای انجام نداده ام سه برابر آرزوهای به انجام رسیده است
حالا نمیخواهم این متن را ببندم تا مثل فرداهای من مختومه نباشد.
بعد از تماشای فیلم زیبای مجیدی رفتیم تهران تا حافظ ناظری را که بعد ۱۵ سال آمده ایران ببینیم و بشنویم.
لبریزم
نیستان از من
افشاری از وحید
کامروا شدیم.
تقریبا ۱۲ ساعت در شبانه روز من هستم و خانه ی نیمه روشن و ۵ پرنده که یکی هم نابیناست و هم فلج و هم کچل.
نه غذایی نه نظافتی نه خریدی نه درسی و نه تصمیمی برای انجام کاری.
یک کتابخانه که شاید ۳۰۰ جلد کتاب داشته باشد و من.
نافرم استارت زدم.تقریبا روزی ۳۰۰ صفحه.
از دولت آبادی شروع شد.حالا هم قاسمی.
دلم خواست درباره یوسف معلول یا علیرضا بنویسم یا آیدا که مثل نگار با داشتن سهراب یا شبنم از مردش جدا شد و با ذلت زندگی اش را جلوی چشم بچه هایش به آتش کشید.
قهرمان قصه هم شد آیدین که مطمئنم دیوانه وار دارد در تهران پرسه میزند و بهمن میکشد و به دنبال نه یا دهمین حواری ست تا مکتب حرمسرای ۱۰ نفره اش،مریدان رستگارش و یا هر کوفت و زهر مار دیگرش تکمیل شود تا اکنون که ۳۴ شده تا به ۴۰ نرسیده تن لاغر و تکیده اش را در طبقه دوم خانه ای حوالی امام زاده حسن پیدا کنند تا ببینند که در انبوهی از سازها و کاغذ ها و کتابها و سیگارها و گرافیتی هایش چشمان زردش به جایی سمت شرق یا شاید قبله ......
نمیدانم.
من هم شده ام آن برادر کش.آن پدر کش.آن شوهر کش.
شده ام کسی که سنگ به سر کوچک زد و مغز چلچله به شکم بزرگ ریخت.
آخرین خری که قرار است از این پل رد کنم خودمم.
امشب حوالی ۲ بود که بیدارش کردم و گفتم بیا برویم.
باید رفت.
هاله زرگرزاده استادم بود.ترم دو یا سه بودم.گفت داستان کوتاه آن است که بشود در یک sitting خواند و صنم اشتباه شنیده بود setting.
شاید ۱۱ سال از آن روزها بگذرد.
دلم میخواهد بروم ارومیه به استاد بگویم رمان را هم میشود در یک sitting خواند اگر قلم قلم باشد و دلت زبانه بکشد.
یه چیزهایی هست که نیست ولی هستنش عین عین هست است.یه چیزهایی هست که نیست و قرار نیست باشد.یه چیزهایی هم هست نه اینکه باشد ها نه.فقط اون شم حیوان صفت مادر به خطای فلان به آدم میگوید هست.حالا اگر بگویند محاجه کن آدم لال میشود عین خرفتها به قرنیز سه کنج خانه نگاه میکنم.
آن چیزهایی که هست که آدم خودش تنها تنها میداند که هست و به هیچ توله سگ دیگه ای ربط ندارد امشب از طریق موافق وزیدن گرفت و .....
هاااااهاااااااااااا
هست
دیدی هست احمق
از همان اولش هم میدانستم هست.
پستچی
خانم بیایید پایین
امضا دو بار
دو بسته
نشر چشمه
جای خالی سلوچ
برای متین سا.... عزیز
برای وحید ه..... عزیز
امضا
محمود دولت آبادی
دولت آبادی
هااااااای دنیا دستخط دولت آبادی
بعد عروسی
سفر
درگیری
و بعد آزامش بعد توفان و آغاز
و امشب اتمام
.
.
.
رضا قاسمی ملعون هم همینکار را کرد.داستانی که ۳۰ سال زندگی کردم را در ۲ شب روایت کرد و خلاص.
اگر سلوچم اگر سال و کوچم رفته بود حنا میبستم و وردی که بره ها میخوانند را زر زر میکردم و میگذاشتم تیغ کارش را بکند.
رفته بودیم راه آهن.
ایستگاه.
در شیشه ای.
سکوی خنک.
شب بود و ۶ جفت ریل کنار هم روی قلوه سنگها خوابیده بودند.
- امشب باید شب چهاردهم باشد که ماه تمام است.
- امشب باید از آن شبهای عجیب باشد که در دل کویر بوی خاک باران زده شمال ....
- بوی میوه تلخ کاج می آید.
- امشب من رفته بودم دنبال آن واگن آخر که بعد سوووووووت ممتد سرش را انداخت پایین
مثل کودکان مطیع دنبال ننه تنش را کشید رفت.
- امشب من رفته بودم دنبال یک تکه ترانه از حسین صفا اگر اشتباه نکنن.
رفته بودم دنبال قطار و ریل و مسافر و شعر.
دنبال برف بارون و چشم و پنجره ها
- رفته بودم دنبال ایستگاه میرود تو میروی.
- من رفته بودم دنبال خیلی چیزها
- تو هم داشتی حوالی نیشابور روی سنگ مزار مشکاتیان حان عشاق را زار میزدی.
- تو هم رفته بودی دنبال رضا قاسمی.
- دنبال علی حاتمی.
- تو رفته بودی حوالی وداع.
.
.
.
ایراد ما این بود که فکر میکردیم هنوز در راه آهنیم.
هنوز همانجا مانده ایم.
عروسی علی هم تموم شد. کلا همه چی فعلا تموم شده.
با آرامش کامل اومدم شرکت. هووووووووووووووووف
یه حماقت دوساله بلاخره دیشب تموم شد و الان جفتشون بالاسر ما دارن ذوق میکنن که چقد همه چی مااآااااااااه بود.
خرفتا
خواب می دیدم ...
خواب می دیدم که رستم بود و من بودم
غصه دار قصه فرزند کشتن با تهمتن هم سخن بودم ...
من به او می گفتم : ای پیر دلیر پهنهء تاریخ ...
یکه تاز صحنهء تاریخ ...
داستان رستم و سهراب را خواندم ...
داستان پور و باب غوطه ور در موج های خشم و کین در بحر بی پایان را خواندم
آشکارا در دل سهراب ... مهر رستم بود ...
در دل رستم ولی مهر پسر کم بود
هر چه دل سهراب را در بزم می جوشید ...
رستم اما با دل و دست و زبان در رزم می کوشید
بارها خواندم که سهرابت ندا سر داد
مهربان و نرم و آهنگین
رزم را بگذار بزم را بنشین
با تو ای مرد کهن در دل مرا آهنگ رزمی نیست
مرد پیکاری ولی با تو مرا جز شوق بزمی نیست
این چه افسون است ...
با توام پیوند گنگی در دل و خون است
هم نبردا ، در نبردت چهره ام را شرم می پوشد
در دلم مهر تو می جوشد
باز کن از ابروانت چین
رزم را بگذار ، بزم را بنشین
باز گفتم با تهمتن : راستی سهراب در دلش مهر تو جوشان بود
از نشانی ها که مادر داده بودش
در جبین و برز و بازویت فراوان بود
هر چه سهرابت به نرمی مهر می ورزید
مهربانی از تو کمتر دید
عاقبت آن سان که رستم خواست ...
با پدر جنگید ...
با پدر جنگید تا در اولین کشتی پشت رستم را به خاک آورد
پهلوانی را ...
جاودان برگی ز تاریخ است ...
آنچه آن گرد دلاور کرد فاتح پیکار ....
در چنان پیکار خونخواهانه ای در صحنهء کشتار
گر چه میدانست هم نبردی همچو رستم زیر خنجر داشت ...
داستانی را که گفتی از تو باور داشت ...
از حریفی همچو رستم کینه در دل کشت ...
در نیام آورد تیغ از مشت
کشتی دوم که رستم پشت آن گرد دلاور را به خاک آورد
تیغ کینش سینهء سهراب را بی وقفه چاک آورد
خنجر کین از نیامش رفت اندر مشت ...
بی امان سهراب یل را کشت
هر کسی این داستان را خواند
با دلی خونین به رستم تاخت ...
کاو چرا سهراب را نشناخت
رستم اما گفت : می دانستم از آغاز ...
که آن برو بازوی سهراب است
و آنچه چون خورشید می تابید بر جانم ...
آفتاب روی سهراب است
من بر آن رخش جوان آن روز
رستمی اما جوان دیدم
راست می گویم در آن پیکار
رستمی را ناتوان دیدم
من به شام بزم پیش از رزم از شکاف خیمهء تورانیان در خطهء ایران
دیدم آن گرد دلاور را ...
بی زره بر تن دیدم
آری مهرهء منظور در دریای بازویش شناور را
در میان موج های حیرت و تردید طاقت سوز
آشکارا دیدم آن اوج بلند کوه باور را
راست می گفتند ،
راستمی گفتند : در سپاه سرزمین ما ...
ارچه گرد آموز و دشمن سوز ...
یکه تاز و نیزه باز و پهلوان پرور
رزم آن گرد دلاور را هماوردی نمی دیدم
جز به کام مرگ
در نبرد آن یل شیرافکن شمشیر زن ،
مردی نمی دیدم
راستی را درهمه دنیا پهلوانی همچو او کم بود ...
آری او فرزند رستم بود
آزمودم بی امانش در نبرد نیزه و تیر وکمان ، پی گیر
آزمودم آن دلاور را به گرز و نیزه و شمشیر
در سواری ، کوه بر رود خروشان بود
پایدار و ماندگار ، اما به گردش همچو طوفان بود
دشمن افکن در نبرد فتح و پیروزی توسن تقدیدر،
پنداری چو اسبش سر به فرمان بود
در سرانجام نبرد او ...
گردن گردنکشان بر تیغهء شمشیر تیز مهمان بود
آزمودم آن دلاور را به هر پیکار مرد میدان بود
آفتاب ، آهسته آهسته از پس ابر دو لشگر پشت کوه افتاد
بازگشتم خسته و رنجور از آن پیکار
تن ز نیرو خالی اما سر پر از پندار
پای لرزان از رکاب رخش در رکاب توسن اندیشه می کردم
واندر آن گرداب اندیشه
جان رستم را به حکم مهر فرزندی
تا سرافراز آید از آن رزمگه سهراب یل
در شیشه می کردم
عمر من ، گفتم به خود امروز
از شمار افزون به سال و ماه از شمار افزون چو عمرم ، کرده ام عمر یلان کوتاه
صبح فردا دست اگر از جان بشویم من
به این آوردگه رستم کش ار رستم کشی گردد
گر چه رستم تا به ابد در خواب خواهد شد ...
نوبت سهراب خواهد شد
آشکارا ، روشنا چون روز دیدمش سهراب را ،
بعد از رستم در جهان پیروز
نیزه اش دلدوز تیغش عالمسوز
بر جهانی پهلوانی داشت .
پهلوانی جهان را در جوانی داشت
باز با خود گفتم آری
تا چنین گردی ز پشت من به دوران هست
از من و از پهلوانی نام خواهد ماند
تا جهان باقی ست ... پهلوانی جهان در خاندان سام خواهد ماند
شب میان خیمه ای تاریک
داستان مرگ خود را در نبرد صبح روز بعد با برادر روبه رو گفتم ...
این حقیقت را که خواهد کشت سهرابم به تیغ کین ، به او گفتم ....
گفتمش با مادراز رستم بگو ، در مرگ من زاری نباید کرد
هیچ کس تا جاودان در پهنهء گیتی نخواهد زیست
در جهان از پادشاه و گرد پهلوان و پهلوان افکن چند روزی آشیان دارد
زیستن را هر کسی چندی زمان دارد
پنجهء تقدیر شیشهء عمر مرا در پنجهء این نوجوان دارد
صبح فردا ، دست از جان شسته در آوردگه سهراب را دیدم
رستم و سهراب را که آیا کدامین بیش باید زیست ...
بازهم در کفهء انصاف سنجیدم ...
با بهای جان خود این بار زندگی را ، زنده بودن را به آن فرزند ، دیگر بار بخشیدم
روز کشتی بود ...
کشتی اول ...
دست هایم بوی جان می داد
دست از جان شسته را ، ناید به غیر از بوی جان از دست
دست هامان پنجه شد پنجه ...
پنجه ها لختی به هم پیوست ...
اولین باری که دستم در میان دست آن فرزند سردار است
اولین و آخرین بار است ...
آشکارا لرزه افتادم به جان وتن
دست هایش بوی جان میداد بوی جان من
خویشتن یاری رسانیدم به آن فرزند
تا چو دستش بر کمرگاهم رسید ، از جا چو کاهم کند ...
از فراز دست او چون سرنگون برخاک غلطیدم
وای بر رستم ، وای بر رستم
درفش کاویان را واژگون دیدم
لشگر ایران و ایران را به دست توران زبون دیدم
خاک ایران را ز خون پاک ایران لعلگون دیدم
دشت را دریای خون دیدم
باز رستم را در آن دریای خون، در آزمون دیدم ...
در سکوت مرگبار دشت نعره ای بر گوش جانم ریخت
هوشدارویی به مغز استخوانم ریخت
بر سرم فریاد زد بی تاب ...
پهلوان بیدار شو از خواب ...
جنگ رستم نیست با سهراب ...
آنچه امروزت به میدان است جنگ توران و ایران است
پیش از آنکه تیغ سهرابم بدراند جگر در کشتی اول
خود تهمتن را به دست خویشتن کشتم ...
در دل پیکار ... رستم و زنهار...
صبح فردا ... کشتی دوم ...
تا دهم درس وطن خواهی دلیران را
خنجر سردار ایران چاک می زد سینهء سردار توران را
تیغ خون آلود در مشتم
در دو کشتی رستم و سهراب را کشتم...
آنچه باقی ماند ...
آنچه او تا جاودان جاوید کیهان بود ...
سر فراز و سرور تاریخ دوران بود...
ایران بود ایران بود ....
از خدا پنهان نیست از تو چه پنهان
من با خیال راحت معتاد شده ام
و کسی کاری به کارم ندارد
همه می دانند
ترک تو
موجب مرگ می شود
مدتهاست تعداد حاضرین همان ۱ نفر
تعداد پستها همان
تعداد نظرات همان
و ما میگردیم دنبال براکت و داکت و اینورتر و ۴ نفره و
...
.
.
همین حالا دوتا چشم در تاریکی محض اتاق برقی زد و لبی جمله ای گفت و باز خاموش خفت.
.
.
...
و ما میگردیم دنبال براکت و داکت و اینورتر و ۴ نفره
حالا
همین جا که باد سرد کولر سینوسهایم را سوز میآورد یادم می آید که ۱۸ مهر بود . ۲۸ مهر بود.۲۹ آبان.۱۸ دی.۱۶ بهمن.۸ مرداد
خوب یبادم هست که سی و اند سال دیگر وقتی یاد زمان میافتم
پیرزنی هستم که دستم لرزان لاغرم را میگذارم زیر چانه و میگویم
زمان ما را با خود برده است....
با اضافه شدن سفیدک و همسرش خونواده کوچولوی ما ۸ نفره شد.
از همون اول هم سه تا بودیم
تا اینکه امروز صبح دیدم قبر باز شد و جنازه کفن پیچ وسط در وسط تخت کنارم خوابیده
حالا من هستم و
تنهایی و
روزهای بلند تابستان و
قبری که نبش شد.
چهل روزگی رفتم کرمان
همانجا ماندیم تا یک ساله گی
رفتیم رشت تا دوساله گی
رفتیم چالوس تا ۷ سالگی
دوباره رشت
بعد ارومیه
بعد کرج
بعد تهران
و حالا اینجا
همه مهاجرتهای زندگی ام بلا استثنا برای تحصیل بود
چه خودم
چه دیگر اعضای خانواده ام
حالا که اینجا ایستاده ام آخرین نمره سالهای ۱۲ + ۴ + ۳+ ۲ تحصیلم آمده.خیلی به بیست نزدیک است. اندازه یک گزینه صحیح یا شاید اندازه چشم پوشی های ترحم انگیز مصحح.اما اینها شادم نمیکند.
از اینجا دارم به همه سالهایی فکر میکنم که دیگر امتحانی ندارم.
به همه سالهایی که باقیمانده و من پشت میز نشین نیستم.
تا وقتی موهایم سفید سفید شود و پشتم خمیده و پوستم پر از لکه های قهوه ای و احتمالا ناخن های شکننده و دست استخوانی.
دارم فکر میکنم شاید مثل دکتر کلباسی در تابستان یکی از آن شلوار گرمکن ها بپوشم با یک مانتوی بلند و مقنعه گشاد بروم سر کلاس و بچه ها بگویند پاش لب گوره هنوز درس میده.عین جمله ای که من سر کلاس دکتر پچ پچ میکردم.
امشب مثل قدیم تر ها که تمرین قبر میکردم، نهار فردا را پختم و حتی شام را.میخواهم تا اذان صبح در امتداد شرق- غرب و پهلوی راست به قبله بخوابم و تمرین مرگ کنم.میخواهم به سقف اتاق سفید کوچکم خیره شوم و حس کتم حشره ای وجود ندارد تا گازم بگیرد چون تمام قبرم سرد و سیمانیست.
امشب دلم روشن است،مثل زنی که آخرین زور زایمانش تمام شده و دارد به نوزاد وارونه اش نگاه میکند.
مثل مردی که تمام روز زیر آفتاب کویر آسفالت ریخته و حالا به افق نگاه میکند که خورشید .....
خدایا
مار بزرگ سیاه یادت هست؟
یادت هست مهندس ک مهندس ه را ناقص کرد و تو دست روی دست گذاشتی؟
یادت هست بهت گفتم مرا بخوابان تا اینهمه فکر نکنم اما بیدارترم کردی؟
من آنها را نادیده میگرم.
خدایا
فقط امشب با من کار نداشته باش.
من امشب خیلی عجیب ام.
از امشب تا قیامت من دیگر درس ندارم.
خیلی خیلی عجیب ام.
تا خود خود خود قیامت
جز خودش و مادر و پدر
جز ع و س
جز مهندس ک و ص
و امین
دیگر کسی نیست.
خیلی سخت است که همه آشنایان یک شهرت با خودت بشود ۹ نفر.
خودت را هم اگر از آشنایانت بدانی یکی بیاید به من بگوید ما ۹ نفری حوصله مان سر رفته است، چه کنیم؟؟؟
ما ۹ تا خیلی تنهاییم.
من از همه بیشتر.
از همه گان بیشتر.
دو زن داشتن نه تنها برای عنصر نرینه خیلی خیلی حال دارد برای فک و فامیلها همکلی حال دارد.
امشب مجبور شدیم روی کارت دعوت مراسم ازدواج برادر همسر عزیز بنویسیم:
آقای اسماعیل ه........و بانوان
رضا قاسمی هنری نکرده
هرچه من میدانستم را برداشته پرپیچ و تاب برای همه تعریف کرده
اگر همه حرفهایش را کنار هم بگذارم
آخر آخر آخرش بشود بهار ۹۲
یاحتی قبلترها
که خام بودم
نهایتش پاییز ۹۱
بعد از سه روز کویرگردی و کوه نوردی و کلوا و غذاهای عالی و عاری از گوشت
بعد از سه روز مصاحبت با استاد امین دیوانه و مهندس ک
بلاخره جفتشون رفتند
تا سال دیگه همین موقع که بیاین ایران.
رفته بودیم ببینیمش
ما سه تا پشت
آن دوتا جلو
با هم پنج تایی
.
رفته بودیم ببینیمش
جعبه سبز معمولی
جعبه سفید گردویی
آقا لطفا ازاین کیکها هم بدهید در راه بخوریم
.
رفته بودیم ببینیمش
میروی سمت شرق
بعد باغ عمو اسدی
جاده خاکی سمت راست
.
رفته بودیم ببینیمش
همان وسط وسط ها که جز نور ماشینمان چیزی پیدا نبود
همان طرفها که یک جاده خاکی بود و کویر و ما پنج تا
همان جا که تا افق بلندترین ارتفاع تپه های کوچکی بودند که در تاریکی چشهما را وادار به خطا میکردند
همان جاها
برای خودش لحاف پنبه ای شیری کشیده بود وسط آسمان
لحاف پرستاره
خوابش نمی آمد
خودش را به راه خواب شیری زده بود
چون میدانست
.
رفته بودیم ببینیمش
آخرین آمپولی که زدم سال ۷۶ بود.راهنمایی بودم.
امشب بعد ۱۸ سال
اووووووووف
۱.همیشه به mission impossible میگفتم impossible mision تا امیرحسین اصلاحم کرد.
۲.همیشه فکر میکردم کشک از نمک و آب و آرد درست میشود و فافا از وجود عکس گاو و بوی تند چهارپایان در کشک آگاهم کرد.
۳. تا سال ۸۵ فکر میکردم دعای توکل داریم که بعدا در مدینه فهمیدم که دعای توسل و کمیل با هم دعای توکل نمیشود.
۴.تا همین چند روز پیش همش میگفتم جایی شنیده ام سلام علی اهل القبور السرور و الخ.... که پیش از این آمد.
۵.هنوز نمیدانم قلب سمت چپ بدن است یا سمت راست.خداییش نمیدانم.
.
.
.
خدایا
بیا لبت را ببوسم که جهل را مایه ی آرامش من و دانایی را عذاب آورترین درد روزگار قرار دادی.
خدایا
یادت هست مار سیاه بزرگ؟
گردن درد مهندس ه؟
یادت هست آنها را خوب نکردی؟
اشکال ندارد
فدای سرت.
خدایا
امشب کمکم کن رده را تمام کنم.توپولوژی فارسی به من چه.خدایا من که فرق کشک و رشته آشی را بلد نیستم راست راستی میخواهی دست روی دست بگذاری من بیفتم؟
از من گفتن
منتظر معجزه ات میمانم.
آشپزخانه تمام شد
همه چیز برای فردا آمادست
اتاق مطالعه ماااه شد
چای تازه دم داریم
آبی حمام کرد
تمام ظرفها شسته اند
چکیده را استخراج کردم
خانه بوی دامستوس میدهد
فایلها را درست گذاشتم سرجایشان
هنوز مرگ دارم.
هنوووووز
کجا خوابیده؟
کجا بیدار است؟
غذا چه میخورد؟
با کی حرف میزند؟
اینهمه سال دلش تنگ نمیشود؟
دلش مرگ نمیخواهد؟
دوست ندارد آدم معمولی باشد؟
برود برای خودش از عنایت خانی بستنی بخرد لیس بزند؟
برود ققنوس از این وسایل دوتومنی بخرد ذوق کند؟
کباب مگسی بخورد؟
دلش نمیخواهد یک روز کنار خیابان باشد من ترمز کنم بپرسم آقا ببخشید اسکان کدوم وری است ؟ میخواهم برای کسی نهار ببرم.
.
.
.
واقعا دلش نمیخواهد مرا ببیند؟
شامی که نخوردم
مقاله ای که تمام نشد
توالتی که نشُستم
ماشینی که نصب نشد
غباری که پاک نشد
آبلیمویی که نخریدم
میوه ای که ندارم
خوابی که نمی آید
دستی که خواب رفته
سری که گنگ شده
هجوم افکاری که آوار شده
مرگ دارم.
کجا خوابیده؟
کجا بیدار است؟
غذا چه میخورد؟
با کی حرف میزند؟
اینهمه سال دلش تنگ نمیشود؟
دلش مرگ نمیخواهد؟
دوست ندارد آدم معمولی باشد؟
برود برای خودش از عنایت خانی بستنی بخرد لیس بزند؟
برود ققنوس از این وسایل دوتومنی بخرد ذوق کند؟
کباب مگسی بخورد؟
دلش نمیخواهد یک روز کنار خیابان باشد من ترمز کنم بپرسم آقا ببخشید اسکان کدوم وری است ؟ میخواهم برای کسی نهار ببرم.
.
.
.
واقعا دلش نمیخواهد مرا ببیند؟
فکر میکردم که اگر کسی قریحه چیزی مثل نوشتن داشته باشد یعنی خلط نوشتن با مذاقش.یعنی ادغام نوشتن با قلمش.یعنی امتزاج نوشتن با روحش.
امروز
از اینجایی که من هستم
دلم لک زده است برای خزعبلات قدیم که ...
که حس میکنم همیشه برای نوشتن حرف بود و این روزها نیست.
حرف هست ولی کم است.
خیلی کم
سلامٌ علی اهل القبور السرور
حقیقتا درک گزاره فوق برای بنده ثقیل است.از اهالی قبور خواهشمندم خودشان توجیهم کنند.در این راستا از خوانندگان عزیز تقاضا دارم چنانچه دانشی دارند به اشتراک بگذارند.
هه هههاهاهوؤووؤم
بعد از یه غیبت طولانی به خاطر یه سفرطولانی تر
من
min
اعلام میکنم که بعد از ۱۴ ساعت طی طریق
۲۴ دقیقه بامداد یکشنبه ۱۱ مرداد
به آرامش مطلوب حضور بی دغدغه در اینجایی که همین حالای الان هستم رسیدم.
اللهم فک کل اسیر
اللهم فک کل اسیر
اللهم فک کل اسیر
آمین
در پیشگاه ملکوتی تهی مغذی ،( قال بدمست رضی الله عنه ) هستم که همین دیروزگان به جان عزیز آبی سوگند خورده بودم که تا قیامت در معرضش نباشم.
آدمیزاد عجیب خلقتی است.
قاتل همیشه به صحنه جرم بازمیگردد.
همیشه.
مثل من که به نظاره مقتولم آمده ام و علیرغم سن بالایش کاملا احساس میکنم دارد جای نداشته ام را میمالد.
اوووووف
بمال
بمال
مالامال
راحتی؟
راحتم.
راحتی؟
راحتی؟
راحتم
لعنت به اون مادر به خطا که تصمیم گرفت شماره ما از ۳۳۳ به ۳۳۳۶۶۶ تغییر کنه و لاجرم ISP مورد علاقمون بپره.
همیشه های همیشه جایی بودم که برایم خیلی عجیب بود.مثلا خودم را برای آنجا نمیدانستم.مثلا فکر میکردم در همان آنک باید جایی باشم که مال آن حال و حوالی ام.مثلا سال ۸۲ تا ۸۶ همیشه میرفتم کلاس اقتصاد خرد و کلان دکتر ایمانی. بعد نمره های خودم که رشته ام فرسنگها با اقتصاد فاصله داشت آخرش میشد ۱۴ ۱۵.در حالیکه از همان اول اول اولش میدانستم کلاس او جای من نیست.۸۶ تا ۹۰ هم به همین منوال. شنبه ها کلاس صفوی علامه. یکشنبه ها کلاس خودم تعطیل. دوشنبه و سه شنبه میرفتم دانشکده بالا. مباحث دینانی. آخر هفته هم برمیگشتم.همه اینها در حال بود که نه کلاس صفوی و نه کلاس دینانی و نه خانه ،هیچکدام جای من نبود.
از ۹۰ هم که حرفی برای گفتن ندارم. عمرم رفت برای سپیدگاه.
هنوز هم دچارم.
سالها گذشته.
خودم را بصورت مالیخولیایی گوگل ارث میکنم. حتی در ذهنم حواسم هست که همه لایه ها را با هم فعال کنم.من وسط یک تکه زمین خشک، جایی که فقط بالای سرم سبزی تنکی وجود دارد و زیادددددددددد از سبزی بالاها فاصله دارد، رو به بالا افتاده ام و باز از خودم میپرسم
اینجا جای تو نیست
اینجا چه کار میکنی ؟
به نام خدا
اکنون که قلم در دست ندارم و انگشت به صفحه دارم
دارم فکر میکنم یه مرد خونه نشین چه شکلیه.
دارم فکر میکنم جای ۳ ساعت آخر شب باید تمام روز سراج گوش کنم.
دارم فکر میکنم باید بدونم منفردزاده درباره ترانه شماره ۳ آلبوم شماره ۱۲۴۸ نظرش چیه.
دارم به زنده بودن یکی از اون ۵۰ و چند نفر فکر میکنم.
دارم آدم دست به سازی رو میبینم که میخواد بهم یاد بده کجای همایون شبیه کجای نواست .
دارم فکر میکنم چه ظرفهایی که سر شستن بشکنه.
دارم فکر میکنم چهار بعدازظهر صبحانه چی بخوریم.
دارم فکر میکنم اذان سلیم رو کجای دلم بذارم.
دارم فکر میکنم احسان طبری روز بیست و سه آذر نهار چی خورد.
دارم فکر میکنم چرا لطیفی رفت و مشکاتیان موند.
دارم فکر میکنم اسم خواهر ابتهاج پروین بوده.
دارم فکر میکنم فقط یه اجرای دلشدگان هست که با چهارگاه شروع میشع.
دارم فکر میکنم علیزاده تک مضراب چپش خیلی پرطنینه.
دارم فکر میکنم رضا قاسمی ما رو دعوت کرده پاریس. پول امسالمون میرسه بریم یا نه؟
دارم فکر میکنم من آخرش میمیرم از این دور مکرر تکرار.
خدایا
یادته اون شب که سردم بود و مار سیاه بزرگ زیر تختم نمیذاشتم برم کولرو خاموش کنم،تو هم کولرو خاموش نکردی؟
اون به جهنم
امشب منو بخوابون تا اینهمه فکر یهویی نیاد تو سرم.
هیژده زده گردن طرفو ناقص کرده،کل امروز و امشب درد داشت.
خدایا
من خودم میخوابم، تو فیزیوتراپیش کن.
دستت درد نکنه.
میبوسمت.
به امید دیدارت.
۱۲ نیمه شب:
میای تا ۱۲:۳۰ کتابارو بچینیم؟
۱ بامداد:
اون چراغ نفتی رو بهم میدی؟
۲ بامداد:
صبح کی میخواد بیدار شه؟ اااااا اینستای فافا رو ببین.خوش به حالش.
۳ بامداد:
مراسم مایه ماکارونی خوری با نون بیات و سون آپ اسپرایت دیفن هیدرامینی.
۴ بامداد:
خدایا مقاله رده شناسیم مونده،فردا هم داریم میریم،روزه بگیرم نگیرم،خدایا سوپش چه بدمزه است. موهادیشو بمونه طعم زهرمار میده، داغش خوبه
۴:۳۰ بامداد:
تاثیرات فراماسونری در تاریخ ایران.مثلا خواستم خیلی تاریخی عمل کنم یهو دیدم دارم نشانه های ماسونی رو در قهوه تلخ میخونم.
۷ صبح:
خوابم برده احتمالا.
۷:۲۰ صبح:
اِلارم
خاموشش کرد.
۷:۳۰ صبح:
اِلارم
خاموشش کرد.
۱۰:۳۰ صبح:
رینگگگگگگگ
مهندس ک: پسر نمیای مهندس ص۲. سراغتو گرفته ،بیا ( خواب بودم نفهمیدم کاملا) باوووو بازی!!!!!!!
۱۲ظهر:
بووووووووووووومبببببب
چراغ نفتی قدیمی و اسباب بازی من در دوران شیرین کودکی خرد خاکشیر شد.
الان:
تازه فهمیدم که توافق هستیه ای خوب حاصل شده.
۵۰ سال دیگه:
دوستان من یادمه،شما سنتون قد نمیده،چه روز و شبایی بود،التهاب و بحث و ... لحظه ای نبود که صدای اخبار پخش نشه.قرار بود بعد ۱۲ سال خبرهای خوب بشنویم،از خاتمی که تعلیق کرد و جلیلی که هیچوقت کاترین هشتم !!!! رو نگرفت و ظریف که یه شبه قهرمان شد.اون موقع آگاهی زیاد بود.همه اخبارو دنبال میکردیم.دقیق یادمه
شبی که قرار بود صبح توافق شه اصلا نخوابیدم.
تا صبح بیدار بودم.
تا خود خود صبح.
در سال ۸۹ میدان انقلاب کنونی بازسازی شد.
در سال ۹۴ تازه من فهمیدم که معماری اش خیلی عجیب است.
آقایان زحمت کشیده اند تا اینجا آمده اند.
راضی نبودیم والاااا
از این تریبون
از همه عزیزانی که که به جای سری کتابهای سبزرنگ نظام
میروند کتابهای سپید بهرنگی میخوانند
از مهندس ح. که این فرصت طلایی را در اختیار خزعبلات گذاشت،
از مهندس ک. که باعث شد پای خزعبلات قدیم به چنین مجموعه ای باز شود،
از بزرگ خاندان گرامی که در سالهای تجاوز رژیم بعث اقتصاد مملکت رو بلند کرد گذاشت در جیبش،
از مهندس ص. که روح بلاگ نویسی رو دوباره زنده کرد،
از همه و همه
و از دکتر س. که این روزها خیلی سرگنده شده و دارد با ضمیری روشن و روحی آسوده آخرین روزهای اشتغال او را با ریزخندهای حاکی از رضا نظاره میکند،
و در نهایت از خدا که ما را تا به این حد گشاد آفرید
نهایت تشکر را دارم.
امروز برای اولین بار، ماهی سیاه کوچولو رو تا ته خوندم. از بس چیزها رو نصفه و چریده خوندم که حد نداره. حرفی ندارم، فقط میگم روح صمد بهرنگی شاد و بهش اطمینان میدم که هنوز ماهی های قرمزی هستن که از شب تا به صبح نخوابن و به دریا فکر کنن.
دل افگار کنانه ترین عبارتی که به یاد دارم همین تاریخهای نوشته شده پای پستهاست.
آبان ۹۱.
نوشته شده توسط خزعبلات.
این واژه ها درد دارد.
آدم باید کرگدن باشد که ...
زمستان ۸۴
چه آسوووون میشی گریون بیا اشکامو پاک کن
دلم خیلی گرفته بیا غمهامو خاک کن
.
.
.
تابستان ۹۴
من یه موجم تو یه ساحل که رو شنهات میشکنم دل
بی تو هیچم بی تو پوچم بی تو بی مقصد کوچم
زمستان ۸۴
اولین و آخرین باری که ترانه مشترک حمیرا و فرخزاد را شنیدم.
.
.
.
دقیقا امروز
اولین باری که مصداقی و خودجوش این ترانه را به یاد آوردم.
قاعدتا این ده سال فرصت خوبی بود برای پیدا کردن مُثُلش.
هاااااهااااااهااااااا
مستم.
از همان مستی ها که با بد..... چایی خوردیم و روی آب خندیدیم.
همه حرفهای پست قبلی مزخرفی بود از جهالت خویشم.
نگون بخت من که دریا را به جام کشیدم.
غلط گفتم غلط.
همین حالای حالا سمت راستم نشسته.پای چپش رو پای راست.سیگارش تمام چایش ناتمام.جزایری تار میسازد.اگر بد صدا هم باشد میفروشد.با یک تیشه و قلم نه ماهه یکی ساخته.
این یکی لاریب فیه آدم است.اولین موجود دوپایی که دراین شهر برایش گفتم که مردم خفتگانند و چون بمیرند بیدار شوند و در نهایت عجب لبخند رضا زد و در تاریکی ماشین فهمیدم که فهمیده.
دومی را روشن کرد.مدتها بود بوی بهمن نشنیده بودم.لعنت به کربنات سدیم.لعنت به همه ماشینها.
بیسکوییت.خاکه ها در گشنیز.همان همیشگی.بطری آب عرق کرده.وز وز پنکه خانه پدربزرگ.ناله شوهر آبی که آبی دوستش ندارد.کسی فلسفه نمیخواند.مجوز کتابفروشی من باطل میشود.
ما خیلی فکر کردیم.از همان فکرهایی که به هیچ نرسید و امشب هم مثلا دور هم نشستیم از آن فکر ها کنیم
این یکی لاریب فیه آدم است.با مستور شروع کردم.به کلهر رسید و حالا
و حالا
فقط آرامم
بعد شبهای زیادی که در تاریکی خیره میشدم و از خودم میپرسیدم این همان عشق
است یانه
امشب
به ثالث گفتم که او هم نیست.او هم مثل من در جستجوی لامکان و لازمان است.
امشب آرامم.
لاریب فیه امشب آدم دیدم.
سومی را روشن میکند.خیلی وقت بود بوی بهمن نشنیده بودم.
غرق میشوم.
در نوای علیزاده
در هوسرل
در مصطفی مستور
در بهمن
در کلهر
در آدمی که لاریب فیه آدم است.
بر آستان جانان سر نتوان نهادن
خدایا سلام
حال همگی ما خوب است اما تو باور نکن.
خدایا از تو میخواهم دریچه کولر هیچ خانه ای را در امتداد تخت صاحبخانه قرار ندهی.چون بادش میرود توی دماغ صاحبخانه و صاحبخانه چشم بندش را میگذارد روی دماغش و نفسش بند میآید و پره های دماغش عرق میکند و مجبور میشود از دهان نفس بکشد و آب دهانش خشک میشود. و دردناکتر اینکه چون فکر میکند زیر تخت مار سیاه بزرگی است پایش را زمین نمیگذار تا مار اورا گاز نگیرد و هیچکس هم نیست که بیدار شود کولر را خاموش کند.
خدایا
تو راز دل همه را میدانی پس در این دل شب که جنبندگان خفته اند و تو بیداری به ید قدرتت یا کولرو خاموش کن یا دریچه رو ببند یا مار سیاه بزررگو بکش یا یه نفرو بیدار کن یا برق خونمون رو ببر یا آب کولرو قطع کن یا با شهاب ثاقب بزن دخل کولرو بیار یا کابل تیر برق خونمون رو قطع کن یا منو مرگ بده.
دارم میچام ای بی نیاز ترین بی نیازان.
یک شب آتش در نیستانی افتاد یا نیفتاد
سوخت چون عشقی/ اشکی که بر جانی افتاد یا نیفتاد
شعله تا سرگرم کار خویش شد یا نشد
هر نی ای شمع مزار خویش شد یا نشد
.......
مرد را دردی اگر باشد خوش است یا نیست
درد بیدردی علاجش آتش است یا نیست
هر بشر را المی است.
هر الم را بشری است.
این یک به یک ترین تابع دنیاست.
اگر زیاری بداند یا نداند.
آخییییییییییش
همه گناهانم بخشوده شد
از فردا به گناهان جدیدتری فکر بایدم.
به همه چراغ خاموشهایی که میآیند.
چراغ برای جایی که تکلیفت با خودت روشن نیست
چراغ برای جایی که برای اکتساب آمدی
چراغ برای دل خاموشی که پی کورسو میگردد
چراغ برای همان دل آواره که راهش را گم کرده
چراغ گاهی روشنش بهتر است
برای گاهی که تکلیفم روشن بود
برای گاهی که اکتساب کرده بودم
برای گاهی که دل روشنم به دنبای دخمه تاریکی بود
برای گاهی که دل راه بلدم راهش را میدانست
چراغ روشن آمدم
به همه چراغ خاموشهایی که میآیند.
لُخت و لَخت پهن شده ام وسط اتاق. زبری گلیم پوستم را میخورد.سینه خیز میروم جلوتر تا خنکی سرامیک را بهتر بشنوم.آبی خوابیده . شوهرش زل زده به سفید. هنوز دلش میخواهد حمله کند ولی سپید ناز دل من خوابیده. پایین خوابیده اند. بالا خوابیده است. سفید و شوهرش و حتی آبی خواب رفته اند.من بیدارم.و شوهر آبی.
آی عشق چهره آبی ات ...
رنگواژه ها چه اند؟ از کجای دنیا آمده اند؟
راستی
اصلا حرف من رنگواژه نبود.داشتم میگفتم؛ رو سرامیکم.همه کفشهایی که بوی رفتن میدادند را امروز شستم.سه جفت زنانه و دو جفت مردانه.از رفتن خبری نیست.راستی یادم رفت بگویم امروز باد آمد. از شرق آمد و از غربم گذشتکاش خانه من رو به شمالستان آدمیت بود. آنوقت باد از شمال ترین جای زمین که می آمد پرده را کنار میزد و ... من عمدا پرده خانه را نازک دوختم تا باد بیاید اینجا زندگی کند.
روی سرامیکم.
ناد نمره ها را قبول نکرد. پکرم. شریک دیوانگیهایم خواب رفت. ناد را تلفن زدم و به دیگری گفتم.فردا خودش میرود.
امروز ۹ امتیازی شدم.سه تا بار انداز. کاش فرنگی کار بودم.سانتو حال دیگری دارد.
دارم خزعبلات میگویم.
خزعبلات
خزعبلات
آی عشق چهره آبی ات ...
باید بگم که سرکار وزیر داخله هم در این وبلاگ می نویسند و البته بسیار هم پرکارتر از بنده هستند. دیروز به اتفاق همسر از رشت به سمنان اومدیم و بین راه مثل همه کارهای زندگیمون، یهویی به سرمون زد که بریم دیدار قزوین و رفتیم و چقدر خوش گذشت. ما سفرهای کوچیکی رو با هم پشت سر گذاشتیم. اولیش سفر گرمسار توی 27 یا 28 اسفند 93 و بعدی سفر به دامغان و شاهرود برای امورات کاری بود که به دلیل ضیق وقت، فقط دیدار مسجد تاریخانه میسر شد. شاید اولین سفر درست و حسابی ما، سفر به بسطام بود، توی اون غروب زیبا و اون شور و عظمت اون بناهای زیبا و قدیمی و حضور بایزید. باید توی اولین فرصت به خرقان هم سر بزنیم.
اما دیروز توی قزوین به دیدار عالی قاپو، مقبره شاهزاده حسین، مسجد عتیق و آرامگاه حمدالله مستوفی رفتیم. چقدر این شهر و آدمهاش خوب و خوش برخوردن. از سه چهار نفر راهنمایی گرفتیم و هر چهار نفر ما رو به بهترین وجه و با روی گشاده راهنمایی کردن.
بالای 140 تا عکس گرفتیم. دوربین برای مسافرت ها لازمه و باید در اسرع وقت تهیه بشه. در پایان دلم خواست این شعر رو بذارم تا همسر بدونه که عمر واقعا کوتاهه و نباید گذاشت تاامیدی و یاس به آدم راه پیدا کند و باید مثل آب روان همه چیز رو ساده انگاشت:
اگر بتوانم یک بار دیگر زندگی کنم
می کوشم بیشتر اشتباه کنم
نمی کوشم بی نقص باشم.
راحت تر خواهم بود
سرشارتر خواهم بود از آن چه حالا هستم
در واقع، چیزهای کوچک را جدی تر می گیرم
کمتر بهداشتی خواهم زیست
بیشتر ریسک می کنم
بیشتر به سفر می روم
غروب های بیشتری را تماشا می کنم
از کوه های بیشتری صعود خواهم کرد
در رودخانه های بیشتری شنا خواهم کرد
جاهایی را خواهم دید که هرگز در آن ها نبوده ام
بیشتر بستنی خواهم خورد، کمتر لوبیا
مشکلات واقعی بیشتری خواهم داشت و دشواری های تخیلی کمتری
من از کسانی بودم
که در هر دقیقه ی عمرشان
زندگی محتاط و حاصلخیزی داشتند
بی شک لحظات خوشی بود اما
اگر می توانستم برگردم
می کوشیدم فقط لحظات خوش داشته باشم
اگر نمی دانی که زندگی را چه می سازد
این دم را از دست مده!
از کسانی بودم که هرگز به جایی نمی روند
بدون دماسنج
بدون بطری آب گرم
بدون چتر و چتر نجات
اگر بتوانم دوباره زندگی کنم، سبک سفر خواهم کرد
اگر بتوانم دوباره زندگی کنم ، می کوشم پابرهنه کار کنم
از آغاز بهار تا پایان پاییز
بیشتر دوچرخه سواری می کنم
طلوع های بیشتری را خواهم دید و بابچه های بیشتری بازی خواهم کرد
اگر آنقدر عمر داشته باشم
اما حال هشتاد و پنج ساله و رو به موتم
خورخه لوئیس بورخس
فقط مطمئنم که این یه اتفاق ساده نبود.
بلاگ آی آر دو بار اِرور داد که عنوان تکراریه و من عوضش کردم.
و هربار فکر کردم ازم نپذیرفته.
دومرد رو پذیرفت و بعدش دیدم که هر سه ثبت شده.
هر سه.
در حالیکه ما هم سه نفر بودیم.
ممنون که من هم تکه ای از هزاران ام.
خیلی ممنون که امشب من هم داخل شدم.
خیلی خیلی ممنون که من هم فهمیدم.
خیلی خیلی خیلی ممنون که هستم، رضا هست ، وحید هست.
۶ تامون مونده بودیم بخونیم و بخوابیم
رضا چمباتمه زد رو صندلی جلوی کولر
دست چپشو تکیه داد به میز
نیمرخ راستش به من بود
.
.
.
همچو فرهاد و بود کوه و کنی پیشه ی ما
کوه ما ....
۶ تامون مونده بودیم بخونیم و بخوابیم
وحید نشسته بود تو جای خوابش جلوی کولر
دوتا دستاش تکیه گاه تنش
نیمرخ چپش به من بود
.
.
.
همچو فرهاد و بود ....
۶ تامون مونده بودیم بخونیم و بخوابیم
نشسته بودم جلوی کولر
دست راستم رو دسته صندلی و دست چپم تکیه گاه چونه
نگااهم به روبرو بود
.
.
.
هرکس که ننشند جای خویشتن
افتد و بیند عزیزم سزای خویشتن
۶ تامون مونده بودیم بخونیم و بخوابیم
رضا چمباتمه زد رو صندلی جلوی کولر
دست چپشو تکیه داد به میز
نیمرخ راستش به من بود
.
.
.
همچو فرهاد و بود کوه و کنی پیشه ی ما
کوه ما ....
۶ تامون مونده بودیم بخونیم و بخوابیم
وحید نشسته بود تو جای خوابش جلوی کولر
دوتا دستاش تکیه گاه تنش
نیمرخ چپش به من بود
.
.
.
همچو فرهاد و بود ....
۶ تامون مونده بودیم بخونیم و بخوابیم
نشسته بودم جلوی کولر
دست راستم رو دسته صندلی و دست چپم تکیه گاه چونه
نگااهم به روبرو بود
.
.
.
هرکس که ننشند جای خویشتن
افتد و بیند عزیزم سزای خویشتن
۶ تامون مونده بودیم بخونیم و بخوابیم
رضا چمباتمه زد رو صندلی جلوی کولر
دست چپشو تکیه داد به میز
نیمرخ راستش به من بود
.
.
.
همچو فرهاد و بود کوه و کنی پیشه ی ما
کوه ما ....
۶ تامون مونده بودیم بخونیم و بخوابیم
وحید نشسته بود تو جای خوابش جلوی کولر
دوتا دستاش تکیه گاه تنش
نیمرخ چپش به من بود
.
.
.
همچو فرهاد و بود ....
۶ تامون مونده بودیم بخونیم و بخوابیم
نشسته بودم جلوی کولر
دست راستم رو دسته صندلی و دست چپم تکیه گاه چونه
نگااهم به روبرو بود
.
.
.
هرکس که ننشند جای خویشتن
افتد و بیند عزیزم سزای خویشتن
اولین دور همی عجیب اما واقعی با کلی مهمان از سفر آمده.اون هم بعد یک سال.چقدر از این آقا راضی اند همه.چقدر این آقا کاریزماتیک شده اند.این خیل خانواده ما آدم ندیده اند انگار.
نیشمان باز است.
دلم از دیده میپرسد نشانش دیده نواز می آید محرم راز ...
خوب است.تا ساعاتی دیگر میروم پایتخت و تا ساعاتی دیگرتر به همراهش برمیگردیم رشت.
این که من احمقی هستم که از سال ۸۲ مثل گوسفندهای شعیب بدون چوپان آواره ی ییلاق و کویر هستم پرمبرهن است و از طرف دیگر اینکه تا آخر عمر این سرگردانی ادامه دارد واضح تر.
اما عزیز دل
حجم این هجمه آنقدر عمیق است که بودن و باشیدنت هم آرامم نمیکند.
یکی بیاید جان مرا بگیرد.
من تمام شدم دیگر.
سلام
خوب هستید؟
لطفا همه را قبول کنید مدیریت از نمره ها راضی نیستند.
خدانگهدار
.
.
.
و من اینکار را نکردم همسرجانم.چون خودمان میشینیم و داد و بیداد که چرا اوضاع نابسامان است و خودمان بیش از همه باعث نابسامانی اش هستیم.منکه چیزی برای از دست دادن ندارم.تو باش.آبی باشد.سفید باشد.شوهر آبی باشد.شوهر سفید باشد و سگ.
من که جز شما چیزی نخواستم.