خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات

روزمره های یک زندگی دو نفره

خزعبلات
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

از روز چهارشنبه هفته گذشته ۱۲ اردیبهشت شروع می کنم. علی (راننده شرکت) راس ساعت ۱۴.۳۰ که ساعت قرار ما بود، به تهران اومد. من هم از بچه های دوره آموزشی خداحافظی کردم و با علی به طرف سمنان حرکت کردیم. ایوانکی توقف کردیم و چیزی خوردیم و مجدد حرکت کردیم. بعد از رسیدن به خونه، دیدم متین از آسانسور پیاده شد و با ست کامل لباس و متعلقات عروسی، راهی سالن هست و به من گفت با پدر و مادرم بیام. سریع اومدم بالا و صورتم رو اصلاح کردم و لباس پوشیدم و به همراه پدر و مادر رفتیم به طرف سالن.

عروسی خوبی بود و شام هم خوشمزه بود. بعد از پایان شام، نزدیکان برای مراسم آخر شب، به طرف شهمیرزاد حرکت کردند. اونجا که خیلی خوب بود و با اینکه خودم خیلی از این جمع ها دوست ندارم، ولی اون شب خیلی چسبید.

بعد از جمع شدن بساط رقص و پایکوبی، با اون حال خسته به طرف منزل بابا در شهمیرزاد حرکت کردیم و کلی لحاف و وسایل خواب برای مهمون های داماد بردیم. خلاصه بگم وقتی همه کارها تموم شد و اومدیم منزل خودمون در شهمیرزاد، از فرط خستگی تا رفتم توی رختخواب، خوابم برد.

فردای اون روز یعنی پنجشنبه ۱۳ اردیبهشت کار خاصی نداشتیم و به کارهای خودمون رسیدیم. عصر رفتیم استراحتی بکنیم که چون کشیک بودم، موبایلم روی ویبره بود. تلفنم زنگ خورد و شماره تهران افتاد. زن پشت تلفن گفت از خیریه تماس می گیرم. تازه چشمامون گرم شده بود. خدا میدونه چقدر جلوی خودم رو گرفتم تا به یارو فحش ندم. سر جفتمون درد گرفته بود، خصوصا متین که با کوچکترین صدایی بی خواب میشه. متین به جای اینکه ناله کنه، سریع زنگ زد به خانم مهندس و مائده و قرار شد شام همگی بیان منزل ما. مهمان ها موافقت کردند و رفتیم توی کار تهیه شام. متین چلو گوشت و باقلا قاتوق درست کرد. شب خوبی بود. با مهندس در مورد محل اسکانم در کرج و مالک قدیمی اونجا یعنی علینقی سعید انصاری صحبت کردم. 

پنجشنبه ۱۴ اردیبهشت، بلافاصله بعد از بیدار شدن از خواب و صرف صبحونه، به سمت باغچه خودمون حرکت کردیم. قبلش کلی کود آهن خریدم. من دور درخت ها رو بیل میزدم و متین هم کار دفن کود آهن و مرتب کردن خاک های اطراف رو داشت. تا نزدیک غروب اونجا بودیم. ما توی باغچه خودمون یه استراکچر فلزی داریم که دو تا تاب هم روش هست. انگار چند روز قبلش دختر همسایه باغ ما که کلید اونجا رو هم داره، میاد برای تاب بازی، ولی استراکچر از هم گسیخته میشه و اون دختر خانم میفته و خدا رو شکر اتفاق ناخوشایندی نمیفته. پدر اون دختر هم چون وسایل جوشکاری داشت، استراکچر رو دوباره سر پا میکنه. آخر وقت وقتی می خواستیم برگردیم، ایشون مجدد اومد و جوش های نهایی رو داد و از باغ خارج شدیم. در حین اینکه کار می کردیم، حجت زنگ زد و قرار شد برای شام بریم منزل اونها. به سمت شهمیرزاد حرکت کردیم. سریع دوش گرفتیم ک از شیرینی امیر، شیرینی خریدیم و به سمت منزل حجت و فریبا رفتیم. بعد مدتها بود همدیگه رو می دیدیم. برای شام رفتیم به بومگردی گلها. جای قشنگی بود ولی شامش از بابت کمیت دلچسب نبود. جالبه که گرداننده اونجا، شاگرد متین از آب در اومد.

روز شنبه ۱۵ اردیبهشت، به نظافت منزل شهمیرزاد گذشت. کارها که تموم شد، به طرف منزل سمنان حرکت کردیم. چون یکشنبه متین ماشین رو میخواست و مطابق روال سال تحصیلی جدید، باید شنبه شب در سمنان می بودیم. اما در مسیر بازگشت به سمنان، اتفاق ناخوشایندی افتاد که چقدر خوش شانس بودیم که اتفاق ناگواری نیفتاد. رفتیم به باغچه خودمون سر بزنیم. خواستم چوب قیم یکی از درخت ها رو بردارم و کنار یه درخت دیگه بذارم. با اینکه سه متری با متین فاصله داشتم، وقتی رفتم چوب رو از زمین خارج کنم، در کسری از ثانیه تعادلم بهم خورد و چوب یه دفعه خورد به گردن متین و شانس آوردیم به چشمش نخورد. جوری ترسیدم که تا سمنان می لرزیدم. دیروز هم اون صحنه از ذهنم نمی رفت. حتی الان هم بهش فکر میکنم، حس مرگ تموم وجودم رو می گیره. خلاصه که خدا رو شکر خیلی به خیر گذشت.

دیروز ۱۶ اردیبهشت، بعد مدتها اداره نبودن، اومدم سر کار. صبح با متین اومدم و او هم رفت شهمیرزاد. کارها خوب پیش رفت. ارزیابی هم داشتیم و کل اداره در تکاپو بود. چون متین بعد از ظهر دانشگاه درس داشت، من تا حدود ساعت ۱۹.۳۰ اداره بودم و بعد اومد دنبالم و با هم برگشتیم خونه. چون چند روزی سمنان نبودیم، منزل سمنان رو داده بودیم به علی و سعیده و مهمون هاشون. چون کلی وسایل بچه ها خونمون مونده بود، بهشون زنگ زدم که بیان و وسایلشون رو ببرند. آقا بچه ها اومدند و موندند و تا ساعت حدود دوازده شب پیش ما بودند. متین سریع تدارک شام رو دید و شام رو هم با هم خوردیم. اون وسط یهو سر و کله عروس و داماد (سارا و معین) پیدا شد و اونها هم دقایقی مهمان ما بودند و بعد رفتند.

امروز ۱۷ اردیبهشت هم با متین اومدم سر کار و او هم به طرف مدرسه اش در شهمیرزاد حرکت کرد. تنهام. همکارم رفته ماموریت. جدیدا حوصله هیچ کسی رو ندارم، جز متین که واقعا کنارش آروم هستم. الان چون تنهام، حس خیلی خوبی دارم و میخوام با آرامش کارهای اداره رو انجام بدم. همین.

  • . خزعبلات .

  • . خزعبلات .

همین الان از خروجی سمنان به تهران خارج شدیم. برای یه دوره آموزشی سه روزه با موضوع "مدیریت دارایی های فیزیکی" در مجتمع آموزشی پژوهشی تهران (پژوهشگاه نیرو) دعوت شدم و بعد از کلاس هم قرار هست در مهرشهر کرج اقامت داشته باشیم. چهارشنبه هم عروسی ساراست و رسیدن به موقع من به مراسم هم در هاله ای از ابهامه.

کل دیشب به مرتب کردن خونه گذشت و متین بی نهایت زحمت کشید تا در صورت ضرورت، علی و سعیده از خونه ما هم استفاده کنند.

شنبه شب به اتفاق متین و وحید و مهتاب و محمود و شراره و تارا، میهمان جواد و حمیده در باغ زیباشون در درجزین بودیم. اولین بار بود که بعد از سکته مغزی وحید در آبان پارسال، یه حس خوب رو تجربه کردیم و مثل همیشه چقدر جای امیر خالی بود.

همین الان رسیدیم پلیس راه سرخه و والسلام.

پ.ن:

ساعت ۷.۴۰ صبح به مقصد رسیدیم. الان ساعت ۸ صبح هست و من در سالن جلسات نشستم. فقط ۴ نفر از مدعوین اومدند و جلسه هنوز شروع نشده. هوا هم خوبه.

الان ساعت ۱۶.۴۰ هست و برای اقامت به همراه راننده به مرکز آموزشی و پژوهشی البرز در مهرشهر کرج میریم.

  • . خزعبلات .

هفته اول اردیبهشت هم گذشت. به صورت تیتروار موارد این هفته رو می نویسم:

جنبش سیگار نکشیدن هنوز ادامه دارد.

این هفته، حتی یک دقیقه هم مرخصی شخصی خصوصا از نوع اول وقت نگرفتم.

این هفته هم مثل ماه قبل، با جدیت کارهای اداره رو دنبال کردم و کارهای عقب افتاده رو دارم به روز میکنم، خصوصا صورت وضعیت اسفند. دیروز از ساعت ۹ صبح تا ۱۲.۳۰ اداره بودم و صورت وضعیت اسفند هم عملا رسیدگی شده و مونده فردا که نامه شو بزنم و تمام.

دیروز متین از طرف سمپاد، برای یا دوره ای رفت به دامغان. جفتمون ۵ صبح بیدار شدیم و ساعت ۵.۴۵ دم دبیرستان پسرانه سمپاد که بیست و اندی سال قبل، خودم اونجا درس میخوندم. پیاده اش کردم. بعدش اومدم خونه و خوابم نمی اومد تا اینکه حدود ساعت ۹ رفتم اداره و تا حدود ساعت ۱۲.۳۰ اونجا بودم. کارها هم خیلی خوب پیش رفت. وسط کار بودم که دیدم شایان پیام داده و یه عکس فرستاده با محدرضا درویشی. من کرک و پرم ریخت. آخه قرار بود چهارسنبه بریم پیش یکی از اساتید شایان تا اگه شد، در آینده نزدیک به دیدار درویشی بریم. برام نوست که توی خیابون انقلاب، توی یه کتابفروشی مشغول جست و جوی کتابی بوده که یهو درویشی رو دیده. خیلی خوشحال شدم و کلی با هم در مورد این دیدار حرف زدیم.

بعد رفتم سمت ترمینال و فلاپ آینه بغل سمت شاگرد رو دادم برای تعمیر. اومدم خونه و مامان ناهار بهم داد. کوکو سبزی و مخلفات رو آوردم بالا و خوردم. حدود ساعت ۳ بعد از ظهر متین رسید سمنان و دقیقا رفتم همون جایی که صبح پیاده اش کرده بودم، سوارش کردم و اومدیم خونه. وسایل رو جمع کردیم و رفتیم سمت باغچه خودمون. درختان میوه داده بودند. باور کردنی نبود. اولین بار بود انقدر میوه داده بودند. بادوم و گیلاس و آلو و به و .... خیلی اونجا موندیم و یه سری دیگه به درخت ها کود دادیم و اومدیم سمت منزل شهمیرزاد. خیلی خسته بودیم ولی شام منزل فرید و مائده دعوت بودیم‌ ساعت یه ربع نه شب رسیدیم اونجا.

اما جالب ترین اتفاق روز پربرکت ۶ اردیبهشت وقتی افتاد که فرید گفت او هم اتفاقی. کتاب "شرح ادوار صفی الدین ارموی، تالیف سید عباس معارف رو در کتابخونه فرهنگسرای کومش سمنان پیدا کرده. جالب این بود که من و شایان و مهندس و فرید کل اینترنت و کتابفروشی ها رو زیر و رو کرده بودیم و پیداش نکرده بودیم‌ و اتفاقی فرید پیداش کرده بود. اینم تصویر کتابی که مدتها دنبالش بودیم و الان پیش روی منه:

اما سومین آس دیروز وقتی رو شد که مائده برای اولین بار برای ما شروع کرد به خوندن. من توی حیاط منزل فرید و مائده روی صندلی لم داده بودم و آسمون رو تماشا می کردم. دیدم یه آهنگ خارجی پخش شده. بعد چند دقیقه متوجه شدم مائده است که داره میخونه. باور کردنی نبود. بعد اومدم داخل و یه آهنگ دیگه خوند و وسطاش یهو من و متین همدیگه رو نگاه کردیم‌. از تعجب داشتیم شاخ در می آوردیم. دقیقا همون آهنگی بود که دنبالش بودیم. چند وقت قبل، بک گراند یه کلیپ صوتی، یه موزیکی شنیدم که خیلی خوشم اومد. من فکر کردم مایکل جکسونه. چون یارو روی این موسیقی داشت حرف میزد، امکان استفاده از اپلیکیشن های تشخیص آهنگ نبود‌. فقط دو سه ثانیه یارو حرف نزد ولی چون صدا خیلی ضعیف بود، اینکه چی داره میخونه قابل تشخیص نبود. خلاصه هر چی جست و جو کردم، چیزی پیدا نکردم و حالا مائده داشت همون آهنگ رو برامون میخوند. اسم آهنگ Un-Break my heart از Toni Braxton بود. باید توی این یکی دو شب آتی، کتاب شرح ادوار رو تورقی بکنم و اگه نکته ای بود با فرید و شایان و مهندس در میون بذارم.

چهارشنبه شب بعد مدتها وحید و مهتاب رو دیدیم. باهاشون هماهنگ کردیم و حدود ساعت یه ربع نه شب، رفتیم دنبال اونها و با هم رفتیم رستوران تابان. شام رو اونجا خوردیم و دوری زدیم و از هم جدا شدیم. اون شب برای اولین بار صدای نی رو در آوردم.

شب هایی که گذشت، خوندن کلیله و دمنه ادامه داشت. خیلی زیبا و لذت بخشه این کتاب. روزها خیلی به نصرالله منشی و برزویه طبیب فکر میکنم.

اما امروز، هفتم اردیبهش، تولد علی هست. ۳۵ سالگی رو تموم کرد و وارد ۳۶ سالگی شد. صبح امروز، من و متین بهش زنگ زدم و با هم حرف زدیم و تولدش رو تبریک گفتیم.

فرداشب یعنی شنبه شب، مهمان جواد و حمیده در باغشون در درجزین هستیم. وحید و مهتاب و محمود و شراره و تارا هم هستند. چه شبی شود.

و اینکه هفته آینده، یه دوره سه روزه دارم در تهران؛ دوشنبه تا چهارشنبه. حالا فردا باید در خصوص نحوه اقامت یا رفت و آمد، با واحد آموزش خودمون هماهنگ کنم. دقیقا روز چهارشنبه هفته بعد هم عروسی سارا هست و نمی دونم چی کار کنم. به علی که گفتم خالی کرد، گفت من دست تنهام وحید. یه جوری خودت رو برسون. گفتم ساعت کلاس ها از ۸ صبح تا ۱۶.۳۰ عصر هست. حالا اگه شد روز چهارشنبه رو زودتر از کلاس مرخص میشم. فعلا همین.

  • . خزعبلات .

در منزل شهمیرزاد هستیم. بعد مدتها پنجشنبه و جمعه رو خونه بودم و استراحت کردم. ماه فروردین هم تمام شد. اصلا نفهمیدم چه جور شروع شد و چه جور تموم شد، بس که سریع گذشت. اما اگه بخوام یه جمع بندی از خودم در این ماه داشتم باشم، میتونم موارد ذیل رو اعلام کنم:

  • از بابت ادامه جنبش سیگار نکشیدن خودم، خوشحالم که این ماه رو هم بهش پایبند موندم و به قول معتادها، پاک پاکم. دقیقا ۶۱ روز هست که پاک هستم. فقط یه نکته جالب اینکه پریشب، توی خواب سیگار کشیدم و صبح که پا شدم حس کردم که عهد خودمو شکستم.
  • از بابت کم کردن مرخصی های بی جای خودم، این ماه رو دقیقا با دو و نیم روز مرخصی به پایان بردم. دو روز مرخصی من، یکیش برای ۵ فروردین رفت که اصلا حس رفتن به اداره نداشتم و بعدی هم برای فردای روزی که از رشت برگشتیم. البته میشد هر دو تای این مرخصی ها رو نگرفت ولی خودم موافقم که ازشون استفاده کردم. بنابراین اگر پیشرفتی در این مساله نداشتم (که داشتم)، حداقل از سهمیه مرخصی قانونی ماهیانه خودم تجاوز نکردم.

سه شنبه شب و چهارشنبه شب این هفته رفتیم به خونه پدر و مادرم در شهمیرزاد. بعد مدتها اومده بودند اینجا. البته سه شنبه شب، شب نشینی رفتیم و چهارشنبه شب به صرف شام.

این هفته متین از صبح تا ساعت ۶ عصر مدرسه بود. ساعات بعد از روال معمول رو در اداره میمونه و بچه هایی هم که رضایت پدر و مادر رو دارند، میان اونجا و برای امتحانات و کنکور درس می خونند. اتفاقا سه شنبه همین هفته بعد از ماموریت و تعویض روغن ماشین در سمنان، رفتم سمت مدرسه متین در شهمیرزاد و ناهار رو اونجا خوردم و اومدم خونه شهمیرزاد. ناهار اکبر جوجه بود که برای اولین بار از تهیه غذای امام رضا گرفته بود. همون روز دستگاه گیرنده دیجیتال و آنتنی که از خونه مادر متین آورده بودم رو سر هم کردم و بالاخره صدای تلویزیون توی این خونه ما پیچید. ما با اینکه تلویزیون نمی بینیم، ولی اینجا بعضی وقتا نیازه، بس که اینجا ساکته.

چهارشنبه هم سری به امور مالیاتی زدم و قراره دوباره فردا سری به اونجا بزنم تا مسائل مربوط به اظهار نامه سال قبل من بر طرف بشه. مشکل هم از سامانه نیمه هوشمند نابغه امور مالیاتی که یه درگاه مجازی من رو که هیچ ربطی به بحث نظام مهندسی من نداره رو به عنوان درگاه درآمدی گرفته و هشت نُه ماهی هست که منو درگیر کرده.

دیروز پنجشنبه، مستندی از سلسله مستندهای "مشاهیر قومس" دیدم که در مورد "مهندس علی پازوکی" بود. بیشتر برام جالب بود با اینکه دانش آموخته مهندسی کشاورزی و حشره شناسی بودند، ولی با شورای کتاب کودک و خانم توران میرهادی و سایر دوستانشون همکاری داشتند. مستند جالبی بود و از اون جالب تر، شخصیت این مرد. مزار ایشون هم در امامزاده طاهر و مطهر روستای کوشک در گرمسار. ترغیب شدم به این علت هم شده، سری به این روستا بزنم.

امشب شام منزل مهندس گ. در سمنان هستیم ولی شب مجدد برمی گردیم شهمیرزاد، چون فردا به خودرو احتیاج دارم.

  • . خزعبلات .

قبل از اینکه این پست مفصل و بسیار جالب رو بنویسم که اتفاقا به صورت بسیار عجیبی با داستان زندگی من و متین و خانواده اش هم تلاقی پیدا کرده، میخوام یه چیزی رو شرح بدم و بعد وارد داستان بشیم.

یکی از صورت های مهم بروز و ظهور و تجلی زیبایی در هنر، در قالب "قصه" یا "داستان" یا "رمان" اتفاق می افته. حالا این به طور خلاصه "داستان" میتونه منشا واقعی داشته باشه یا میتونه منشا خیالی داشته باشه. با اینکه همیشه وسعت و "خیال" برای من بزرگتر از "واقعیت" بوده و صد البته برای من، انتخاب بین واقعیت و خیال، خیال، اما وقتی درباره داستان صحبت می کنیم، داستان واقعی به چیزی به نام "حیات" مجهز هست و اثر متقابل یک داستان واقعی به بی نهایت داستان واقعی دیگه، در درازنای تاریخ و به وسعت جغرافیا که داستان خیالی این قلمرو و کارکرد رو نداره.

همون طوری که هر کدوم از ما، به دلیل حیاتی که داریم، داستانی رو هم به موازات این حیات، تجربه و به نحوی روایت می کنیم، شاهد و ناظر بی نهایت داستان از انسان های دیگه هستیم که در طول حیاتمون، گاه با اون داستانها تماس و ارتباط برقرار می کنیم و یا اون داستان به صورت مجرد، به عنوان یک تجربه انسانی به گوش ما میرسه و بس.

بنابراین مطالعه زندگی یک فرد، برای من از هر رمان خیال انگیزی زیباتر هست، حال میخواد این رمان "سمفونی مردگان" عباس معروفی باشه و خواه "روز قتل رییس جمهور" نجیب محفوظ که بی نهایت دوستشون دارم.

به همین خاطره که بهترین کتابی که در کل زندگیم خوندم، یعنی "تاریخ بیهقی"، به دلیل ریشه داشتن در واقعیت، برای من به هر داستان ریشه دار در خیال برتری داره.

حال فرض کنیم داستانی در یک جا، داستانی در جای دیگه و داستان دیگر در جایی در بستر واقعیت اتفاق می افته و بعد از گذر زمانی، این سه داستان، در جایی یا جاهایی به هم تلاقی و برخورد می کنند که ازش به تعبیری "داستان داستان ها"  یا یک "اَبَر داستان" ساخته میشه. داستان زندگی ناخدا اسفندیار حسینی به صورت جدا در یک سو، داستان زندگی متین و خانواده اش در کودکی در یک سو و داستان زندگی من در جوانی در سوی دیگر که در لحظه ای از زمان به هم پیوند میخوره و داستان ها با هم همپوشانی پیدا می کنند. مقدمه طولانی شد، اما به نظرم لازم و واجب بود. اما برسیم به داستان این پست:

داستان اول:

سال ها پیش وقتی تاریخ جنگ ایران و عراق رو مطالعه می کردم، به نام "ناخدا یکم اسفندیار حسینی" برخوردم که بعد از اعدام "ناخدا یکم بهرام افضلی"، از تاریخ ۱۳۶۲/۰۲/۱۰ تا تاریخ ۱۳۶۴/۰۴/۰۶ فرمانده نیروی دریایی ارتش ایران بودند. تموم اینترنت رو زیر و رو کردم و دریغ از حتی یک عکس یا مطلبی در مورد ایشون. هیچ چیزی وجود نداشت. هر چه گشتم، چیزی پیدا نکردم. وقتی برای من، چنین حالتی اتفاق بیفته که از موضوعی، هیچ چیزی بدست نیارم، اون موضوع وارد ناخودآگاه من میشه و تا خط و ربطی ازش بدست نیارم، ول کن معامله نیستم. بنابراین زندگی این فرد و دونستن داستان زندگیش برام خیلی مهم شده بود. این بخش از داستان رو تا اینجا نگه دارید.

داستان دوم:

وقتی من با متین ازدواج کردم، خونواده اونها، به دلیل شغل پدر متین، چند سالی رو در چالوس زندگی کردند. همیشه وقتی پدر و مادر متین از اون برهه زمانی صحبت می کردند، گاه و بی گاه نام فردی به اسم "ناخدا حسینی" (بدون اینکه اسم کوچیکش رو بگویند) به گوشم می خورد که همسایه اونها بوده و آدم جالبی بوده. دقیقا یادم نیست که من پرسیدم این ناخدا حسینی شما، همون ناخدا حسینیِ فرمانده نیروی دریایی ارتش هست یا خود پدر و مادر متین گفتند که این ناخدا حسینی همون فرمانده نیروی دریایی ارتش هست. این قصه تا اینجا.

داستان سوم:

ناخدا یکم اسفندیار حسینی در تاریخ ۱۳۲۰/۱۲/۱۶ در تهران و در کوچه سرلشکر ضرابی (حوالی میدان فردوسی) به دنیا میاد. پدر ایشون مهندس سید محمود حسینی، مهندس کشاورزی بودند و در دوره پهلوی دوم، مسئول خالصجات دولتی در وزارت دارایی بودند. مادر ایشون "شهربانو ضرابی (پرورش)" فارغ التحصیل کالج آمریکایی های تهران بودند. پدر و مادر ناخدا، پسرخاله و دخترخاله بودند و اصالت کاشانی داشتند.

حالا شاید بپرسید تو که هیچ از این جناب ناخدا نمی دونستی، پس این اطلاعات رو از کجا آوردی؟

اینجا می رسیم به داستان دیگه ای که الان براتون میگم:

همون طوری که گفتم، اسم "ناخدا اسفندیار حسینی" مثل خیلی از موضوعات pending در مغزم وجود داشت و شب ۱۴ اسفند ۱۴۰۲، یهویی به صرافت افتادم برم دوباره چرخی توی نت بزنم. رفتم اینستاگرام و به کمک "هشتگ"، نام ایشون رو جستجو کردم و با جستجو در حساب های کاربری، دیدم که در یکی از اکانت ها، تصویری از یک پیرمرد هست و زیرش نوشته شده "ناخدا یکم اسفندیار حسینی، فرمانده نیروی دریایی ارتش ایران در دوران دفاع مقدس". همون شب به متین گفتم میتونی زنگ بزنی رشت، او هم زنگ زد و بل اینکه دیر وقت بود، عکس ها رو برای مادر متین توی واتس اپ ارسال کردم و گفتم آیا این همون ناخدا حسینی هست که در چالوس همسایه شما بود و همیشه ذکر خیرش؟ ایشون گفت باید خودش باشه ولی بذار از پدر متین بپرسم. پدر متین تا عکس ها رو دید، گفت خودشه و ازشون پرسیدم آقا صد در صد تایید می کنید خود ناخدای چالوس شماست؟ با قاطعیت گفت صد در صد. حالا داستان ها داشت به هم گره میخورد.

شب بعد، متین کامنتی پایین یکی از پست ها گذاشت و بعد تر پیامی برای متین اومد از همین صفحه که مشخص شد همسر ناخدا هستند و متین و خانواده متین رو به جا آورد و حال و احوال و ... خلاصه دو تا داستان دوم و سوم دوباره پس از سالها به هم تلاقی کردند. اما مشخص شد که ناخدا در ۱۴۰۲/۰۷/۰۹ مرحوم شدند. خیلی ناراحت شدم. تازه خوشحال بودم کا ناخدا رو پیدا کردم و اگه فرصتی دست داد، میرم به دیدار ایشون که متاسفانه چنین نشد.

چون جویای اطلاعات و تصاویر بیشتری از ناخدا بودم، در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۲۵ به صفحه ناخدا که همس ایشون گرداننده اون بودند، پیام دادم و جویای اطلاعاتی از زندگی ناخدا شدم. همون شب، ایشون لطف کردند و پیام من رو جواب دادند و فردای اون روز یعنی ۱۴۰۲/۱۲/۲۶ اطلاعاتی راجع به زندگی ناخدا به همراه کلی عکس جدید برام ارسال کردند. بنابراین اطلاعاتی که در ابتدای داستان سوم نوشتم، اطلاعاتی بود که از همسر ناخدا گرفته بودم.

خلاصه داستان جستجوهای من، داستان خردسالی متین که ناخدا باهاش بازی می کرد و داستان زندگی ناخدا که تازه ابعاد عجیبش در ادامه بیان میشه، به هم تلاقی کرد و داستان داستان ها ساخته شد‌.

این تصویر ناخدا در لباس نیروی دریایی هست که براتون به اشتراک میذارم:

اما داستان به همین جا ختم نمیشه. اجازه بدید یه داستان دیگه بگم که بیشتر با خانواده ناخدا آشنا بشیم که از چه خانواده سرشناسی بودند:

از اونجایی که همسر ناخدا نوشته بودند که مادر ناخدا یعنی خانم شهربانو ضرابی (پرورش) دختر سید محمد پرورش از اولین تاسیس کنندگان مدارس جدید در شهر کاشان در زمان قاجار بودند، پیش خودم گفتم قطعا باید نشونی از اونها در تاریخ باشه که چنین هم بود. 

روز دوشنبه ۶ فروردین ۱۴۰۳، پس از بازگشت از ماموریت مهماندوست دامغان، اومدم روی تخت تا بخوابم و همین جوری جستجو کردم تا رسیدم به کتابی به نام "دفترچه خاطرات روزانه شانزده زن ایرانی در قلمرو زندگی روزمره" اثر خانم "نوشین احمدی خراسانی" که اتفاقا یکی از اون شانزده زن، همین خانم شهربانو ضرابی (پرورش) یعنی مادر ناخدا اسفندیار حسینی بودند و چقدر اطلاعات بیشتر و دقیق تری از زندگی خودشون و خانواده خودشون داده بودند که برای دریافت اطلاعات بیشتر می تونید به کتاب مراجعه کنید.

ضمنا برای اطلاعات بیشتر اینکه شاید به کار کسی بیاد، اسامی اون شانزده زن رو به طور کامل براتون به اشتراک میذارم‌. همون طور که توی پست صوتی شماره ۲ گفتم، خانم فاطمه کیوان، خواهر مرتضی کیوان، یکی از زن های این کتاب بودند که کلی اطلاعات جدید از ایشون به همین واسطه بدست آوردم. اما اسامی کامل شانزده زن کناب مذکور به شرح ذیل هست:

۱. خانم میرزاده نظیف حریری متولد ۱۲۹۰

۲. خانم بتول منجیلیان (سلطان محمدی) متولد ۱۲۹۱

۳. خانم شهربانو ضرابی (شهربانو پرورش) متولد ۱۲۹۲

۴. خانم لعل فیروزگر متولد ۱۲۹۴

۵. خانم عفت صفا کیش متولد ۱۲۹۴

۶. خانم مریم سلطانی متولد ۱۲۹۵

۷. خانم اشرف الملوک مصاحب (خواهر شمس الملوک مصاحب) متولد ۱۲۹۶

۸. خانم عزیزه شیبانی (دختر خانم فروغ آذرخشی) متولد ۱۲۹۶

۹. خانم خدیجه مقدم متولد ۱۲۹۷

۱۰. خانم عذرا ارشدی متولد ۱۳۰۰

۱۱. خانم قدسیه عماد (نوه ماهرخ گوهرشناس) متولد ۱۳۰۲

۱۲. خانم معصومه سهراب (مافی) متولد ۱۳۰۴

۱۳. خانم فاطمه کیوان (قوالو) متولد ۱۳۰۶

۱۴. خانم پوراندخت شجیعی متولد ۱۳۰۸

۱۵. خانم اقدس نیرومند زاده متولد ۱۳۱۰

۱۶. خانم اعظم سپهر خادم متولد ۱۳۱۰

در پایان تصویر مزار ناخدا اسفندیار حسینی، فرمانده غیور نیروی دریایی ارتش ایران در زمان جنگ تحمیلی رو به اشتراک میذارم. مزار ایشون در گورستان یوسف رضا در شهر چالوس هست. روحشون تا ابد شاد.

پ.ن:

  • این پست با غیرت مثال زدنی من، در ساعت چهار و نیم صبح بامداد دوشنبه ۲۷ فروردین ۱۴۰۳ نوشته شد.
  • این پست هم مثل پست مربوط به مرحوم کیهان رهگذار، در طول زمان و با اضافه شدن اطلاعات دیگه، تکمیل خواهد شد. برای نمونه خود سرلشکر ضرابی و دخترشون هما ضرابی که معلم رضا پهلوی، ولیعهد سابق ایران بودند، باید ربطی به مادر جناب ناخدا داشته باشند که باید از همسر ناخدا جویا بشم و اینجا درج کنم. یا اینکه براساس اطلاعات بیان شده توسط خانم شهربانو پرورش (مادر ناخدا) در کتاب "دفترچه خاطرات روزانه شانزده زن ایرانی" اطلاعاتی راجع به برادر ناخدا نیز به دست آوردم که صحت و سقم اون رو هم باید از همسر ناخدا بپرسم.
  • جالب ترین نکته ای که در تحقیقات خودم در مورد خانواده ناخدا اسفندیار حسینی در مدت سفر اخیر رشت بهش برخوردم، در مورد فردی به اسم "علی محمد پرورش کاشانی" بوده که روزنامه های "ثریا" و "پرورش" رو در قاهره منتشر می کردند. عنوان های "پرورش" و "کاشانی" در نام ایشون، این گمان رو که این فرد هم به این خاندان منتسب باشه، تقویت میکنه.
  • صفحه ویکی پدیای "ناخدا اسفندیار حسینی" که سالها فاقد عکس و سایر اطلاعات دقیق بود رو مثل صفحه "کیهان رهگذار"، منِ حقیر ویرایش و به روز کردم (یه نیمچه فخری فروختم)

تکمیلیات:

در ساعت ۱۳ روز دوشنبه ۲۷ فروردین ماه ۱۴۰۳، از همسر جناب ناخدا سوالاتی که داشتم رو پرسیدم و ایشون هم ساعت ۱۴ روز شنبه اول اردیبهشت ۱۴۰۳ به سوالات من پاسخ دادند و من هم ساعت ۱۳ امروز ۳ اردیبهشت ۱۴۰۳ پاسخ ایشون رو در اینستاگرام مشاهده کردم و پاسخ ها دقیقا همون بود که فکر می کردم و سریع اومدم اینجا تا برای شما بنویسم که به شرح ذیل هست:

  • اول اینکه سرلشکر ابراهیم ضرابی، رییس سابق شهربانی ایران در زمان پهلوی، دایی خانم شهربانو پرورش (مادر ناخدا اسفندیار حسینی) بودند. بنابراین خانم هما ضرابی که معلم دوران کودکی رضا پهلوی (دوم) بودند، دختر دایی خانم شهربانو پرورش هستند.
  • دوم اینکه در کتاب "دفترچه خاطرات شانزده زن ایرانی"، خانم شهربانو پرورش (مادر ناخدا حسینی) نوشته بودند که فرزند اولشون استاد دانشگاه شیراز هستند. در جستجوهام به فردی به اسم "دکتر فرامرز حسینی" برخوردم که استاد تمام بازنشسته رشته زیست شناسی بودند. با توجه به شباهت چهره، حدس زدم که باید ایشون برادر ناخدا اسفندیار حسینی باشند و همسر ناخدا این موضوع رو هم تایید کردند. این تصویر دکتر فرامرز حسینی (استاد تمام بازنشسته رشته زیست شناسی دانشگاه شیراز) و برادر ناخدا اسفندیار حسینی هست که در قید حیات هستند و در شیراز زندگی می کنند:

  • . خزعبلات .

من شنبه این هفته رو سر کار نرفتم. خونه موندم و خستگی رانندگی 12 ساعنه مسیر برگشت رشت به سمنان رو از تن به در کردم. یه چیری همین الان به صورت یه سری جمله معترضه طولانی بنویسم تا یادم نرفته (مثل محسن نفر که می گفت توی ضبط آلبوم وصل مستان، یه قطعاتی بداهه به ذهنش می اومد و وسط ضبط قطعات، توقف می کرد و اون قطعات بداهه رو ضبط می کرد و اتفاقا توی آلبوم هم گذاشت. فکرم این چنین فاحشه خونه ست. سریع از شاخه ای به شاخه دیگه می پره). اما برسیم به اون جملات معترضه که وسطش یه پرانتز جملات معترضه دیگه در شباهتش نوشتم.

من عجیب و غریب دوست دارم بنویسم. نمی دونم وسوسه اش دقیقا از کی شروع شد، ولی میدونم از سال 1381 شمسی به صورت مکتوب شروع کردم به نوشتن خزعبلاتی از این دست که حالا به صورت اینترنتی در اومده. این دوست داشتن داره هر روز و اگه بهتر بگم، هر لحظه بیشتر و بیشتر میشه، طوری که امروز یک لحظه هوس شدیدی کردم که کاش روزمرگی توقف پیدا می کرد و من تا آخر عمر می نوشتم. نمی دونم به چه دلیل ولی دوست داشتم فقط بنویسم. شاید بعدها دلیل این هوس رو مثل خیلی سوالات بی پاسخ دیگه که در طول عمر به جوابش رسیدم، پیدا کردم و فهمیدم.

بگذریم، یکشنبه رو هم با مرخصی اول وقت رفتم سرکار. دیشب تا حدود چهار و نیم صبح، بخاطر تنش ایران و اسراییل بیدار بودیم و دیر خوابیدیم. حتی با متین رفتیم بیرون دوری زدیم و بنزین ماشین رو پر کردیم و صد البته از آیس پک کره گردوی آقای خندان غافل نشدیم و بعد مدتها آیس پک خوردیم.

دیروز یعنی یکشنبه 26 فروردین 1403 روز شلوغی بود. به کارهای خودم رسیدم و البته یه سری داد و هوار هم سر مدیرمون کشیدم و به کار ادامه دادم. متین هم روز بسیار شلوغی رو داشن. عصر دانشگاه تدریس داشت و من اداره موندم تا اینکه ساعت 6 عصر اومدم اداره دنبالم و با هم اومدیم خونه و دیگه وقت نشد بریم خونه شهمیرزاد. شام مختصری خوردیم و متین حدود ساعت 10:15 شب رفت خوابید.

بعد از خوابیدن متین، من نشستم به پوست کردن لوبیا کشاورزی که روز قبلش خیسشون کرده بودم و صد البته تصور می کردم لوبیا چیتی هست و خیس کرده بودم که یه خوراک لوبیای خوشمزه (که بسیار دوست دارم) درست کنم. از اونجایی که دوست نداشتم پرت تایم بدم، نشستم به تماشای فیلم "نفر دهم" که سالها پیش دیده بودم و امروز همکارم شروع کرد به تعریف کردم فیلمی که چند شب پیش در شبکه نمایش دیده بود و یه خورده که گفت، فهمیدم منظورش همین فبلم "نفر دهم" محصول سال 1988 میلادی هست.

القصه، به موازات پوست کردن لوبیا کشاورزی، هدفون رو توی گوشم گذاشتم و فیلم رو تماشا کردم و من چقدر این فیلم رو دوست دارم. یعنی چیزی تو مایه های "سینما پارادیزو" که دوست دارم n بار تماشاش کنم. قبلا فیلم رو با زیرنویس و بدون سانسور دیده بودم ولی این بار به صورت دوبله و سانسور شده. بازی بی نظیر "آنتونی هاپکینز" که چقدر بازی این بشر رو من دوست دارم. قصه بسیارخوب و قرص و محکم و صدالبته فضای دوران جنگ جهانی دوم که عجیب به اون دوران توی فیلم ها علاقه دارم. بعد از تماشای فیلم در موردش جستجو کردم و متوجه شدم این فیلم، یک فیلم تلویزیونی بوده. چقدر فضا و حالت تئاتر گونه این فیلم هم به دل می نشست. یاد فیلم Dogville افتادم که البته فضای تئاتری گونه اون خیلی بیشتر از این فیلم بود. بازی "کریستین اسکات تامس" در فیلم هایی که در فضای جنگ جهانی دوم داره، منو ناخودآگاه یاد فیلم "بیمار انگلیسی" میندازه که توش بازی می کرد و اون فیلم هم ناخودآگاه منو یاد هتل "Utkarsh Vilas" در آگرای هند میندازه که دوره اقامتمون در آگرا در سفر هندوستان سال 1398 شمسی رو توی اون هتل گذروندیم. حموم اون هتل و شیر های حمامش، ناخودآگاه آدم رو یاد فیلم "بیمار انگلیسی" مینداخت. خلاصه فیلم "نفر دهم" یکی از فیلم های بسیار مورد علاقه من هست.

حرف دیگه ای نمی مونه. فقط دارم با خودم کلنجار میرم امشب و در ادامه شب زنده داری، پست مفصل مربوط به "ناخدا اسفندیار حسینی" رو که مدتهاست در سر دارم بنویسم یا نه. تا چه پیش آید.

پ.ن:

عجیب دلم میخواد تنها باشم. حوصله آدم ها رو به هیچ عنوان ندارم. تنها دلخوشی وجود متین هست و واقعا اگر نبود نمی دونم چه جوری زندگی رو ادامه می دادم. با اینکه در منتها درجه دوری از آدم ها هستم و سعی میکنم از کوچکترین تماسی هم خودداری کنم، باز در برخوردهایی که پیش میاد، این بنی بشرها میرن روی مخم و جدیدا علاوه بر عصبی شدن، دلم میخواد بگیرمشون زیر چک و لگد و تا جایی که میخورند، بزنمشون. اون موقع که دارو مصرف می کردم خوب بود، نمی دونم اثر نبود دارو هاست یا واقعا ملت روی مخ تر شدند یا من حساسیتم زیادی رفته بالا. خلاصه که وضعیت خوبی نیست و کوچکترین تخطی از وضعیت های منطقی، منو بهم میریزه. 

  • . خزعبلات .

دیروز یعنی جمعه 24 فروردین 1403، من و متین دیر از خواب بیدار شدیم. فکر کنم حدود ساعت یک ظهر بود. متین خیلی دیر خوابیده بود، اون طوری که می گفت انگار تا ساعت 5 صبح با پدر و مادرش بیدار بودند و حرف میزدند. اما من حدود ساعت 3 صبح بود که خوابیدم. صبح من بیدار شدم ولی چون کاری نداشتم و می دونستم باید رانندگی کنم، دوباره به خواب ادامه دادم.

حدود ساعت 3 بعد از ظهر بود که برای دیدار پدر بزرگ متین، به منزل ایشون رفتیم. عمو کیوان متین هم اونجا بود و حدود سک ساعتی اونجا نشستیم و حرف زدیم. جای مامانی مریم (مادر بزرگ متین) خیلی خالی بود و این بار به جای حضور در جمع ما، دو تا عکس قاب گرفته زیبا، روبروی ما روی دیوار بود و ما رو نگاه می کرد. 

حدود ساعت 4 عصر بود که از حاجی بابا (پدربزرگ متین) و عمو کیوان خداحافظی کردیم و از منزل خارج شدیم. توی همون کوچه، خونه عمه متین هم هست و متین زنگ خونه اونها رو به صدا در آورد و همون دم در با عمه و نرگس (دخترعمه متین) حال و احوالپرسی کردیم و نهایتا خداحافظی کرده و به طرف سمنان حرکت کردیم. راس ساعت 4.30 عصر، در میدون گیل بودیم و چند کیلومتر بعد، کابوسی شروع شد که برای پایانش، حدود دوازده ساعت زمان لازم بود. فقط اینو بگم که فاصله 62 کیلومتری رشت تا رودبار رو در پنج ساعت و نیم طی کردیم. در خروجی رودبار ایستادیم و متین یه سری خرت و پرت برای خوردن خرید و دوباره به راه افتادیم. تا اول بزرگراه غدیر که راه ما از مسافران تهران و کرج جدا می شد، همین جور ترافیک بود و نمی شد با سرعت زیاد طی مسافت کرد. همین قدر بگم که بزرگراه غدیر هم که همیشه خلوت بود و وقتی ما واردش می شدیم یه نفس راحت می کشیدیم، برای خودش کابوسی بود، اما نه در حد کابوس سراوان و امامزاده هاشم و رودبار.

خلاصه سرتون رو درد نیارم. متین کمی بعد خوابید و من جلسه شانزدهم خوانش تاریخ بیهقی رو توی پخش ماشین گذاشتم و مشغول رانندگی. بحث به نامه امیر مسعود به آلتونتاش خوارزمشاه رسیده بود که بالاخره این قسمت زیبا رو هم تموم کردم و البته کمی هم از قسمت هفدهم یعنی پاسخ آلتونتاش خوارزمشاه به نامه امیر رو هم گوش دادم. 

بالاخره سفری که در چهار و نیم عصر روز جمعه 24 فروردین 1403 شروع شده بود، در ساعت 4 صبح بامداد شنبه 25 فروردین 1403 به پایان رسید و تموم حس و حال خوب اون چند روز استراحت در رشت رو با خودش نابود کرد. متاسفانه متین تعهد داشت که شنبه سر کار باشه وگرنه من مشکلی برای مرخصی گرفتن نداشتم. می دونستم چنین اتفاقی می افته، ولی واقعا چاره ای نبود.

اما امروز صبح، من خوابیدم و اداره نرفتم. به همکارم گفته بودم که شاید شنبه رو نتونم بیام اداره. ولی متین حدود ظهر برای تدریس به فرزانگان رفت و بعد به سمت مدرسه خودش. متین طرحی رو از امروز شروع کرده که دانش آموزانی که تمایل دارند و صد البته والدین اونها هم رضایت دارند، می تونند تا ساعت 6 عصر در مدرسه بمونند و برای کنکور درس بخونند.

من هم الان خونه هستم و انشاالله شب برم ساز نی خودم رو که قبل از سفر رشت سفارش دادم، تحویل بگیرم. فرید لطف کرد و یکی از دوستانش که مدرس ساز نی بود رو معرفی کرد و سفارش ساز نی رو به ایشون دادم. میخوام مثل تمبک و سه تار و تنبور که دل ای دلی باهاشون ور رفتم و صدایی ازشون در آوردم، از نی هم صدایی در بیارم. البته برنامه ای دارم که انشاالله امسال یه تنبور خوش صدا هم بگیرم. تا چه پیش آید. الان یادم افتاد، ساز سه تار خودم رو هم دادم به فرید که بده به دوستش بابک (استاد دوستم عارف که الان در آمریکاست) که پرده ها و سیم هاش رو عوض کنه. باید اون رو هم تحویل بگیرم.

پ.ن:

  • تایپ کردن و پست گذاشتن با لپ تاپ، چقدر راحت تر از موبایل هست. خدایی چه عذابی می کشیدم من.
  • نمی دونم قبلا گفتم یا نه، ولی من در دوران دبیرستان، در دبیرستان سمپاد درس میخوندم و قاعدتا من هم جزء سمپادی ها هستم. حالا بیست و اندی سال گذشته و الان همسرم در دبیرستان دخترونه سمپاد درس میده. اتفاق و تقارن جالبیه. باید یه پست خوب و اساسی راجع به سمپاد و سمپادی ها و اثر بزرگ سمپاد و سمپادی ها در زندگیم بنویسم. البته اگه مثل خیلی از پست هایی که میخواستم بذارم و فراموش شده، این پست هم به ورطه فراموشی سپرده نشه.
  • اما چیزی جالبی که در آخرین شب حضور من در رشت گیرم اومد، آشنایی با استاد زینت السادات امامی بود که تا قبل از اون شب، ایشون رو نمی شناختم. جلد اول کتاب "فتوحات مکیه" ابن عربی، با تصحیح و تعلیق استاد محمد خواجوی رو تورق می کردم که ناخودآگاه در ابتدای کتاب برخوردم به اینکه طرح های اسلیمی روی جلد اثر این خانم هست. یعنی مهندس حسین مفید و همسرشون خانم مهناز رییس زاده و انتشارات مولی، چه سهم بزرگی در افزودن آگاهی در زندگی من داشتند. این آشنایی با خانم استاد زینت السادات امامی هم بخشی از این آگاهی بخشی ها. در موردشون خوندم که دختر استاد امامی معروف بودند که معلم استاد محمود فرشچیان بودند. بالاخره به خاطر علاقه مهندس حسین مفید و همسرشون و به خاطر تحصیلات اونها در رشته معماری دانشگاه ملی و ارتباط با استاد حسین لر زاده، از علابق اونها در زمینه معماری و تذهیب و ...، در جلد کتاب های چاپی انتشارات وزین خودشون یعنی انتشارات مولی نیز استفاده شده. یه اثر در مورد معراج بود به قلم استاد زینت السادات امامی که چقدر زیبا بود و گیرا. بسی لذت بردم.

  • . خزعبلات .

دیروز یعنی چهارشنبه، نسبتا زود از خواب بیدار شدیم. صبحونه رو خوردیم و حدود ساعت 11 صبح برای پیاده روی از منزل پدر و مادر متین خارج شدیم. رفتیم میدان دفاع مقدس و از اونجا به طرف سبزه میدان حرکت کردیم. هوا بسیار عالی بود. اولا که خورشید توی آسمون نبود و هوا ابری بود، ثانیا نه خیلی سرد بود و نه خیلی گرم و یه رطوبت مناسبی هم وجود داشت و آدم که تنفس می کرد به مصداق گفته ی سعدی هر نفسی که فرو می رفت، ممد حیات بود و چون بر می آمد مفرح ذات. 

شهر هم خیلی شلوغ نبود. به قصد خرید پارچه بیرون رفته بودیم و بالاخره پس از کلی دیدن و نپسندیدن، از دو تا مغازه، پارچه هایی که مورد قبول متین بود رو خرید کردیم. توی مغازه ی اولی بودم که دیدم سر در مغازه روبرویی نوشته بود :"طلای اسکافی" و بلافاصله یاد بوبکر اسکافی افتادم که در تاریخ بیهقی نام ایشون آورده شده بود. متین بهم گفت چرا سرت توی گوشیه؟ فکر می کرد دارم Quiz of Kings بازی می کنم. به متین و فروشنده گفتم قضیه از این قراره و عکس سر در مغازه طلافروشی اسکافی رو هم گرفتم.

اما جالب ترین نکته برای من گذر از پیاده روها بود که دستفروش ها و فروشنده ها، چیزهای خوراکی می فروختند که من به خاطر همین ها عاشق رشت هستم. سیرِ تر و تازه، فلفل سبز، انواع ترب، نارنج، ماهی، سبزی های مختلف مثل خالواش و چوچاق و .... کلی خوراکی خریدیم و مسیر رو به طرف خونه برگشتیم. 

حدود ساعت دو عصر رسیدیم و ساعت دو و نیم بعد از ظهر، ناهار خوردیم: سبزی پلو با ماهی. مادر متین لطف کرده بود و کال کباب درست کرده بود و چه کال کبابی. تره سیر و ترب و سبزی ها مختلف و نارنج هم سر میز بود و با غذا عشق بازی کردیم. بعد از ناهار هم سریع افقی شدیم و خوابیدیم.

بعد از بیدار شدن از خواب، من مشغول کارهای اداره شدم که همراه خودم به رشت آوردم. بعد هم به صحبت با پدر و مادر متین گذشت و مادر متین در خصوص حال نامساعد پدر متین حرف زدیم.

شام خوردیم و بعد از شام حدود ساعت یازده و نیم شب با متین برای پیاده روی رفتیم باغ محتشم. در بستنی فروشی حاج حسین، بستنی سنتی و فالوده خریدیم و برگشتیم سمت منزل. هوا بسیار عالی بود. هر چی بگم کم گفتم. بعد از رسیدن به خونه، چهار نفره بستنی و فالوده خوردیم و بیدار بودیم. من تا رفتم بخوابم، ساعت 4 صبح شد و یک ساعت بعد بیدار شدم و دیگه خوابم نمی اومد. تا ساعت 7 صبح بیدار بودم و مطالعه می کردم. بیشترین تمرکز من هم روی "سید محمد پرورش" بود و توی مطالعات به روزنامه های "ثریا" و "پرورش" رسیدم که فردی به اسم علی محمد پرورش کاشانی که در قاهره منتشر می کردند. در تلاش برای خط و ربط بین این دو نفر بودم ولی به جایی نرسیدم. ولی باید خط و ربطی بین این دو شخص وجود داشته باشه. دلایلش هم نام مشترک "پرورش" در نام هر دو نفر و اهل "کاشان" بودن اونها.

برای تذکر اینکه "سید محمد پرورش (ضرابی)" پدر شهربانو ضرابی (پرورش) و پدربزرگ ناخدا اسفندیار حسینی بودند که در پست صوتی شماره 2 بهشون اشاره کردم. اما یافته جالب اینکه این "سید محمد پرورش (ضرابی)" در برکشیدن اللهیار صالح و جهانشاه صالح بسیار دخیل بودند.

الان هم پنجشنبه 23 فروردین 1403 هست و سر میز ناهارخوری منزل پدر متین با لپ تاپ در حال نوشتن هستم. جای مهسا و عظیم بسیار خالی هست. حدود ساعت 12 ظهر از خواب بیدار شدم و بلافاصله صبحونه خوردیم و الان متین و پدرش در حال گفت و گو با زن عموی متین هستند و در مورد حال ناخوش این مدت پدر متین صحبت می کنند. 

باز چیزی بود میام و می نویسم. فعلا والسلام.

  • . خزعبلات .

دیشب افطار پیش بابا و مامان بودیم. علی هم بود. سعیده چند روزی هست که برای مقدمات ازدواج سارا (خواهرش) به تهران رفته و علی تنهاست. نمی دونم گفتم یا نه، سارا هم داره مزدوج میشه. انشاالله خوشبخت بشه. بعد افطار اومدیم خونه خودمون. متین تا ساعت ۱۰ شب خوابید. منم در این حین مطالعه می کردم و کارهای مونده خونه رو انجام می دادم. بعد از بیدار شدن متین، وسایل لازم برای سفر رشت رو توی چمدون بزرگ گذاشتیم و به طرف شهمیرزاد حرکت کردیم. با همکارم هم صحبت کردم که برای ماموریت فردای چاشم، بیان شهمیرزاد دنبالم. راس ساعت ۱۲ شب و در جایگاه گل نرگس، بنزین ماشین رو پر کردم. چون جفت مون گرسنه بودیم، قبل رسیدن به منزل شهمیرزاد، در سنگسر، به سفارش متین، از یه کله پزی، یه زبون و یه بناگوش و دو تا چشم سفارش دادم و اومدیم خونه. سریع شام خوردیم و من چند دقیقه بعد در حالی که شدیدا شُل شده بودم، رفتم توی تخت و خوابیدم. 

صبح امروز همکارم با راننده اومد سراغم و سری به شهمیرزاد و چاشم زدیم و اومدم خونه شهمیرزاد. متین هم چند دقیقه بعد از مدرسه برگشت و با بار کردن وسایل نهایی، به طرف رشت حرکت کردیم. فکر کنم از مهر پارسال، دیگه فرصت نشده بود بریم رشت. به باغچه مون هم سر زدیم و راس ساعت ۱۲ ظهر به طرف رشت حرکت کردیم. هر دو روزه بودیم. ساعت ۵ عصر امامزاده هاشم بودیم. فاصله سی کیلومتری امامزاده هاشم تا منزل پدر و مادر متین رو یک ساعته طی کردیم و راس ساعت ۶ عصر به مقصد رسیدیم. راس ساعت ۷ شب، افطار کردیم و بعد طبق معمول با پدر متین شروع کردم به حرف زدن و وقتی پرسیدم کتاب جدید چی خوندید، حرف از چیزها و کسانی زد که اسمشون رو نشنیده بودم. باید این گفت و گو ها رو در دفتری مخصوص، ثبت و ضبط کنم. جالب ترینشون در مورد داود و سلیمان بود و ساختن معبد و ... که دقیقا دو شب قبل در موردش خونده بودم. الان هم روی تختخواب دوران مجردی متین دراز کشیدم و حین گوش دادن به موسیقی فیلم سرود دشت نیمور که در پست قبل به اشتراک گذاشتم، دارم این مطالب رو تایپ می کنم.

پ.ن:

امشب، به سال های قمری، سومین سالروز مرگ امیر هست. اتفاقا سه سال قبل دقیقا در همین اتاق بودم، با این تفاوت که عظیم روی این تخت خوابیده بود و من روی تشک وسط اتاق که صبح روز بعدش با کلی تماس از دست رفته رضا و برادرم علی مواجه شدم و از علی، خبر مرگ امیر رو شنیدم. بعد از شنیدن اون خبر، با وجود هوای مساعد خونه، می لرزیدم و یخ کرده بودم. روزهای اوج شیوع کرونا بود و بی نهایت شوم. خدا میدونه با چه بدبختی به سمنان برگشتیم تا به تشییع جنازه امیر برسیم. انگار عید فطر، به جای شادی، تا ابد یادآور غم مرگ امیر و اون لحظات نکبت هست. روحش شاد.

  • . خزعبلات .

چند روزی هست سمنان هستیم. الان در ماشین اداره و در مسیر بازگشت از ماموریت دامغان و امیریه می نویسم. روزهای بسیار شلوغی رو دارم و مشغول به روز رسانی کارهای اداره هستم. دیروز که تا نزدیکای اذان مغرب اداره بودم.

همین الان راننده ما، کولر ماشین رو روشن کرد. یادم انداخت این نکته مهم رو یادآوری کنم که سمنان دو فصل بیشتر نداره؛ یه تابستون نکبت و وحشتناک گرم و یه زمستون سوزناک بی بارون و برف. حال آدم واقعا از این آب و هوا بهم میخوره.

فردا انشاالله راهی ماموریت هستم و بعد از اون به سمت رشت حرکت می کنیم و تعطیلات عید فطر اونجا هستیم. عید فطر هم مصادف هست با مرگ امیر و یاد اتفاقات سه سال پیش که اتفاقا رشت بودم و علی اون خبر شوم رو بهم داد. خودم که به این سفر نیاز دارم.

پنجشنبه گذشته افطار منزل علی و سعیده بودیم و بابا و مامان هم با ما بودند. اون شب تا حدود یازده و نیم شب اونجا بودیم و متین خونه علی موند و من اومدم طبقه پایین. فرصتی دست داد و مستند "آواهایی به وسعت دشت های سرزمین من" ساخته وحید موسائیان رو تماشا کردم که در مورد آثار موسیقی فیلم محمدرضا درویشی بود. مستند رو مدتها قبل شایان برام فرستاده بود و نشستم به تماشای اون. واقعا درویشی موجود عجیب و نادری هست و آثارش نیز چنین. در مورد موسیقی دو فیلم "سرود دشت نیموَر" و "کیسه برنج" صحبت کرد. بر روی صحنه ی بیل گردانی در فیلم سرود دشت نیمور، نیاز به صدای کباده داشته که با زنجیر عزاداری و سینی های مسی و تغییرات در ساختمان اونها، چنین صدایی رو تولید کرده بود.

همون شب از بیپ تونز آلبوم شماره ۵ "گزیده آثار موسیقی محمدرضا درویشی" که موسیقی این دو فیلم در اون قرار داشت رو خریدم. قطعه ای ارکسترال به مدت زمان ۶.۱۳ در قطعات مربوط به موسیقی فیلم "سرود دشت نیمور" بود که چند روزی هست منو مشغول خودش کرده و الان هم در حال گوش دادن بهش هستم (توی پرانتز بگم خمین الان از کنار کاروانسراهای صفوی و سنگی آهوان رد شدیم). این قطعه که بالای ۳۵ سال پیش تصنیف شده، بسیار بسیار زیبا و با اصالت هست و تاثیرات فرم آهنگسازی مرتضی حنانه بر روی اون به وضوح مشهود. در اون مستند راجع به استفاده از موسیقی های نواحی در آثارش گفت و هویت مستقل یا غیر مستقل آثاری که برای موسیقی فیلم تصنیف میشه که در مورد استقلال این آثار با ایشون موافق بودم ولی در مورد استفاده خالص از موسیقی های نواحی برای فیلم هایی با روایت زمان حال، چندان موافقت صد در صد نداشتم.

نکته جالب دیگه ای که این چند روز بهش برخوردم در صحبت های مهدی سیدی در پادوست خوانش تاریخ بیهقی. بحث به جلسه ۱۶ با عنوان "تدبیر خوارزمشاه و نامه به مسعود" رسیده. در اونجا بحث "احمد عبدالصمد" وزیر و پیشکار آلتونتاش خوارزمشاه شد و گفت این مرد بعد از خواجه احمد حسن میمندی، وزیر سلطان مسعود میشه و "نصرالله منشی" دبیر دوره بهرام شاه غزنوی که برگردان کننده کلیله و دمنه از عربی به پارسی هست، نوه دختری همین "احمد عبدالصمد شیرازی" معروف هست که جالب بود.

پ.ن:

راستی ما و آدم هایی مثل من برای چی می نویسیم؟ ترس از مرگ و ثبت چیزی برای باقی موندن در تندباد زمان؟ انتشار دانسته ها و اشتراک اونها با دیگران؟ انبار کردن دونه مثل مورچه ها برای خوراک روزهای پیری که معلوم هم نیست به اونجا برسیم؟ واقعا چه دلیلی هست که کل مسیر برگشت از ماموریت، به خودم زحمت میدم و با موبایل و با تکون های بی پایان خودرو، اینجا می نویسم؟

برای من همه این چیزهایی که در بالا برشمردم هست ولی واقعا مهم تر از همه حس باقی موندن. هم باقی موندن خودم و هم باقی موندن اون لحظاتی که شیرینی و حس بسیار خوبی برای من داشتند.

در پایان موسیقی ای که در بالا براتون گفتم و در یکساعت گذشته به صورت لاینقطع و مکرر بهش گوش میدم رو براتون به اشتراک میذارم. واقعا جادوی عجیبی داره برام:

موسیقی متن فیلم سرود دشت نیموَر

  • . خزعبلات .

دیروز اداره بودم و روز شلوغی بود‌ حجم کاری من توی اداره خیلی زیاده و حداقل کار سه نفر رو انجام میدم. خدا رو شکر کارهای عقب افتاده رو دارم انجام میدم تا به روز باشم. دیشب با متین رفتیم سنگسر و یه سری خرت و پرت برای خونه خریدیم.

الان در مسیر جنت آباد هستیم. اومدیم ماموریت. صبح خواب موندم ولی با اینکه از شهمیرزاد اومدم سمنان، خیلی دیر نشد. 

دیشب متین با سبزی قورمه مخصوصی که مادر متین آورده بود، یه مرغ ترش بی نهایت خوشمزه درست کرده بود.

چند روزی هست که خیلی چیزی نمی خونم. دلم میخواد یه مدت به رهایی طی کنم.

راستی امشب افطار منزل علی و سعیده هستیم.

پ.ن:

هوا خیلی گرم شده. همون طور که بارها گفتم، حالم از آفتاب و گرما به هم می خوره. دلم میخواست اسکاندیناوی می بودم یا عرض های جغرافیایی بالاتر که ریخت و ترکیب خورشید و حرارتش رو نبینم.

  • . خزعبلات .

روز شنبه ۱۱ فروردین، از شهمیرزاد رفتم اداره. کل روز به بررسی صورت وضعیت آذر گذشت و بالاخره تمومش کردم. بگذریم که اون وسط کارهای دیگه هم داشتم. آخر وقت صورت وضعیت های دی و بهمن رو هم با خودم آوردم خونه تا تکلیف اونها رو هم مشخص کنم. شب فرید و مائده دعوت کرده بودند منزلشون و من چون کار داشتم عذر خواستم ولی متین تنهایی رفت. من هم صورت وضعیت دی ماه رو به سرانجام رسوندم و در فرصت باقی مونده، پست صوتی شماره ۲ رو گذاشتم. 

یکشنبه ۱۲ فروردین، به مقصد ایوانکی ماموریت داشتم. از شهمیرزاد حرکت کردم و در مسیر به پادکست تاریخ بیهقی اثر مهدی سیدی گوش می دادم. ماجرا به نامه امیر مسعود به قدرخان رسیده. ماموریت انجام شد و کارهای عقب مونده رو انجام دادم و اومدم شهمیرزاد. من و متین افطار رو با هم بودیم و شب رفتیم در شهر دوری بزنیم که حدود ساعت ۱۰ شب وحید زنگ زد و دعوت کرد به منزلشون. سریع شال و کلاه کردیم و رفتیم منزل وحید و مهتاب. اولین دیدار سال جدید ما بود و شام رو مهمان اونها بودیم. بعد از اتمام مهمونی، دوباره به سمت شهمیرزاد حرکت کردیم.

فردای اون روز یعنی دوشنبه ۱۳ فروردین یا سیزده بدر، متین فرید و مائده رو دعوت کرده بود و ساعت چهار و نیم عصر رفتیم باغچه خودمون. فرید و مائده هم اومدند و آتیش درست کردیم و با اذان مغرب افطار کردیم. البته من و متین روزه بودیم. هوا سرد بود و حدود ساعت ۷.۴۰ شب، وسایل رو جمع کردیم و برگشتیم شهمیرزاد.

اما سه شنبه ۱۴ فروردین. کل امروز به صورتجلسه کسورات نهایی قرارداد قبل گذشت که بی نهایت خسته کننده بود. یعنی ساعت ۸.۱۵ صبح شروع کردم، ساعت ۱۵.۱۵ عصر تمومش کردم.

تنها دلخوشی این روزهای من اینه که به سیگار نکشیدن خودم ادامه بدم و هر طور که ممکنه، صبح ها بیدار شم و برم سر کار و مثل سال قبل و سال قبل تر، همش مرخصی روزانه یا مرخصی اول وقت نگیرم. تا الان فقط روز پنجم فروردین رو مرخصی گرفتم و اداره نرفتم و باقی روزها رو کامل سر کار رفتم.

الان ساعت دو بامداد چهارشنبه ۱۵ فروردین هست و نیم ساعت قبل از خواب بیدار شدم و نون و گوجه و خیار و پنیر و خرما خوردم و چون خوابم نمیومد، اومدم اینجا و وقایع این چند روز رو نوشتم. متین هم تازه بیدار شده و رفته آشپزخونه و پرتقالی خورد و همین الان اومد توی تختخواب که بخوابه. همین.

  • . خزعبلات .

در این پست راجع به کیهان رهگذار (نویسنده و کارگردان سریال بوعلی سینا) و ناخدا یکم اسفندیار حسینی (فرمانده ارتش ایران در بین سال های 62 و 64 شمسی) و یه سری افراد دیگه حرف زدم.

  • . خزعبلات .

به استراحت کامل و سکوت و لَختی گذشت. کلا ۳ تا مهمون داشتیم ، که البته خودشون صاحبخونه بودن جز نیره. 

اگه بخوام درباره مکاشفات و تعمق و تامل دو هفته تو تخت بودن بگم ، میخوام ارجاع بدم به رضا قاسمی ، .....

زبان برای من وسیله ی ابراز چیزی نیست، خود آن چیز است...

بعد نشستیم با وحید درباره مرزهای خیال حرف زدیم و وقتی نظریه ساپیر-ورف رو بهش گفتم ، گفت که خودش قبلا کشفش کرده.

گرچه الان کلا از فاز زبانشناسی خارج هستم و بیشتر سمت فلسفه های هست بودن و پدیدار شناسی غش کردم ، ولی میبینم یک یک اندیشه هام همون زبانه ....

اقا ما ول معطلیم

  • . خزعبلات .

ساعت ۱.۴۵ بامداد دوشنبه ۶ فروردین ۱۴۰۳ و من راس ساعت ۵ صبح عازم مهماندوست دامغان (یکی از دو محل جنگ های نادرشاه افشار و اشرف افغان) هستم. مطابق روال چند روز گذشته خوابم نمیاد و قبراق روی مبل سه نفره منزل سمنان دراز کشیدم. بله، ما امروز هم ییلاق قشلاق کردیم و به خاطرات ماموریت من و پاره ای کارهای شخصی جفتمون، از شهمیرزاد اومدیم سمنان.

عصر دیروز بعد از رفتن همسایه ها، برای آب و کود دادن به درختان باغچه خودمون، راهی اونجا شدیم. دو تا دبه بزرگ آب آورده بودم ولی خوشبختانه کمی آب در جوی کنار باغچه جاری بود و از همون کلی به درخت ها آب و کود دادیم. من آب می آوردم و متین کود رو توی دبه می ریخت و هم میزد و می ریخت پای درخت ها. کار که تموم شد از فرصت استفاده کردم و به همه تبریزی های باغچه مون که در حال بیدار شدن بودند، آب دادم. همسایه باغچه ما لطف کرده بود و دیروز کل اونجا رو آب داده بود و زمین سیراب بود. آخر سر وقتی داشتیم بر می گشتیم، این عکس ها رو که اولین شکوفه های بهار امسال در باغچه ما هستند رو گرفتم و به یادگار اینجا میذارم. (کلیک بر رو عکس برای نمایش کیفیت اصلی فراموش نشود).

  • . خزعبلات .

همون طور که دیروز نوشتم، امروز اولین روز کاری بود و من باید میرفتم سر کار، ولی سال جدید هم نتونستم بر مشکل ابدی خواب خودم غلبه کنم و نرفتم.

اگه بخوام فقط یه برنامه برای امسال داشته باشم، به سامان رسوندن این مشکل هست. شاید برای خیلی ها موضوع پیش پا افتاده و ساده ای باشه ولی برای من مشکل اساسی هست. امیدوارم بتونم مثل سیگار که در ابتدای راه کم کردن و اگر خدا بخواد، ترک کردنش هستم، این موضوع خواب و یکی در میون اداره رفتن رو به سامان برسونم. حالا در اولین قدم فردا قراره ساعت ۵ صبح بریم مهماندوست دامغان.

الان خانم همسایه واحد کناری ما در شهمیرزاد، برای عید دیدنی اومده منزل ما و متین و ایشون مشغول گفت و گو هستند. اولین کسی هست که چه در منزل سمنان و چه در آپارتمان شهمیرزاد، به دیدار ما اومده.

احتمال بسیار زیاد امروز عصر باید بریم سری به باغچه خودمون بزنیم و درخت ها رو آب و کود بدیم و بعدش بریم منزل سمنان، چون باید فردا صبح ساعت ۵ از لب بلوار نزدیک منزل سمنان بریم مهماندوست. تا چه پیش آید.

  • . خزعبلات .

از عنوان پشت میشه فهمید که منظور از من چه کسیه؟ بله دیگه. خانم وقتی فرهنگی باشه تا پانزدهم فروردین تعطیل هست و منم که از فردا باید برم سر کار.

خب، الان بر روی تختخواب اتاق خواب آپارتمان شهمیرزاد دراز کشیدم و متین بیرون در حال گوش دادن به آهنگ مشترک شهره و شهرام صولتی هست و مشغول نظافت خونه هست. دقایقی پیش داشتم به گلهای تازه شماره ۷ گوش می دادم که اتفاقا شب سال تحویل، شایان و خانم مهندس برامون به صورت تصنیفی که پژمان طاهری ساخته اجراش کردند. 

قبل از همه یه عکس از هال اینجا براتون میذارم. خدا رو چه دیدیم، شاید سال ها بعد همین عکس ها کلی حس و خاطره رو زنده کنند. (برای مشاهده عکس با کیفیت بالاتر می تونید روش کلیک کنید).

اما امروز حدود ساعت ۱۲ ظهر از خواب بیدار شدیم. با عظیم به صورت تصویری صحبت کردیم و نوروز و سال نو رو تبریک گفتیم. جالبه که عید دیدنی هامون هم مجازی شده و صد البته چاره ای هم نیست.

تا الان که ساعت سه عصر هست کلا درگیر بازی Quiz of Kings هستم. دلم یه فرصت کوچولو و یه ذره حس و حال میخوام که چند تا پست رگباری از یافته های مدت اخیر بذارم.

وحید دیشب پیام داد که فردا شب توی شهمیرزاد بچه های سابق دبیرستان رو ببینیم. منم گفتم اگه آزاد بودم چشم. واقعا چقدر دوران دبیرستان خوب بود که اون دوستی ها هنوز باقی مونده.

قرار شده عصر بریم باغچه خودمون و به درخت ها آب و کود بدیم. اگه شد از شکوفه ها و جوانه های درخت ها هم عکس میذارم. تا چه پیش آید.

  • . خزعبلات .

الان شهمیرزاد هستیم. شدیم عین عشایر. فقط عشایر سالی دو بار ییلاق قشلاق می کنند، من و متین هر چند روز یک بار. حالم خوبه اما مایه خوشحالی مضاعف این لحظه ام اینه که دارم با لپ تاپ خودم این پست رو می نویسم. متین پشت سر من در حال گفت و گوی تصویری با مهسا و مادرش هست. من هم احتمالا دقایقی بعد باید به این تماس بپیوندم تا با پدر متین صحبت کنم و عید رو تبریک بگم. روز اول عید حال پدر متین مساعد نبود و دیشب هم دخترخاله های متین مهمون پدر و مادر متین بودند و نشد با هم حرف بزنیم. 

همین جا مجدد بگم واقعا حس خوبیه. دارم با مونیتور لپ تاپ و کیبرد بزرگش این پست رو میذارم و بعد مدتها با موبایل پست گذاشتن خیلی راحت شدم و با سرعت تایپ می کنم.

یه چند دقیقه پیش رفتم برای صحبت با پدر متین و الان دوباره اومدم. توی مدت حدود 5-6 دقیقه ای که حرف زدیم پدر متین مثل رودکی که با چنگ و شعر بوی جوی مولیان، امیرنصر سامانی رو وسوسه کرد که از هرات به بخارا برگرده، من و متین رو داشت وسوسه می کرد که همین الان وسایل رو جمع کنیم و راه بیفتیم سمت رشت. البته بعد از تموم شدن تماس، متین گفت هم ماه رمضون هست و هم اینکه اگه من بخوام او رو بذارم و خودم برگردم و دوباره بعد از سیزده بدر برم دنبالش، لطف و صفایی نداره. خلاصه هنوز رفتن ما کنسل هست تا انشاالله برای یه فرصت مناسب. من توی فروردین هم سرم شلوغه. همین الان سه تا صورت وضعبت روی میزم هست و گزارشات ادواری باقی مونده و آخر ماه هم درگیر ارزیابی هستیم.

امروز هم دیر وقت از خواب بیدار شدیم و بالاخره خودمون رو تکون دادیم و راه افتادیم سمت شهمیرزاد. بین راه سری به باغچه کوچیک خودمون زدیم. تموم درخت ها از خواب زمستونی بیدار شده بودند و شکوفه داده بودند. بعد رفتیم سمت مدرسه متین و وسایل مدرسه که توی ماشین بود رو اونجا گذاشتیم و نهال های ارغوان رو هم توی مدرسه گذاشتیم تا سر فرصت اون ها رو هم بکاریم. در پایان به نهال های تبریزی کاشته شده دم در مدرسه آب دادیم و اومدیم سمت آپارتمان شهمیرزاد خودمون. تا رسیدیم اذان مغرب رو گفته بودند. متین وسایل افطار رو مهیا کرد و بعد از افطار متین رفت اتاق و خوابش برد. منم توی نت می چرخیدم و بعد لپ تاپ رو علم کردم و کارهای عقب مونده رو هم به موازات انجام دادم.

اما دیروز و دیشب سمنان بودیم. دیروز به تمیز کردن اساسی ماشین گذشت. متین با بخارشو و جارو برقی افتاده بود به جون درزهای ماشین و جوری ماشین رو تمیز کرد که شد عین روز اولش. خیلی خسته شدیم. بلافاصله بعد از تموم شدن کار شستشوی متین، هر دومون دوش گرفتیم و رفتیم پیش بابا و مامان برای افطار. بعد از افطار هم روی مبل سه نفره دراز کشیدم و بازی فوتبال ایران- ترکمنستان رو تماشا کردم که ایران بازی رو 5-0 برد. بعد رفتیم بیرون و قرار شد یه چیزی بخوریم. رفتیم اکبر جوجه شعبه اصلی سمنان (دم خروجی سمنان به تهران) ولی غذا تموم شده بود. اومدیم داخل شهر و پایین معلم یه مرغ سوخاری جدید به اسم عمو بهنام باز شده و چند تا مرغ سوخاری گرفتیم و اومدیم خونه و خوردیم و تا بریم بخوابیم شد ساعت 3 صبح. مابقیش رو هم بالا گفتم. همین.

  • . خزعبلات .

بالاخره سال ۱۴۰۲ به اتمام رسید و سال ۱۴۰۳ شروع شد. الان در شهمیرزاد هستیم و من و متین تازه افطار کردیم. متین مشغول مرتب کردن خونه شده و منم روی یکی از مبل سه نفره های شهمیرزاد به گونه ای که ناصرالدین شاه قاجار می نشست، لم دادم و دارم با گوشی موبایلم براتون تایپ میکنم. ما برخلاف سال های قبل که به رشت می رفتیم، سمنان موندیم و متین نیاز به استراحت اساسی داره.

خب، بریم به دیروز سه شنبه ۲۹ اسفند که خیلی روز پر برکتی بود. من و متین هر دو روز تعطیلمون بود و حدود ساعت ۱۱ صبح از خواب بیدار شدیم‌. بلافاصله بعد از بیدار شدن، یه کمی خونه رو مرتب کردیم و چون یه سری کتاب های درسی رو باید به شاگردان متین تحویل می دادیم، به سمت شهمیرزاد حرکت کردیم. بعد از رفتن پدر و مادر متین، اولین بار بود که به خونه شهمیرزاد می رفتم.

اول در مهدیشهر به یکی از شاگردان متین کتاب دادیم و رفتیم شهمیرزاد. اونجا هم یه سری از کتابها رو به یه شاگرد دیگه متین دادیم و بعد حرکت کردیم سمت مدرسه متین. قبل از ورود به مدرسه، نهال های تبریزی و گل رز رو که برای مدرسه متین آورده بودند، از ساختمون کنار مدرسه تحویل گرفتیم. بعد وارد مدرسه شدیم و اول از همه وسایلی که متین از خونه شهمیرزاد برای افطاری مدرسه برده بود رو آوردم داخل ماشین که بیارم خونه. بعد به یکی از شاگردهاش زنگ زد و او هم با یکی از بستگان اومد و قرار شد ایشون حدود بیست تا نهال تبریزی رو جلوی درب مدرسه بکاره. ما هم اومدیم داخل مدرسه و چهار تا نهال رز رو توی یکی از باغچه ها کاشتیم. شاگرد متین یه عکس از من و متین گرفت. تا عکس رو دیدم، به متین گفتم شبیه عکس سیمین دانشور و جلال آل احمد شده که دارند نهالی می کارند. اتفاقا منم عینک آفتابی داشتم و شباهتمون به اون عکس رو بیشتر کرده بود.

بالاخره از مدرسه خارج شدیم و اومدیم سمت خونه شهمیرزاد. اول از همه سری به کنتور آب زدم و برای اولین بار شیر تخلیه رو دیدم. آب رو باز کردم و خدا خدا می کردیم که جایی نترکیده باشه که خدا رو شکر چنین نبود. وسایل ماشین رو چند سری آوردم بالا و از خونه هم کلی آشغال آوردم پایین. تموم وسایل بعد از رفتن پدر و مادر متین مونده بود. انگار زمان فریز شده باشه. کلی ظرف نشسته بود که همه رو شستم و متین هم موهاش رو رنگ گذاشت و دوش گرفت و حدود ساعت ۵ عصر به طرف سمنان و منزل بابا و مامان حرکت کردیم. به محض رسیدن به خونه صورتم رو اصلاح کردم و برای افطار رفتیم پایین. به خاطر اینکه شام منزل مهندس گ. به صرف سبزی پلو و ماهی دعوت بودیم، از بابا و مامان خداحافظی کردیم و اومدیم بالا. من دوش گرفتم و متین هم لباس ها رو اطو کرد و سریع لباس پوشیدیم و حرکت دوباره به سمت شهمیرزاد و رفتن به منزل مهندس.

تا رسیدیم شایان مثل همیشه با کلی حرف و موسیقی تازه منو مهمون کرد. مهندس کتاب طراحی ترانسفورماتور که توسط یک مهندس برق هندی نوشته شده بود رو بهم نشون داد که انتشارات CRC به چاپ رسونده بود. یهویی یاد موضوع جریان همدردی ترانس های پارالل در هنگام عبور جریان هجومی از یکی از ترانس ها در هنگام کلیدزنی (Sympathetic Current) با مهندس حرف زدم و دیدم که در بخشی از کتاب بهش اشاره کرده. شایان از آخرین قطعه ای که نوشته بود برام حرف زد و برام پخش کرد. موسیقی هایی از آفتاب درویشی و گلفام خیام گذاشت و باز حرف به Arvo Pärt کشیده شد و عکسی که گلفام خیام با ایشون گرفته بود رو بهم نشون داد. حرف بود و حرف و حرف. اون وسط سبزی پلو با ماهی رو با ترشی مخصوص و سبزی خوردن عالی خوردیم و حدود ساعت ۱۱.۳۰ شب هم به طرف منزل خودمون در شهمیرزاد حرکت کردیم.

متین حدود ساعت ۲ بامداد خوابید و من تا ساعت چهار و نیم صبح بیدار بودم و مشغول مطالعه و جستجو در نت. اخیرا زدم توی فیلد ارتش و نظامیان ارتشی در جنگ ایران و عراق و چقدر غریب موندند و حرفی از شجاعت و دلاوری هاشون نیست. مشتاقم بنویسم ازشون و بی نهایت مواد اولیه و اطلاعات خوب و دست اول دارم که توی نت وجود نداره.

از فشار ادرار از خواب بیدار شدم و رفتم دستشویی و بعد دیدم چند دقیقه ای از تحویل سال گذشته و ما در خواب ناز بودیم. حدود ساعت نه دوباره از خواب بیدار شدم و کمی توی نت چرخیدم و دوباره خوابیدم. حدود ساعت یک و نیم ظهر از خواب بیدار شدم و دیدم وحید و محمود زنگ زدند و علی هم پیامک داده. به پدر و مادر خودم و متین و علی و وحید زنگ زدم و با محمود هم حدود ساعت ۵ عصر صحبت کردم. حوصله زنگ و حرف زدن با بستگان و بقیه رو ندارم و خدا رو شکر حجم پیامک های تبریک هم کلی اومده بود پایین. خلاصه زمان گذشت و رسیدیم به یک ساعت قبل افطار. مهسا تماس تصویری گرفته بود و کلی به اتفاق متین با هم حرف زدیم. من هم مشغول درست کردن کوکوی سیب زمینی برای افطار شدم. همین جا بگم بعد از املت، کوکوی سیب زمینی رو در حد پرستش دوست دارم. الان هم همون طوری که گفتم در حال تایپ این پست هستم و متین در کنار من با جارو برقی می چرخه. همین الان در حالی که فرش رو بلند کرده بود و زیر اون رو جارو میزد با صدای بلند و به صورت سوالی پرسید اینا از کجا پیداشون میشه؟

پ.ن:

  • یکی از نشونه های پیری اینه که میل آدم برای تایپ کردن کم میشه و دلش میخواد پستهایی به این عریضی و طویلی و با این جزییات رو صوتی انجام بدی.
  • نکته بعد اینکه باید با متین در میون بذارم که اگه دوست داشت، پست صوتی مشترک بذاریم. هنوز این "پیشنهاد بی شرمانه" رو باهاش در میون نذاشتم 😂😂😂
  • . خزعبلات .

بالاخره در یک حرکت انقلابی، برای اولین بار، یه چیزی از خزعبلات ذهنی خودم رو به جای اینکه نوشتاری بیان کنم، به صورت صوتی بیان کردم تا هم طرح نویی در انداخته باشم و هم فتح بابی باشه برای پست های صوتی بعدی. این هم اولین پست صوتی من در آخرین لحظات سال ۱۴۰۲:

  • . خزعبلات .

در نزدیک حالت ممکن بیداری به خواب می نویسم. من روی تخت اتاق خواب منزل سمنان و متین توی هال روبروی تلویزیون خوابیده. امروز مدرسه شون افطار دادند و خانم تا برسه خونه، ساعت شد حدود ۲۰.۴۵. در برگشت لطف کرد و لپ تاپ منو از علی ع. گرفت. لپ تاپ ۱۳ ساله من خیلی کند شده بود و یه هارد ssd از علی گرفتم و سرعتش از دِبی شیر سماور به دِبی شیر آتش نشانی تغییر کرد. منم از ساعت چهار و نیم عصر که از سر کار اومدم، لاینقطع مشغول مرتب کردن خونه بودم. فقط نیم ساعتی رفتم پایین و افطار رو پیش بابا و مامان بودم. تلویزیون هم روشن بود و صدای بازی دربی پرسپولیس استقلال رو حین کار می شنیدم. ریش هام رو بعد مدت ها زدم. فکر کنم از روز پدر تا امشب نزده بودم. فقط جمعه گذشت متین یه خورده کوتاهشون کرده بود. امروز کلهم اجمعین ریشها رو زدم و فعلا سیبیل دارم، اونم سیبیلی چخماقی. بیست و چهار روز هست که خوشبختانه و گوش شیطون کر، سیگار نکشیدم و مهم تر از اون حتی لحظه ای هوس هم نکردم. قرص های ضد اضطراب و ضد افسردگی رو سه چهار روزی میشه که قطع کردم. از لحاظ بدنی، فعلا مشکل هموروئید دارم که باید سریع تر درمانش کنم، چون نه درست بشوئه و دردش هم بسیار زیاده. 

این روزها بر خلاف رویه معمول زندگیم، کلا خواب می بینم، با داستانهایی مثل فیلم ها و ساخته شده بر اساس سناریوهایی بسیار قوی.

اما دیروز هم که اول ماه رمضان بود، افطار رو به اتفاق علی و سعیده پیش بابا و مامان در طبقه پایین بودیم. متین دقیقا تایم افطار نوبت مشاوره داشت. بعد از اومدن متین، سریع لباس پوشیدیم و رفتیم شهمیرزاد خونه فرید و مائده و کلی مهمون هم اونجا بودند و چهارشنبه سوری رو اونجا سر کردیم.

فردا صبح ساعت ۵ صبح ماموریت شاهرود رو پیش رو دارم. اگه عمری باشه، شنبه رو هم شاهرود هستم. احتمال رشت رفتنمون در ایام عید، خصوصا نیمه اول تعطیلات بسیار پایینه. 

اما اتفاق بسیار مهم این روزها، راس ساعت ۱۳.۲۷ امروز اتفاق افتاد. همکار هم اتاقیم مشغول خلسه بعد از ظهر گاهی خودش بود که دیدم روی موبایلم، شماره "علی اکبر رمضانی" افتاده. داشتم شاخ در می آوردم. نمی دونم از این شخص قبلا خصوصا در پست های اولیه این وبلاگ گفتن یا نه، اما اگر خیلی خلاصه بخوام بگم، سال ۱۳۹۱ که در نیشابور سرباز بودم، این جناب استوار یکم علی اکبر رمضانی (الان نمی دونم درجه نظامیشون چی هست)، رییس دفتر فرمانده گردان ما بود. آدمی با ظاهری قاطع و محکم ولی بعدها فهمیدم چه دل مهربان و پاک و رئوفی داره. روز ۲۹ شهریور ۱۳۹۱ بود و تمام اون روز به یاد پرویز مشکاتیان بودم که فرداش سومین سالروز درگذشتش بود و من در شهر محل تولدش بودم و بسیار نزدیک به مزارش. نمی دونم چی شد که زد به سرم که برم مرخصی شهری بگیرم و برم سر مزارش. به اتفاق یکی دیگر از هم خدمتی ها که الان کانادا هست، رفتیم پیش ستوان دوم رضا مرشدلو، فرمانده گروهانمون که این تصمیم رو عملی کنیم. یهش گفتیم و با حالت تمسخر گونه، اجازه نداد (همین جا بگم که این آقای مرشدلو هم بی نهایت دوست داشتنی و محترم بودند). من بی خیال شدم، ولی اون دوستم چون سر زبون داشت، رفت به آقای رمضانی گفت. جناب رمضانی گفت کی دوست داره بره؟ دوستم محمدرضا خبر من گفت فلانی. گفت بهش بگو بیاد ببینم چی میخواد. منم از دسته خودمون حترج شدم و رفتم پیش جناب رمضانی. گفت مشکاتیان رو می شناسی؟ گفتم باهاش زندگی کردم و زندگی می کنم و در ادامه گفتم که امشب سالگرد وفاتشه. گفت پرویز از بستگان دور ما بود و در نهایت تعجب دیدم برگه خروج من و محمدرضا رو از پادگان صادر کرد. توی آسمونا بودم. سریع یه سواری گرفتیم و رفتیم سمتم مزار مشکاتیان که می دونستم در نزدیکی مزار عطار نیشابوریه. رسیدیم. با لباس سربازی و در حالی که آفتاب در حال غروب بود، کنار مزار پرویز مشکاتیان ایستاده بودم و به نغمات او و لحظاتی که این نغمات برام خلق کرده بود فکر می کردم. چون باید زود بر می گشتیم، سری به مزار عطار و بعد خیام زدیم و دوباره به سمت پادگان حرکت کردیم. نکته جالب تر این بود که سر مزار خیام، صدای سنتور مشکاتیان و آواز شجریان در حال پخش شدن بود. یادش بخیر. اون دوران، خصوصا قبل رفتن به خدمت، تازه تصنیف "جان عشاق" رو درک کرده بودم و غیر اون هیچ چیز دیگه ای گوش نمی دادم. تمام خدمت دو ماهه نیشابور، چون از لذت شنیدن موسیقی مح وم بودم. این تصنیف جادویی رو در مخیله خودم پخش می کردم و کیف می کردم.

القصه، از اون سال بعد، هر بار که به ۲۹ شهریور می رسیدم، به جناب علی اکبر رمضانی نازنین زنگ می زدم و به یادش می آوردم که تا عمر دارم، لطف و محبت اون روزش رو فراموش نمی کنم. هر سال چنین رسمی رو به جا می آوردم تا دو سه سالی وقتی شماره همراه ایشون رو می گفتم، موفق به گفتگو نمی شدم و چند سالی میشد که این کار از سرم افتاده بود تا امروز که اسم "علی اکبر رمضانی" برگوشی همراه من نقش بست. در آسمان ها بودم. سریع از پشت میز کارم زدم بیرون و مشغول گفت و گو شدم. تمام موهای تنم سیخ شده بود و شعف و هیجان توام با شادی مفرط، تموم وجودم رو فرا گرفته بود. صدای ایشون رو بعد از چند سال دوباره می شنیدم. صدایی با اون لهجه خراسانی شیرین دوست داشتنی که میخوام برای اون لهجه بمیرم، گویی بیهقی و فردوسی بزرگ هم با همین لهجه حرف میزدند. برای من گفتند که تموم شماره ها پاک شده بود و سیم کارت هم به مشکل خورده بود و خلاصه نشده بود با هم حرف بزنیم. اما ایشون هم به خاطر من به مخابرات رفته بودند و از روی تاریخچه تماس ها در اون روز به خصوص، شماره من رو پیدا کرده بودند و به من زنگ زده بودند. بهم گفتند هر وقت به سمت عطار و خیام میرن، به اهل و عیال میگن یه فلانی بود که عاشق اینجا بود و یاد من رو همیشه زنده نگه می دارند. گویی زیبایی و عظمت همین لحظه هاست که نکبت سراسر گُه زندگی رو قابل تحمل می کنه. بی نهایت مشتاق دیدارشون هستم. واقعا یک کار به ظاهر کوچیک، میتونه چه حس خوبی رو در درازنای تاریخ به پژواک در بیاره و مثل خورشیدی که بی غروبه، باعث روشنی بشه و روشنی هم یعنی عیان شدن حقیقت. همین.

پ.ن:

  • خراسان، خصوصا خراسان بزرگ، مفهوم عجیبیه و من مفتخرم و فخر میفروشم که از بخت خوش، می تونم با تمام وجود اون رو حس کنم. نمی دونم شاید اجداد من از خراسان بزرگ بودند‌ که وقتی این بیت اسکندر ختلانی رو می شنوم، تمام وجودم از شوق و احساسش به لرزه در میاد:

                        پنداشتی که ریشه‌ی پیوند من گسست؟         

                                      در سینه ام هزاااااار خراسان نهفته است

  • توی این تصنیف "جان عشاق" اثر پرویز مشکاتیان، حس و حال عجیب شهریور و مهر سال ۱۳۹۱ من، به کامل ترین وجه نهفته ست. بشنوید این اصوات جادویی رو که گویی واقعا در بهشت این لحن ها بشنوده ایم، در الست، در صبح ازل:

  • . خزعبلات .

دقیقا نمی دونم اولین بار کی و کجا اسم و صدای ساز جمشید عندلیبی رو شنیدم ولی شاید برای اکثر علاقمندان موسیقی ایرانی، نام جمشید عندلیبی با نوایِ نیِ "نی نوا"ی حسین علیزاده پیوند خورده که دقیقا ۴۰ سال پیش در سال ۶۲ شمسی اجرا شده.

الان رفتم شربت پلارژین بخورم، یهو یادم اومد اولین بار اسم و صدای ساز جمشید عندلیبی رو در کاست "سرو چمان" شنیدم. بعد ها بیشتر و بیشتر از ایشون شنیدم. در آلبوم های برادر ایشون یعنی محمدجلیل عندلیبی، آلبوم های گروه چاووش، گروه عارف و مهم تر از همه نی نوا و ... یادم هست یکی از کاست هایی که توی سال های شباب می خریدم، آلبوم "پاییز نیزار" متعلق به جمشید عندلیبی بود که بی نهایت زیبا و شنیدنی بود.

اما از میان این همه اثر که از جمشید عندلیبی شنیدم، شاید موندگارترینش برای من، پیش درآمد کنسرت "دل مجنون" اجرای آمریکا بود که البته در کاست اصلی، اجرای دیگری از این کنسرت گذاشته شده و این پیش درآمد وجود نداره. این پیش درآمد زیبا ساخته خود جمشید عندلیبی بود و در بیات ترک به همراهی سه تار داریوش پیرنیاکان و تمبک مرتضی اعیان نواخته شده. امشب به هزار درد سر، این پیش درآمد زیبا رو از فایل تصویری جدا کردم و اینجا براتون به اشتراک میذارم. روحش شاد.

  • . خزعبلات .

داستان زندگی ما به اینجا رسید که چهارشنبه گذشته از یزد برگشتیم. رسیدم حدود ساعت ۱۰ شب بود. تا در رو باز کردم، دیدم متین روی مبل سه نفره اصلی به طرف دیوار دراز کشیده. صداش کردم. برگشت و دیدم هم گریه میکنه و هم حالش خوب نیست. داستان این بود که اون روز کذایی که کل مملکت سرد بود، خانوم ما آب لوله ها رو خالی نکرده بود و آب توی لوله های یخ زده بود. ایشون هم از سر ترس به خاطر عدم توجه به توصیه های موکد بنده در این زمینه، حدود چهار ساعتی به همراه یه تاسیساتی توی اون هوای سرد، به کمک گاز پیک نیکی و زودپز و شلنگ و ... مشغول باز کردن یخ لوله ها بودند که موفق نشدند و نتیجه اش شده بود سرماخوردگی خانوم.

پنجشنبه و جمعه رو سپری کردیم. انتخابات کذایی مجلس هم برگزار شد و نتیجه هاش هم جالب تر از همیشه. شنبه رفتم سر کار و مشغول گزارش سالیانه انتهای سال برای بالادست بودم. از شنبه شب، حال من هم متغیر شد و سه روز خونه افتاده بودم. پریروز به دریوزگی رفتم دکتر و کلی دارو گرفتم. امروز هم با وجود اینکه ساعت ۶ صبح خوابیده بودم، حدود ساعت ۹ رفتن سر کار و به کارهای عقب افتاده سر و سامون مختصری دادم و فردا و پس فردا هم قراره برم و کارها رو به روز کنم.

هنوز حالم مساعد نیست. تازه از امروز آب ریزش بینی شروع شده که ول کن هم نیست. خدا بخیر بگذرونه. امروز متین به خونه شهمیرزاد سر زد و خبر مسرت بخش باز شدن لوله ها رو اطلاع داد و خلاصه فعلا آب داریم. 

این مدت به خاطر بیماری من و متین، جشن تولدهای مهندس و شایان عقب افتاد و موکول شد به فردا شب. امشب متین به خانم مهندس زنگ زد و گفت که ما هنوز خوب نشدیم و احتمال اینکه به  جشن فردا برسیم خیلی ضعیفه. کادوی تولد شایان خیلی وقته خونه ما مونده. نمی دونم گفتم یا نه. برای تولد امسالش، جلد سوم دائره المعارف سازهای ایرانی اثر محمدرضا درویشی رو خریدیم و خونه ما مونده تا سر فرصت و در حال سلامتی به ایشون تقدیم بشه.

  • . خزعبلات .

الان در روستای جندق هستیم. این دو روز خیلی زود و سریع گذشت‌. جزییات سفر رو خواهم نوشت. قرار نبود امروز برگردیم، ولی چون پیش بینی هوا نشون میداد فردا هوا نامناسب باشه، بلافاصله بعد از تموم شدن تست ها در کارخانه، به سمت سمنان حرکت کردیم. بر خلاف مسیر رفت، این بار از جاده جندق برگشتیم و ابتدا به دامغان و بعد انشاالله به طرف سمنان حرکت می کنیم. سه همراه من برای دستشویی پیاده شدند و من تنها توی ماشین نشستم. 

دوباره حرکت کردیم. آخرین بار سال ۹۶ با آرمین و زهره و آراد از این مسیر رفتیم و اولین بار هم فروردین ۸۷ با وحید و مجید و محمود و غلامرضا. فعلا همین.

تکمیلیات:

ساعت ۲۰.۳۰ شب هست و رسیدیم دامغان. حسین، راننده شرکت از سمنان اومده دنبال ما و داریم بر می گردیم. هوای دامغان که عجیب سرده. کلی سوغاتی خریدم. ظهر بعد از تموم شدن تست ها، رفتیم سمت فروشگاه حاج خلیفه رهبر و شرکا (شعبه پایین تر از میدان نماز یزد) و کلی خرید برای متین و خونواده و دوستان کردم و رفتیم به محل اسکان و جنگی وسایل رو جمع کردیم و به سمت جاده چوپانان حرکت کردیم. ناهار رو حدود ساعت ۱۴.۳۰ در شعبه دو اکبر جوجه یزد خوردیم و راه افتادیم. یه بخش راه به چرت های مُقطع گذشت و بالاخره به جایی رسیدیم که شرق و غرب و شمال و جنوب رو نگاه می کردی، زمین صافِ صاف بود و ما از وسط "دشت کویر" می گذشتیم. 

تنها دلخوشی و امید زندگی من متین هست و کلی دلم براش تنگ شده. لحظه شماری می کنم برای دیدن و بغل کردنش و بوییدن موهاش.

اینم چند تا عکس از این سفر:

این عکس رو بعد از بازدید از زورخانه بالای آب انبار پنج بادگیر یزد که در مجاورت تکیه امیرچخماق هست گرفتم.

  • . خزعبلات .

این چند روز به قدری درگیر بودم که وقت نشد چیزی بنویسم. پنجشنبه گذشته، وقتی من دامغان بودم، پدر و مادر متین اومدند پیش ما و در شهمیرزاد، میزبان اونها بودیم. دیروز ظهر هم به طرف رشت حرکت کردند و رفتند. روزها و شب های خوبی بود و زود گذشت. حال همه ما بهتر شد و خیلی این دیدار نیاز بود. چقدر با پدر متین راجع به اتفاقات تاریخی صحبت کردم. بر خلاف دفعات قبل که همه گفت و گو ها به بحث های فلسفی و عرفانی می کشید، این بار بحث ها کلا تاریخی بود و خاطراتی که پدر متین در اون وقایع حاضر بوده.

جمعه شب پدر و مادر من اومدند شهمیرزاد و متین برای شام کله پاچه درست کرده بود. القصه هر چه بود گذشت. دیشب هم شام مهمان محمود و شراره بودیم. وحید و مهتاب هم بودند. اما مرکز ثقل مهمونی و تمام توجهات روی تارا بود. کاری نبود که نکنه.

اما امروز ساعت ۸.۱۵ از خواب بیدار شدم و سواری گرفتم و اومدم اداره. قبل رسیدن به اداره، راننده متوجه یه پرنده زخمی شد. ایستاد و پرنده رو گرفت و آورد داخل ماشین. پرنده دریایی بود و خیلی زیبا بود. آدرس دامپزشکی رو دادم و پیاده شدم. برخلاف وعده های داده شده، هماهنگی های محل اقامت نشده بود. مهندس کلی تماس گرفت و بالاخره اکی شد. قبل از اون هم من رفته بودم تجهیزی که باید به یزد ببریم رو از شرکت پیمانکارمون گرفتم و ساعت ۱۰ صبح به طرف یزد حرکت کردیم. برای تست های کارخونه ای دو تیپ از تجهیزات راهی اونجا هستیم. من و مهندس و یکی از همکاران شاهرود و راننده توی جاده هستیم. خلاصه سعی می کنم در اوقات فراغت، از وقایع این سفر بنویسم. همین.

پ.ن: 

مطالب تکمیلی تا رسیدن به یزد رو اینجا می نویسم:

ساعت ۱۱.۵۰ از کنار کاروانسرای دیر گچین رد شدیم. من نمی دونم چرا به طرز غریبی از کاروانسرا خوشم میاد. حدود ۱۲ کیلومتری بعد از خروجی بزرگراه حرم تا حرم به سمت بزرگراه غدیر هست. از دور که واقعا زیباست. خیلی دوست دارم داخلش رو هم ببینم.

غیر از یه مدت کوتاه که پادکست تاریخ بیهقی به روایت محمد سیدی رو گوش می دادم، بقیه مسیر به گوش دادن این آهنگ سید خلیل عالی نژاد گذشت:

ساعت ۱۲.۲۵ در پنج کیلومتری قم هستیم. برف زیادی باریده، خیلی زیاد. آدم اصلا باورش نمیشه توی کویر اینجور برف اومده باشه. عکس زیر رو جایی گرفتم که آب شیشه شوی ماشین وقتی روی شیشه می پاشید، بلافاصله یخ میزد و چراغ های جلو کلا یخ زده بود. پیاده شدیم که شیشه ها رو تمیز کنیم.

ساعت ۱۴ برای ناهار اومدیم "رستوران سندباد" کاشان که توی راسته منتهی به باغ فین کاشان بود. هم فضای خوبی داشت و هم غذای خوب تری. مثل اکثر اوقات چلو وزیری سفارش دادم. این هم عکس فضای داخلی رستوران:

ساعت ۶.۴۰ شب رسیدیم یزد و به محل اسکان رفتیم. ساعتی استراحت کردیم و بعد اومدیم برای شام. الان ساعت ۸.۴۵ شب هست. توی نت جستجو کردیم و به رستوران کُرنوپیچ رسیدیم. الان روی میز شماره ۳ نشستیم و منتظر غذای خودمون هستیم. من همبرگر کرنوپیچ سفارش دادم. از خواب دارم می میرم، حتی حاضر بودم شام نخورم، ولی اومدیم. ببینیم چی میشه. ناهار که عالی بود، شام رو هم میگم چطور بود.

خب از رستوران اومدیم بیرون. شام عالی بود. چقدر محیط خوبی داشت و چقدر شلوغ بود. الان یه جا ایستادیم که برای صبحانه وسایل املت رو بگیریم.

  • . خزعبلات .

حرف اول: دیروز و امروز دامغان بودم. دو تا از بریکرها نشتی گاز داشت و از پارس سوییچ اومدند برای رفع نشتی و تزریق مجدد گاز.

حرف دوم: دیشب پدر متین زنگ زد و خبر داد که روز بعد که امروز باشه، به سمت سمنان حرکت می کنند. الان هم طبق اطلاعاتی که متین از آخرین تماسش با اونها داشت، باید بزرگراه غدیر رو رد کرده و در بزرگراه حرم تا حرم باشند. 

اما روز دوشنبه اول اسفند، همون طور که نوشتم به دختر دوم مرحوم کیهان رهگذر پیام دادم و ایشون هم با گشاده رویی به سوالاتم در مورد پدرشون جواب دادند. فقط نکته مهمش این بود که ایشون چون فارسی شون خیلی خوب نبود، با انگلیسی با هم حرف زدیم. از من پرسیدند چرا عکس های پدرشون رو میخوام و براشون نوشتم. دقایقی بعد یک سری عکس از پدرشون فرستادند. اولین بار بود تصویر کیهان رهگذار رو می دیدم. بعد آدرس اینستاگرام مادر خودشون (همسر کیهان رهگذار) رو برام ارسال کردند. به خواهر بزرگترشون، خانم "ماهی رهگذار" هم پیام دادم که در سریال بوعلی سینا، نقش شاهزاده آل بویه رو بازی می کرد. میخوام عکس هایی رو که خانم Mora Rahgozar برایم ارسال کردند، در اینجا هم با شما اشتراک بگذارم. 

اینم هم نوشته ای که قبل از گذاشتن عکس ها به یاد کیهان رهگذار می نویسم:

سال ها پیش، سریالی به نام "بو علی سینا" ساخته شد و چون در زمان پخش آن، نوزادی بیش نبودم، سالها باید می گذشت تا دانش و درک و علاقه من به حدی برسد که بتوانم این سریال را ببینم و صد البته نه از روی تفنن و گذراندن وقت، بلکه با عشق و علاقه تمام به همه جوانب هنری آن. ملغمه ای از تمام علائق من که در یک کل واحد ریخته شده بود؛ شخصیت عجیب و نبوغ آمیز بوعلی و داستان زندگیش، دوران برجسته سامانیان و غزنویان در تاریخ، موسیقی شاهکار فرهاد فخرالدینی و بازی های درخشان بهترین بازیگران سینما و تلویزیون ایران خصوصا امین تارخ. و نقطه مشترک تمامی اینها، نویسنده و کارگردان این اثر بود: "کیهان رهگذار". 

نویسنده سناریوی سریال مشهور دیگری به نام "سربداران" و فیلم های "سفیر" (با بازی بی نظیر فرامرز قریبیان) و "پرستار شب".

سالها، تمام اینترنت را به یافتن خُردک چیزی از ایشان گشتم و همان خُرد را هم نیافتم. نه عکسی، نه صدایی، نه فیلمی، هیچ و هیچ و هیچ. فقط دانستم در سال ۱۳۷۲ شمسی در دانمارک (بخوانید در غربت) رخت از این جهان بربسته است.

تا اینکه دیروز عصر پیرو جستجوهای شب قبل از آن، به یکی از دو دختر ایشان پیام دادم و ایشان با مهر تمام و با اینکه تقریبا هیچ از زبان فارسی نمی دانستند، عکس های این پست را برایم ارسال کردند. 

تقریبا به یقین می توانم بگویم اولین بار است که تصاویر "کیهان رهگذار" در نت منتشر می شود. 

یادش گرامی که در آن سالهای آتش و دود، با چراغی در دست که تا ابد روشن خواهد بود، راهنمای نسل های دیگر ایران بود. روحش شاد.

(برای دیدن عکس ها با کیفیت بالاتر روی اونها کلیک کنید)

به یاد کیهان رهگذار، تصنیف بنگر ز جهان اثر فرهاد فخرالدینی و با صدای صدیق تعریف که برای سریال بوعلی سینا ساخته شده رو اینجا به اشتراک میذارم. گویی زندگی همه ما انسان ها در این رباعی خلاصه شده:

پ.ن:

الان چهارم فروردین ۱۴۰۳ هست و امروز که مصاحبه مهندس محمدعلی نجفی رو با یکی از کانال های تلگرامی در مورد مرحوم کیهان رهگذر شنیدم، متوجه شدم دکلمه پایان سریال سربداران با صدای خود مرحوم کیهان رهگذر هست. فایل صوتی دکلمه رو اینجا براتون میذارم:

الان پنجشنبه نهم فروردین ۱۴۰۳ و من اطلاعات جدیدی که از کیهان رهگذار بدست آوردم رو اینجا یادداشت می کنم:

به کمک هشتگِ نامِ کیهان رهگذار به پستی از "کتابسرای اردیبهشت کرمان" برخوردم که آدرس تلگرام این کتابسرا درج شده بود و نشستی در تاریخ دوم آبان ماه ۱۴۰۲ با یاد کیهان رهگذار که سه مهمان داشت: محمدعلی نجفی (کارگردان سربداران)، منوچهر محمدی (تهیه کننده سریال بوعلی سینا) و مهدی هاشمی (بازیگر سینما و تئاتر).

فی الفور به کانال تلگرام مذکور رفتم و هر سه مصاحبه رو دانلود کردم و هر سه مصاحبه اطلاعات جدید و ببشتری از کیهان رهگذار به من داد. اول مصاحبه مهندس محمدعلی نجفی (کارگردان سریال سربداران) رو گوش دادم که نویسنده فیلمنامه سربداران، کیهان رهگذار بودند. ایشون در مورد نحوه آشنایی خودشون با کیهان رهگذار گفتند که به واسطه برادر بزرگتر کیهان رهگذار که در دانشگاه ملی (شهید بهشتی فعلی) معماری می خوندند با کیهان رهگذار آشنا میشن. چون خود آقای محمدعلی نجفی هم در همون دانشگاه معماری می خوندند. فقط برادر کیهان رهگذار سال بالاتر محمدعلی نجفی بودند و هم دوره مهندس میرحسین موسوی که در همون دانشگاه و در همون رشته معماری تحصیل می کردند. خودم بعدتر جستجو کردم و اسم ایشون رو پیدا کردم ؛ "مهندس کامران رهگذار" و در تماس تلفنی که همین امشب با خانم "کیمیا رهگذار" برادرزاده آقای کیهان رهگذار داشتم این مطلب رو بهشون گفتم و ایشون تایید کردند. در مورد تماس تلفنی با خانم کیمیا رهگذار در ادامه خواهم نوشت.

مهدی هاشمی (بازیگر سینما و تئاتر) از نحوه آشنایی خودشون با مرحوم کیهان رهگذار گفتند که در دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران و به هنگام تحصیل در رشته هنرهای نمایشی با ایشون آشنا شدند. گفتند که از هفت روز هفته، پنج شش شب در منزل پدر کیهان رهگذار بودند و گفتند که پدر کیهان رهگذار، شاعر بودند و "صافی" تخلص می کردند. بعد از گوش دادن به مصاحبه در اینترنت جستجو کردم و دیدم بله، شاعری هست به نام "ذبیح الله رهگذار" که "صافی" تخلص می کردند و کتاب شعر ایشون به نام "رباعیات صافی" رو هم در سایت کتابناک پیدا کردم و اینجا به یادگار میذارم تا هم یاد ایشون زنده بشه و هم یاد پسرشون یعنی کیهان رهگذار.

کتاب رباعیات صافی - ذبیح الله رهگذار (صافی)

این هم تصویر مرحوم ذبیح الله رهگذار (صافی) هست که مرحمتی خانم Mora Rahgozar هست که 29 مارس (دو روز پیش) به همراه کلی عکس دیگه از کیهان رهگذار برام ارسال کردند. برای اولین بار تصویر مزار ایشون در دانمارک رو هم مشاهده کردم. توی متن ایمیل برام نوشته بودند که اسم ایشون "مروارید" هست و به صورت مختصر Mora استعمال می کنند:

پنجشنبه 9 فروردین 1403، ساعت 22 با خانم کیمیا رهگذار، برادر زاده مرحوم کیهان رهگذار تماس تلفنی داشتم. من قبل تر در اینستاگرام به ایشون پیام داده بودند و ایشون هم شماره همراه خودشون رو ارسال کردند تا بهتر با هم حرف بزنیم. از خاطرات خودشون با عموی خودشون گفتند و همه گفته ها همون هایی بود که دیگران از کیهان رهگذار می گفتند. کلی از یافته های خودم در مورد کیهان رهگذار رو با ایشون در میون گذاشتم و صحت یا عدم صحت اونها رو از ایشون جویا شدم. از برادرها و خواهر کیهان رهگذار گفتند، همون طور که خانم Mora Rahgozar گفته بودند.

فرزندان ذبیح الله رهگذار به ترتیب کیهان، کیوان، مهران (ابوی خانم کیمیا رهگذار)، کیهان، پوران و ساسان بودند.

  • . خزعبلات .

اداره هستم. پشت میز. هوا سرد شده. صبح یک دقیقه دیر رسیدم و تایم شناوری گذشت و ۴۱ دقیقه تاخیر خوردم. به جهنم. همکارهای واحد IT از ریموت دارند روی کامپیوتر من کار می کنند و کارشون طولانی شد. برای عدم اتلاف زمان اومدم اینجا تا چند خطی بنویسم. 

دو روز هست که خونه شهمیرزاد هستیم. حالم خیلی خوبه و هر چیزی نمیتونه منو بهم بریزه. آرامش عجیبی دارم و این آرامش رو دوست دارم. حالا منشاش میخواد از داروهایی که میخورم باشه یا تغییراتی که در من و نگرشم به وجود اومده.

امروز تولد شایان هست و ۱۷ ساله شد. جلوی چشم ما بزرگ شد و سال بعد میخواد بره اتریش. همینه دیگه. برای تولدش، جلد سوم دائره المعارف سازهای ایران اثر محمدرضا درویشی رو خریدیم و به همراه دو جلد اول و دوم که خودم داشتم، بهش تفدیم می کنیم. شنبه همین هفته آخرای شب رفتیم پیش مائده و فرید. سر شام من و شایان کنار هم نشسته بودیم. بهم گفت: عمو، یه چیزی براتون دارم؟ گفتم چیه؟ گفت بعد شام بهتون میگم. بعد شام رفت پشت پیانو و قطعه ای مینیمال به سبک Arvo Pärt زد. قطعه خیلی قشنگی بود. تموم که شد گفت: عمو، اینو برای شما ساختم. من مبهوت مونده بودم. چقدر این لحظه ها و این حس ها عجیب و غیر قابل وصفه. 

هفته بعد برای تست های کارخونه ای قراره بریم یزد. تا چی پیش آید.

دیشب قبل خواب یاد مرحوم "کیهان رهگذار" افتادم و باز به این فکر که چرا هیچ تصویری از ایشون در نت موجود نیست. بعد مدتها رفتم اینستا و دو دختر ایشون رو پیدا کردم. ماهی رهگذار و mora rahgozar که هر دو در کار فیلم هستند. یاد ماهی رهگذار افتادم که در سریال بوعلی سینا در نقش شاهزاده جوان دیلمی بازی می کردند. چند دقیقه پیش به خانم mora پیام دادم و منتظر پاسخ ایشون هستم. دلم یه تنهایی طولانی مدت میخواد و قطع شدن تعلقات و نبودن موبایل. دلم میخواد پشت ماشین بشینم و لاینقطع رانندگی کنم و نایستم. دلم میخواد برم تور جاده ابریشم، دلم میخواد همه چی فشرده بشه، دلم میخواد داد بزنم، داد بلند، اونم توی روز. همین.

  • . خزعبلات .

یکی از همکارهای خیلی خوب ما از بین ما خداحافظی کرد و رفت یه استان دیگه و چون دو سالی بیشتر به پایان سنوات خدمتش باقی نمونده، احتمال اینکه دوباره همدیگه رو ببینیم، بسیار پایینه. یادش بخیر. چقدر زود میگذره. چقدر میرفتم اتاق ایشون و با هم درد دل می کردیم. زنده ترین خاطره ای که با ایشون دارم، راجع به کتاب "گذر از آتش" دکتر ایرج قهرمانلو و یاد کوه "شاه جهان" خراسان بود.

اما دیروز دقیقا پنجاهمین سالگرد اعدام خسرو گلسرخی بود. توی این مدت، کلی اطلاعات جدید درباره ماجراهای این گروه و خصوصا اعضای اون که هیچ آشنایی باهاشون نداشتم به دست آوردم. اگر بخوام دقیق بگم روز ۱۹ بهمن بود که بسیار بسیار اتفاقی با نام فردی به اسم "ایرج جمشیدی" آشنا شدم که درگذشته بود و متوجه شدم یکی از ۱۲ نفر گروه گلسرخی بود و شنیدن روایت های ایشون از ماجراهای این گروه بسیار جالب بود. فکر می کنم به جای پست نوشتاری، باید پست صوتی در این مورد بذارم. چون هم طولانیه و هم یهو کلی چیز جدید یاد آدم میاد که به خاطر موندنش برای یادداشت سخته. احتمالا ایده پست صوتی رو باید عملی کنم.

تکمیلی:

الان ساعت دو و نیم عصر هست. پست بالا رو حین دوره آموزشی نوشتم. صبح دیر اومدم اداره و بعد از تموم شدن دوره، محمود پیشنهاد داد بریم یه جا قهوه بخوریم. رفتیم قهوه باهاماس و من گفتم راستش گشنمه، محمود هم گفت منم آره و خلاصه یه املت گوجه و یه املت اسفناج و دو تا چای خوردیم. خدا میدونه چقدر گشنه بودم و به معنای واقعی کلمه غذا رو دریدم. اینو رو هم بگم که دیشب ساعت یه ربع چهار صبح مثل تسخیر شدگان از خواب بیدار شدم و نصف حلوا شکری رو در خواب و بیداری خوردم.

چند روزیه با معرفی مهندس، به صورت لاینقطع آهنگ "تاب بنفشه" با صدای "بهزاد" در بیات ترک رو گوش میدم. یکی بیاد منو از برق بکشه.

  • . خزعبلات .

این پست رو باید دقیقا یک سال پیش در چنین روزی، یعنی ۲۵ بهمن ۱۴۰۱ می نوشتم که هم جزییات ماوقع خوب به یادم بود و هم یک نفر مهم زنده بود. اتفاقات خیلی تصادفی رخ داد و تاریخ ها هم تصادفی با هم جور در اومد. اما داستانی که دقیقا یک سال از وقوعش گذشته این بود:

یکسال قبل دقیقا ۲۵ بهمن ۱۴۰۲، یهو از خواب پریدم، خوابم نمی اومد و اومدم توی هال و روی مبل سه نفره دراز کشیدم. انگار یهو یکی زده توی گوشم و بیدارم کرده باشه و گفته روی مبل دراز بکش و هر کاری میگم انجام بده. اون روزها تازه از شیراز برگشته بودم و درگیر گفت و گوهای ایمیلی خودم با امیرحسین فطانت بودم. یهو زد به سرم که حالا خوابم نمیاد، برم و آمار دقیق اون زن اسلحه به دست در روزنامه کیهان ۲۵ بهمن ۱۳۵۷ که دقیقا ۴۴ سال از چاپش می گذشت رو پیدا کنم که عکس زیر باشه (با کلیک روی تصویر، می تونید عکس رو با کیفیت اصلی نگاه کنید):

عکس با کیفیت تر خانم ماندانا عرشی رو در زیر مشاهده می کنید (با کلیک روی تصویر، می تونید عکس رو با کیفیت بالاتر نگاه کنید):

 

از کتاب "یک فنجان چای بی موقع؛ رد پای یک انقلاب" نوشته امیرحسین فطانت، یافته بودم که این زن "ماندانا عرشی"، خواهر "زیبا عرشی" (همسر سابق امیر حسین فطانت) هست. به طرق مختلف از گوگل جستجو کردم و نتیجه ای عایدم نشد، تا اینکه کلمه "ماندانا عرشی" رو با کوتیشن جستجو کردم و به نتیجه جالبی رسیدم. اسم خانم "ماندانا عرشی" در اطلاعاتی یک شرکت ساختمانی در شیراز به ثبت رسیده بود. برهان قوی اول همین بود، چون در کتاب امیرحسین فطانت نوشته بود که در شیراز زندگی می کنند. حقیقت دومی که باز از روی کتاب آقای فطانت می دونستم، این بود که از همسر خانم "ماندانا عرشی" که باجناق سابق آقای فطانت باشند، با عنوان "نصرالله ر." یاد شده بود که مهندس ساختمان بودند.

طبق اطلاعات مندرج در اطلاعیه ثبت اون شرکت ساختمانی، نام یکی دیگر از اعضای هیات مدیره "نصرالله روحی نژاد" بود. با کنار هم گذاشتن این اطلاعات، میشد متوجه شد که خانم "ماندانا عرشی" در ایران هستند و نام همسرشون هم "نصرالله روحی نژاد". نام اون شرکت ساختمانی هم "سقف آوید" بود.

بعدها در جستجو در نت به یک تصویر از آقای "نصرالله روحی نژاد" رسیدم که عکس جالبی هست و دو باجناق هم اسم یعنی "نصرالله روحی نژاد" همسر خانم "ماندانا عرشی" و "نصرالله کسراییان" همسر دوم خانم "زیبا عرشی" در یک عکس کنار هم هستند. در تصویر زیر، آقای "نصرالله روحی نژاد"، اولین نفر از سمت راست و آقای "نصرالله کسرائیان"، اولین نفر از سمت چپ هستند. (با کلیک روی تصویر، می تونید عکس رو با سایز اصلی نگاه کنید).

همون شب، پس از کشف این حقایق میخواستم با آقای فطانت در این مورد حرف بزنم که نزدم و نزدم تا اینکه آقای فطانت در ۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۲ امسال درگذشتند. 

این هم خاطره ای از بسیار خاطراتی که در ذهنم هست و هنوز وقت نکردم اونها رو بنویسم.

این پست طولانی در مسیر ماموریت کاری سمنان به دامغان و در معیت همکارم حیدر و راننده خوبمون علی و در حین گوش دادن به نسخه با کیفیت آهنگ فوق العاده زیبا و ارکسترال "کجایید ای شهیدان خدایی" هوشنگ کامکار نوشته شد. امروز بعد مدتها حیدر رو دیدم.  دو روز من اداره نبودم و دو روز هم ایشون مشهد بود. اگه بخوام دقیق بگم آخرین بار ۱۷ بهمن که برای ارزیابی میدانی رفته بودیم شاهرود دیده بودمش و امروز بعد ۸ روز و مجددا در روزی که ارزیابی میدانی داریم، دیدمش. خیلی همکار خوبیه. در یک کلمه اگه توصیفش کنم، خیلی "با مرامه". 

اما دیروز کار اورهال تپ چنجر عجیب طول کشید و ساعت ۷ شب بالاخره ترانس برقدار شد و برگشتیم خونه. تا رسیدم خونه شام خوردم و من روی یه مبل سه نفره دراز کشیدم و متین روی مبل سه نفره دیگه. دقایقی نگذشت که متین گفت بریم بخوابیم؟ من خسته بودم و گفتم بریم. رفتیم بخوابیم که خوابم نمی اومد. دوباره اومدم توی هال که چند دقیقه بعد متین هم بیدار شد و دوباره اومد توی هال. من از شدت خستگی خوابم نمی اومد و متین هم یه خواب خوبی کرده بود و چون متوجه شده بود که کنارش نیستم، اونم بیدار شده بود و اومده بود پیشم. خلاصه به هر دریوزگی بود خوابیدیم، بگذریم که نصفه شب دوباره اومده بودیم روی مبل سه نفره ها و صبح از اونجا از خواب بیدار شدیم.

  • . خزعبلات .

الان دقیقا پلیس راه سمنان- دامغان و در ابتدای ورود به گردنه آهوان هستیم. دارم میرم شاهرود. تنها هستم و همکارم رفته مشهد. اورهال تپ چنجر داریم. دیشب شام منزل بابا و مامان بودیم و برای اولین بار علی و سعیده رو بعد از بازگشت از استانبول دیدیم و سوغاتی های سفر رو هم دریافت کردیم.

خدا میدونه چقدر دوست دارم صبح که میشه، از رختخواب گرم و نرمم بلند نشم و تا ابد لای اون پتو بمونم و دنیا و مافیها رو نگاه نکنم، اما زهی خیال باطل. باید سیگار رو کمتر کنم. کم کم ضعف جسمانی و رفتن رو به پیری داره خودش رو نشون میده. حداقل خودم شعله های آتش پیری و بیماری رو بیشتر نکنم، کاش بشه. همین.

  • . خزعبلات .

روزهای شلوغی رو پشت سر گذاشتیم، هم من و هم متین. مهم ترینش روز پنجشنبه بود که کلی مهمون داشتیم به صرف صبحانه، اونم چی؟ کله پاچه. وحید و مهتاب، محمود و شراره و تارا، فرید و مائده و مهندس و خانم مهندس و شایان مهمون های ما بودند. خوش گذشت. جای همه خالی.

چهارشنبه گذشته و شنبه این هفته انقدر حالم بد بود که سر کار نرفتم. بدنم توان نداشت. اما امروز به هر زوری بود اومدم سر کار. عوضش حال متین مساعد نبود و خونه موند. کارهای مونده رو سر و سامون دادم و ساعت نه صبح رفتم برای گزینش که اون هم گذشت.

اما دیروز متین یه پا وایساد که بریم تاریخانه. سریع شال و کلاه کردیم و به سمت دانغان رفتیم. حدود یک ساعتی توی مسجد بودیم و متین مشغول بود و منم از گوشه مسجد این عکس رو گرفتم. (اون جسم سیاه رنگ وسط عکس کفش های متین هست که از پا در آورده بود و گویی به سان موسی در وادی مقدس طُوی قدم گذاشته بود. خود متین هم اندر محراب رفته بود و در حال مکاشفه). روی عکس کلیک کنید، می تونید در سایز بزرگتر تماشا کنید.

بعد از اون برای ناهار رفتیم رستوران صرفی که دور میدون امام حسین دامغان هست و اتفاقا چند روز قبلش با پیمانکار ترانس دامغان برای ناهار اونجا رفته بودیم. متین مانی پلو سفارش داد. جفتمون اولین بار بود تجربه اش می کردیم. من خوشم اومد. یه چیزی تو مایه های همون ته چین سمنان بود با پوست پرتقال و .... خلاصه مانی پلو نخورده بودین که خوردیم. باز هم جای همه خالی.

  • . خزعبلات .

دیشب که از دامغان برگشتم، حدود یه ساعت بعد روی مبل خوابیدم. متین چند باری بیدارم کرد که چای بخوریم، ولی بهش گفتم بذار بخوابم که چهار صبح باید برم تهران. ساعت یه ربع چهار صبح بیدار شدم و صبحونه خوردم و منتظر راننده موندم تا بیاد. راس ساعت چهار و ربع رفتیم اداره و کارت زدیم و حرکت کردیم به سمت گرمسار. همین الان رسیدیم پلیس راه سرخه. 

خدا کنه جلسه امروز تک سانس باشه و نشست بعد از ناهار نداشته باشه. همین.

  • . خزعبلات .

علی و سعیده دیروز رفتند استانبول. همین چند لحظه پیش باش حرف زدم. الان دامغان هستیم و با پیمانکار داریم میریم برای ناهار. تست ولتاژ القایی یا تست دیزل ترانس هم انجام شد و تا ساعاتی دیگه میریم برای برقداری و تحت تانسیون گذاشتن ترانس. یعنی خرابی راکتور و ترانس این همه درد سر برای شبکه و ما داشت، عوضش کلی نکته علمی و جدید برای من داشت. فردا باید برم تهران و پس فردا هم شاهرود هستم. ضمنا فردا تولد من هم هست و سی و نه سالگی رو به پایان میرسونم و وارد چهل سالگی میشم. علاوه بر اون فردا نهمین سالگرد عقد من و متین هم هست. چه پر خاطره شده این شونزده بهمن. خلاصه روزهای شلوغی رو پیش رو دارم. این مدت هم سمنان بودیم و شهمیرزاد نرفتیم. جمعه برف خوبی اومد و بعد مدتها دل آدم باز شد. شهمیرزاد انقدر برف اومد که دیروز متین غیرحضوری بود.

پ.ن:

بازی فوتبال دیروز ایران با ژاپن خیلی حال داد. انشاالله بازی های بعدی رو هم ببریم و قهرمان بشیم.

برای تکمیل:

الان ساعت یه ربع پنج عصر هست و ترانسی که دو ماه خاموش بود، به سلامت برقدار شد و فعلا تحت تانسیون هست تا فردا یا پس فردا بارگیری بشه. به سمت سمنان میریم تا انشاالله فردا چهار صبح با همین راننده امروز، حرکت کنیم برای جلسه فردا ۸ صبح در تهران. 

  • . خزعبلات .

داریم از دامغان بر می گردیم. همین چند دقیقه پیش تست های ترانس رو متوقف کردیم و انشاالله فردا مجدد میاییم دامغان برای ادامه تست ها. هوا خیلی سرد شده و هر چی جلوتر می رفتیم هم هوا سردتر میشد. خیلی خسته شدیم ولی من این جنس کار کردن رو دوست دارم. با اینکه قسمت اعظم کارم پشت میزیه، ولی دوست داشتم کارم مثل امروز میدانی و عملیاتی بود. بعد از تموم شدن کار، با وجود خستگی زیاد، سرحالم و خوشحالم که کلی چیز جدید یاد گرفتم.

این چند روز به علل مختلف سمنان بودیم، هوا هم بدجوری سرد شده و امشب هر جور شده باید بریم شهمیرزاد تا لوله های آب یخ نزنه.

  • . خزعبلات .

شهمیرزاد هستیم. دو ساعتی میشه از خواب بیدار شدم. چون شب مهمون داریم، تا بیدار شدم، با ماشین رفتم و دو تا باکس آب معدنی و دوغ و نوشابه خریدم و در ادامه مسیر دو تا بربری داغ خریدم و اومدم خونه و با متین صبحونه خوردیم که آرشه سنگسری و مربای سیب دستپخت متین بود. با پدر خودم و پدر متین تماس گرفتیم و روز پدر رو تبریک گفتیم. ظرف های داخل سینک رو شستم و متین هم وسایل پذیرایی مهمونی امشب رو آماده کرد. شب وحید و مهتاب و محمود و شراره و تارا مهمون ما هستند. دیشب هم شام منزل فرید و مائده در شهمیرزاد بودیم و شام بندری داشتند و من هم بنده‌ی بندری. مهندس گ. و خانم مهندس و شایان هم خودشون رو از تهران به جمع ما رسوندند. شب خیلی خوبی بود. بعد از شام متین و خانم مهندس رفتند و بستنی خریدند و من و مهندس و مائده مشغول خوندن تاریخ بیهقی شدیم. من پیشتر تاریخ بیهقی رو تموم کرده بودم و مهندس هم به وسیله Castbox درس گفتارهای تاریخ بیهقی به خوانش استاد مهدی سیدی رو اخیرا به پایان رسونده بود. چون مائده هم دوست داشت تاریخ بیهقی رو بخونه، من و مهندس توضیحات مقدماتی رو دادیم و از نامه حشم تگیناباد، قرائت تاریخ بیهقی رو شروع کردیم. خلاصه شب خوبی بود.

روزها که از شهمیرزاد به سمنان میرم و عصرها برمی گردم، سرجمع حدود یکساعتی طول میکشه و من این مدت رو با گوش دادن به درس گفتارهای تاریخ بیهقی استاد مهدی سیدی سپری می کنم و چون یک بار این کتاب رو خوندم، بسیار بهتر خط سیر کتاب رو درک می کنم. همین چند روز ده اپیزودش رو گوش کردم و انشاالله تا به انتهاش برسونم. 

فردا جمعه میریم برای تست های مجدد راکتور و ساعت ۸ صبح باید اداره باشم. در راستای پست قبل، پریشب کتاب "افسانه های ترکستان شوروی(افسانه های مردم ازبکستان)" اثر مشترک برزین آذرمهر و ناصر پورپیرار رو در "کتابناک" پیدا کردم و دو داستان اولش رو خوندم و دوست دارم ادامه بدمش و تمومش کنم. به واسطه آقای برزین آذر مهر (جعفر مرزوقی) به آقای ناصر پور پیرار برخوردم که تا قبل از اون اسمشون رو نشنیده بودم و چقدر آثار و نظرات بحث برانگیزی داشتند. خلاصه که روزها اینطوری میگذره.

چهارشنبه گذشته در تست های راکتور، برای اولین بار تست های FRA و FDS رو از نزدیک مشاهده کردم. سه شنبه همین هفته هم مجدد دامغان بودم و سیرکوله روغن و نمونه گیری روغن از تانک اصلی و تپ چنجر و تست های مقامت عایقی و تانژانت دلتای ترانس و بوشینگ رو نظارت کردیم و برگشتیم.

  • . خزعبلات .

خب، این داستان از اونجا شروع میشه که در آلبوم چاووش ۷، قطعه اول، تصنیفی هست با آهنگسازی پرویز مشکاتیان و به خوانندگی محمدرضا شجریان بر روی شعری از فردی به نام "بَرزین آذرمهر" که در زیر می تونید بهش گوش کنید:

این تصنیف مشهور که در وقایع سال ۸۸ هم بسیار شنیده شد، "همراه شو عزیز" نام داره که حتما همه افراد یا خودشون شنیدند یا به نوعی به گوششون خورده. مشهور شده بود که این برزین آذرمهر، نام مستعار خود پرویز مشکاتیان هست و شاعر این تصنیف هم خودشه.

نمی دونم چی شد که یاد این شعر افتادم و شروع کردم به جستجو در مورد این برزین آذرمهر. شنیده بودم فردی ادعا کرده که برزین آذرمهر هست و این شعر سروده ایشونه. تا میرسیم به ۲۹ دی ماه، یعنی همین چند روز پیش که متوجه شدم اون فرد که چنین ادعایی کرده، شخصی موسوم به "جعفر مرزوقی" هست و ایمیل ایشون رو پیدا کردم و بهشون ایمیل زدم. توی نوشته ها خوندم که این شعر در کتابی به اسم "بپا خیز ایران من" چاپ شده.  اینترنت رو جستجو کردم و کتاب رو گیر نیاوردم. توی ایمیلم به آقای مرزوقی، درخواست کتاب رو داشتم تا این شعر رو داخل اون مجموعه پیدا کنم. خبری از جواب ایمیلم نشد. فکر کردم نکنه این آقای مرزوقی اصلا مرحوم شده. چون در جستجوهام به کتاب دیگری از ایشون به نام "افسانه های ترکستان شوروی (افسانه های مردم ازبکستان)" که به همراه ناصر پور پیرار نوشته شده برخوردم و از اطلاعات کتاب متوجه شدم که ایشون متولد سال ۱۳۲۴ شمسی هستند و اگر زنده باشند، باید ۷۸ ساله باشند. تا اینکه پریشب یعنی اول بهمن که شام خونه وحید و مهتاب دعوت بودیم. اتفاقی توی فیسبوک صفحه آقای مرزوقی رو پیدا کردم و اونجا بهشون پیام دادم. بلافاصله جواب منو دادند. خوشحال شدم و درخواست نسخه الکترونیکی کتاب رو کردم. گفتند فقط سه نسخه فیزیکی از کتاب رو دارند و نسخه الکترونیکی این کتاب نزد ایشون موجود نیست. بعد ادامه دادم که ممکنه تصویر صفحه ای که شعر "همراه شو عزیز" چاپ شده رو برای من بفرستند. دیدم پیام من رو دیدند و جوابی نیومد. شام رو با وحید و مهتاب خوردیم و باز هم جوابی نیومد تا اینکه دیروز ساعت ۳ بعد از ظهر وقتی توی اداره بودم، دیدم آقای مرزوقی پیام دادند و سه تصویر از کتاب برای من ارسال کردند که همین عکس های زیر هستند: (برای نمایش تصویر با کیفیت اصلی، روی تصاویر کلیک کنید).

بنابراین، برای من یقین شد که شعر "همراه شو عزیز" که اصل اون "همراه شو رفیق" هست، متعلق به آقای جعفر مرزوقی متخلص به "برزین آذرمهر" هست.

جالب اینه که دقیقا ۵۰ سال بعد از سروده شدن این شعر، من به لطف اینترنت، با سراینده اون گفت و گو کردم و تصویر نسخه اصل چاپی شعر رو از خود ایشون دریافت کردم.

پ.ن:

تمام این پست در مسیر ماموریت اتفاقی و یهویی امروز به دامغان بین ساعات یک و دو ظهر نوشته شد.

  • . خزعبلات .

این پنجشنبه و جمعه در خدمت متین گذشت. دیروز به کف سابی و امروز به اسمبل کردن سه تا میز و جابجایی وسایل دفتر کار ایشون. دیروز کار زیادی نداشتم و فقط پیش متین بودم تا در کنار کف ساب و کارگرها تنها نباشه. یه سر مجبور شدم برم خونه تا بخارشو رو بیارم و از همون ور اومدم دفتر وحید و برش داشتم آوردم مدرسه متین. وحید لطف کرده بود و کارگرها رو برای متین جور کرده بود. صبحونه رو با هم خوردیم و ساعتی پیش ما بود و دوباره بردمش دفتر کارش.

برای اینکه حوصله ام سر نره، رفتم به کتابخونه مدرسه و کتاب ها رو ورق می زدم و جالب اینکه به یه عکس جالب برخوردم. کتاب تاریخ قومس نوشته عبدالرفیع حقیقت رو ورق می زدم که به عکس سمنانی های مقیم تهران رسیدم. داشتم اسامی و شغل اونها رو میخوندم که به یه اسم آشنا برخوردم که نوشته بود : "سیف الله خان فولادی، افسر شهربانی". برای اولین بار چهره مردی که یکی از قاتلین نصرت الدوله فیروز (پسر عبدالحسین میرزا فرمانفرما) بود رو می دیدم و به یاد روزی افتادم که در سمنان و در خانه سید کاظم شریعت پناهی، سیف الله فولادی و چند نفر دیگه، به فرمان رضا شاه، نصرت الدوله فیروز رو کشتند. توی هیچ سند و کتابی تصویری از این مرد ندیده بودم که دیروز در کتاب تاریخ قومس و در کتابخونه مدرسه متین مشاهده کردم که تصویر زیر هست و سیف الله خان فولادی، نفر اول ایستاده از سمت راست هستند. (برای نمایش تصویر با کیفیت اصلی، روی آن کلیک کنید)

دیشب قبل از خواب، جلد اول کتاب "سی چهره" نوشته عباس میلانی و بخش مربوط به "پرویز کلانتری" رو میخوندم و چقدر زیبا بود و تصویری. و تازه متوجه شدم ایرج کلانتری، معمار معروف، برادر ایرج کلانتری هستند.

امروز متین برای کار نصب دوربین مدار بسته مدرسه، زود بیدار شد و رفت. حدود ساعت ۱۱ صبح من از خواب بیدار شدم و اومد دنبالم تا میزهای مدرسه اش رو سر هم کنم. همون مدرسه صبحونه خوردم. نون بربری بیات دیروز و مربا و شیره ارده. یه سر رفتم سنگسر و کلی پیچ خریدم و برگشتم و درگیر نصب قسمت های مختلف میزها شدیم. خیلی بد قلق بودند ولی هر طوری بود سر همشون کردیم. ناهار رو هم مهمون خانم مدیر بودیم و متین سفارش چهار پرس پلو وزیری داد و به همراه نصاب های دوربین مدار بسته صرف کردیم. نصاب هم سن من بود و مثل من فوق لیسانس برق قدرت داشت، فقط ایشون از دانشگاه صنعتی شاهرود و من از دانشگاه سمنان. خلاصه وسایل رو مرتب کردیم تا مدرسه برای پذیرش دانش آموزان در روز شنبه، به حالت طبیعی در بیاد. ساعت ۶ عصر رسیدیم خونه و دوش گرفتیم و الان هر کدوم روی مبل سه نفره خودمون لم دادیم و مشغول کار خودمون هستیم. فکر کنم متین امشب قبل ساعت ده بخوابه.

  • . خزعبلات .

دیشب از شهمیرزاد برگشتیم طرف سمنان تا به کنسرت کیوان ساکت و وحید تاج و گروه وزیری بریم. کنسرت خوبی بود، فقط با تاخیر شروع شدنش روی مخ بود.

بخش اول تکنوازی سه تار بود که خود کیوان ساکت اومد روی صحنه و از افشاری شروع کرد و اشاراتی به شور و دشتی داشت و بعد هم در بیات اصفهان تمومش کرد. به متین گفتم انگار روایت یه ماجرا رو با ساز گفت و رفت. وقتی داشت بیات اصفهان میزد، گفتم ماجراش همین جا تمومه و جایی که شنونده حس می کرد هنوز جا داره برای روایت، تکنوازی رو تموم کرد.

قسمت بعد گروه نوازی بود و نوازنده ها هم خوب بودند. پاشا هنجنی، نوازنده معروف نی رو برای اولین بار می دیدم. مابقی اعضای گروه رو نمی شناختم. یه بروشوری چیزی هم نداده بودند که حداقل اسم نوازنده ها رو بدونیم.

آهنگ ها و اشعار بسیار هدفمند انتخاب شده بودند و حرف ایران و اوضاع و احوال الانش بود و گویی کیوان ساکت داشت با این کنسرت حرف هایی که نمیشه رسا و بلند گفت رو به زبان موسیقی می گفت. خاطره ای از آخرین دیدارش با فریدون مشیری گفت و با قطعه "ای شادی آزادی" که استاد شجریان خونده بود، برنامه رو تموم کرد.

بعد از کنسرت سری به خونه سمنان زدیم و دو تا ساندویچ از نشاط سفارش دادیم. توی ماشین شام رو خوردیم و به سمت شهمیرزاد حرکت کردیم. 

امروز هم مثل چهارشنبه اداره نرفتم. شدم یه کوه، یه کوهی که هی داره سنگین تر میشه. واقعا از کار داره حالم بهم میخوره. نیاز به یه تغییری چیزی دارم. نمی دونم چه کنم.

  • . خزعبلات .

همون طوری که قبلا براتون گفتم، یکی از عادت های تقریبا روزانه من، سر زدن به سایت ویکی پدیای فارسی و خوندن مقاله تصادفی و سایر مطالب مندرج در اون جاست. توی صفحه اصلی این سایت یه جا داره به اسم "مرگ های اخیر". دیشب دیدم فردی به اسم "زوی زمیر" که سالها پیش رییس موساد بوده، اخیرا درگذشته. به صفحه مربوط به خودش رفتم و از اونجا نمی دونم به چه طریقی به صفحه "اشرف مروان" رسیدم. این اسم رو کمتر از یه ماه قبل، دوستم وحید حین گفتگو توی دفتر کارش مطرح کرد و گفت داماد جمال عبدالناصر بوده و برای اسراییل جاسوسی می کرده. بیشتر در مورد اشرف مروان جستجو کردم و به کتابی رسیدم به اسم "جاسوسی که سقوط کرد" نوشته "آرون برگمان" و ترجمه "مهدی نوری". 

کتاب رو در فیدیبو با ۵۰ درصد تخفیف و به قیمت ۱۲۵۰۰ تومن خریدم. من و متین رفتیم بخوابیم و من هم خوابم نمیومد و هم دوست داشتم کتاب رو بخونم. از معدود دفعاتی بود که به صورت ضربتی، یک کتاب رو بدون توقف تا انتها خوندم، اونم به صورت الکترونیکی.

کتاب فوق العاده جذابی بود و آخر هم به طور صد در صد مشخص نشد که این اشرف مروان که داماد جمال عبدالناصر، رییس جمهور مصر بوده و بعدها هم دست راست انور سادات، برای اسراییل جاسوسی می کرده یا برای مصر یا جاسوس دو طرفه بوده و برای هر دو سرویس امنیتی اسراییل و مصر کار می کرده. جالب تر از همه مسائل، ارتباطی بود که بین نویسنده اسراییلی این کتاب و اشرف مروان برقرار شده بود که تا روز مرگ اشرف مروان ادامه داشت و باز هم به طور صد در صد مشخص نشد که سقوطش از بالکن منزلش، خودکشی بوده یا قتل. در هر حال داستانی شگفت بود از داستان های خاورمیانه پرتنش ما و زندگی انسانی که در اون مقام چه ریسک هایی کرد و آخرین قمارش، قمار زندگی خودش بود. من خیلی با این کتاب حال کردم. برای کسانی که به تاریخ، خصوصا تاریخ معاصر و خصوصا تاریخ سیاسی معاصر علاقه دارند، خوندن این کتاب به شدت توصیه میشه.

پ.ن:

روز جمعه است و من روی مبل سه نفره آپارتمان شهمیرزاد، این خزعبلات رو برای ثبت در تاریخ می نویسم. متین مشغول خیاطی هست و عصر هم به طرف سمنان بر می گردیم تا به کنسرت کیوان ساکت و وحید تاج بریم و فردا دوباره روز از نو و روزی از نو.

دیروز ششمین سالگرد عمو بود. ساعت ۳ بعد از ظهر مراسم بود و من از شهمیرزاد حرکت کردم و راس ساعت اونجا بودم. چهل دقیقه ای اونجا بودم و از بستگان خداحافظی کردم و برگشتم شهمیرزاد.

پریشب به اتفاق محمود و شراره و تارا، میهمان وحید و مهتاب بودیم و خوش گذشت، خصوصا با وجود تارای شیطون و بازیگوش و صد البته بسیار باهوش و زرنگ.

  • . خزعبلات .

پریشب قبل از خواب، یهو به یاد داستان کوتاه "پر عقاب" افتادم که اسمش رو چند روزی بود شنیده بودم. داستان کوتاه بود و بسیار زیبا و تاثیر گذار. زاویه دید و نگاه نویسنده واقعا تحسین برانگیز بود که چطور میشه از یه واقعه جنگی و ربطش به شعر ناصرخسرو، چطور جادو کرد و یک اثر هنری زیبا خلق کرد.

نویسنده این کتاب، حبیب احمد زاده یکی از جدید ترین افرادی هست که در اینستاگرام دنبالش می کنم. با اینکه دو کتابش رو سالهاست خریدم و در کتابخونه من هست، ولی هنوز نخوندمشون. کتاب های "داستان شهر جنگی" و "سفر به گرای ۲۷۰ درجه".

حالا چرا حبیب احمد زاده انقدر برام جالب بود. نمی دونم توی پست فیلم ملکه ازش نوشتم یا نه. وقتی فیلم ملکه رو تماشا کردم، انتهای فیلم دیدم که این اثر به تعدادی از دیدبان های مستقر در پالایشگاه آبادان در زمان جنگ تقدیم شده و آخرین اسمی که نوسته شده بود، نام حبیب احمدزاده بود. با خودم گفتم این همون حبیب احمدزاده نویسنده دو کتاب توی کتابخونه منه؟ جستجو کردم و در نهایت تعجب دیدم که بله. از اون روز علاقه من بهش صد چندان شد و چون پست های اینستاگرامیش به دور از تعصب و با منطق گذاشته میشه، باز هم علاقمند تر شدم. در صددم کارها و آثارش رو بخونم، خصوصا فیلم هایی که بر مبنای فیلمنامه او نوشته شده، مثل فیلم اتوبوس شب و ...

دنیا جای عجیبیه و اتفاقات عجیب تری هم توش میفته، ولی از اینکه منجلاب هست، شک نکنید.

  • . خزعبلات .

طی سه روز اخیر یعنی شنبه و یکشنبه و امروز دوشنبه، مستند پنج قسمتی پرویز ثابتی، تهیه شده در شبکه من و تو رو دیدم. حین تماشای این مستند ناخودآگاه به یاد امیرحسین فطانت بودم. با راست و دروغ حرفهاش کاری ندارم. تنها چیزی که نمی شد توش شک کرد، نبوغ عجبب این آدم بود و بس. حوصله نوشتن ندارم. اگه چیز دندون گیری یادم اومد، با ذکر تاریخ اضافه کردن اون نکته، در ادامه همین پست می نویسم. 

جالبه هم نعمت الله نصیری که متولد سمنان بود و پرویز ثابتی که متولد سنگسر یا همون مهدیشهر و هر دو از بالاترین مقامات ساواک، هم استانی من بودند.

الان سه شنبه ۱۲ دی ساعت ۲۲.۴۱ و من این پست رو تکمیل تر می کنم:

در بخشی از مستند دو خواهر و برادر گیلانی برای روستاهای اطراف سیاهکل وارد مصاحبه مطبوعاتی ثابتی پس از حادثه سیاهکل شدند. به گفته ثابتی این دو نفر کسانی بودند که اعضای گروه چریک های فدایی خلق سیاهکل رو با همراهی سایر روستاییان دستگیر کردند. سادگی عجیبی داشتند، خصوصا وقتی که تماشاچی ها براشون دست زدند، مرد گیلک با سادگی تمام دست میزد. چرا دنیا اینجوریه؟

  • . خزعبلات .

سالهای سال، بین شب و روز، انتخابم همیشه شب بود. الان یه مدتیه به طرز وحشتناک از شب بدم میاد و دوست دارم همیشه روز باشه. سال های سال زندگی شبانه داشتم و عجیب هم باهاش حال می کردم. اون موقع آدم هایی که از علاقه شون به روز می گفتند، درک نمی کردم و حتی مسخره شون می کردم، اما الان نه. شاید هم دوره ای باشه، ولی فکر می کنم نه، داره یه اتفاقات و تغییراتی در من رخ میده.

القصه، صبح امروز از خواب بیدار شدم و صبحونه و داروها رو خوردم و به طرف سمنان حرکت کردم. الان هم در ماشین اداره و به سمت شاهرود در حال حرکت هستیم. دیشب هم خوابم نمی اومد و کتاب در دامگه حادثه پرویز ثابتی رو می خوندم.

  • . خزعبلات .

روح از جسم را سه شب پیش در خواب با رویت یکی از آدمها و فرشته ها پست سر گذاشتم و خودم حس میکنم به بینش جدیدی از حیات رسیدم و در آخر آن روح اعظم گفت حالا زوده و دوباره روح و جسمم رو برگردوند به زمین.

صبح ش پا شدم دیدم پیامک اومده که نوبت حج ما شده و در همین حال و هوا بودم که راننده اسنپ شهمیرزاد امروز گفت: خانم من هر شب منتظرم روح از بدنم جدا بشه و سیر آفاق کنه. نمیخوام روحم یکجا بمونه و میدونم که با ممارست میشه روح رو به پرواز در آورد و البته که کار ما نیست

من زیر لب گفتم اتفاقا کار ماست.

حس میکنم اتفاقات داره در مسیری که باید سوق پیدا میکنه

اگر مرگ من رسیده باشه خیالم راحته، نه با زندگی نه با جسمم دیگه برنامه و کاری ندارم

  • . خزعبلات .

امروز ماموریت بودیم. رفتیم ایوانکی برای بازدید از سرویس تجهیزات. به هر دو تا پست سر زدیم. برنامه دیر شروع شد. رفت و برگشت توی حالت گیجی و منگی بودم و برای گذران وقت، مصاحبه سایت آرته باکس با دکتر نصرالله پورجوادی رو گوش دادم. زندگی این آدم و دغدعه هاش، منو یاد زندگی عارف (دوست من) انداخت. جالب ترین نکته زندگی ایشون که به علم انساب دوستی من هم ربط پیدا میکنه این نکته است که ایشون در جوانی به جرگه دراویش نعمت اللهی نوربخشی در میان و بعد از مدتی با خواهر دکتر جواد نوربخش ازدواج می کنند که البته همسر ایشون از همون اول درگیر بیماری MS میشن و بالاخره مرحوم میشن. نکته دیگه اینجا دکتر سید حسین نصر، استاد راهنمای تز دکترای ایشون بودند.

از این به بعد سعی میکنم یافته ها و شنیده های جالب هر روز رو به صورت نکته ای بنویسم تا فراموش نشه. کلی چیز توی یادم بود ولی کم کم داره فراموشم میشه.

امروز توی اینستاگرام می چرخیدم و به شجرنامه مرتضی ممیز برخوردم. جد ایشون حاج میرزاحسن ممیز بودند که شغل ایشون ممیز املاک سلطنتی ناصرالدین شاه بوده و به همین خاطر نام خانوادگی اونها ممیز شده.

امروز از ماموریت که اومدم، رفتم خونه سمنان، چون صبح ماشین رو اونجا پارک کرده بودم. مامان کلی وسیله داد و اومدم شهمیرزاد. متین از مدرسه اومده بود دفتر وحید و منم خودم رو به اونجا رسوندم. وحید رو دیدم و مثل همیشه از اینکه چرا مهندسی خوندیم و ایران موندیم، می نالید. بعد اومدیم خونه و متین ماکارونی درست کرد و با پیاز و ترب طمع دار شده دیروز خوردیمش. انقدر خوردیم که حد نداشت. بعد هم افقی شدیم و خوابیدیم. ساعت شش و نیم بیدار شدیم و رفتم چای بذارم که زدم قوری رو شکستم. الان هم میخواهیم بریم بیرون و یه دوری بزنیم و برگردیم ادامه زندگی. همین.

پ.ن:

بخش "موسیقی های خوب من" در قسمت بالای وبلاگ رو از دیشب شروع کردم به درست کردن. سعی میکنم روزی حداقل یه دونه از آهنگ هایی که خیلی دوستشون دارم رو اینجا بذارم که هم کلکسیونی برای خودم بشه و هم اینکه شاید بقیه از ذائقه موسیقایی من خوششون اومد و به دلشون نشست.

  • . خزعبلات .

دیروز صبح، مثل تموم پنجشنبه های اخیر، متین بابت کلاس کنکور دانش آموزهاش رفته بود مدرسه. قبلش صبحونه رو با هم خورده بودیم و ایشون رفته بود و من دوباره برگشته بودم در بستر خواب. وحید پیام داد و گفت بیام اگه شهمیرزاد هستم، برم دفترش. منم پیام دادم که خودم سر وقتش میام. تازه از خواب بیدار شده بودم که زنگ زد و اومد دنبالم و با هم رفتیم دفتر کارش. حرف زدیم و بعد محمود هم به ما اضافه شد. به متین پیام دادم که پیش وحید هستم ولی بعد مشخص شد پیامک بدستش نرسیده. چرا؟ چون یه دفعه دیدم متین با ماشین اومد جلوی دفتر وحید و داخل رو نگاه میکنه و تا متوجه شد من اونجام، او هم اومد پیش ما. خیلی نگذشت که هر کی کاسه کوزه اش رو جمع کرد و رفت سراغ کار و زندگیش. ما هم اومدیم خونه و توی راه متین گفت ناامیدانه اومدم دفتر وحید و منم گفتم که پیامک دادم و گفت پیامکی نرسیده. موبایل ها رو چک کردیم و دیدیم بله. پیامک من رفته و به متین نرسیده. ناهار هم مثل صبحونه نیمرو خوردیم و استراحت کردیم و دوش گرفتیم و رفتیم سمت منزل بابا در سمنان که شب یلدا رو اونجا سپری کنیم. علی و سعیده اومدند و بعد هم پدر و مادر سعیده و سارا هم به ما اضافه شدند و شب یلدا رو دور هم بودیم. تا حدود ساعت ۱۰ شب اونجا بودیم و بعد به سمت شهمیرزاد راه افتادیم. حین حرکت متین به خانم مهندس زنگ زد و ایشون هم گفتند یه سری بهشون بزنیم. ساعت یازده و نیم شب به منزل مهندس رسیدیم و خونواده علی آقا هم اونجا بودند. شایان با سنتور یه سه گاه عالی برای ما زد و خانم مهندس هم آوازش رو خوند و یلدا رو تکمیل کردیم. تا حدود ساعت یک اونجا بودیم و بعد اومدیم سمت خونه و تا رسیدیم خسبیدیم ولی تا خوابم ببره، کلی طول کشید. دلیلش هم به خاطر قرص های ضد افسردگی خودمه که میخورم. همین.

  • . خزعبلات .

همین ده دقیقه پیش بالاخره تمومش کردم. کتابی رو که ۱۷ شهریور ۹۲ از کتابفروشی خلاق سمنان خریده بودم، ده سال و اندی بعد تمومش کردم. شاید موعدش الان بود و آنش باید می رسید. خصوصا که این اواخر به فلسفه علاقمند شده بودم. 

فضای داستانی کتاب خیلی خوب بود و ترجمه حسن کامشاد هم خوب و روان. از طرح جلد زیبای حسن فوزی تهرانی هم نباید به سادگی گذشت که بسیار در نظرم زیباست. 

وقتی کتاب حدیث نفس که خود زندگی نامه حسن کامشاد هست رو میخوندم، جایی از این کتاب یاد کرده بود و دوستش علی مراد که دوست مشترک حسن کامشاد و شاهرخ مسکوب بوده که هر وقت به اصفهان می رفته، این کتاب دنیای سوفی رو در کنار علی مراد می دیده. با یاد شاهرخ مسکوب و علی مراد و حسن کامشاد کتاب رو تموم کردم.

پ.ن:

یکی از مزایای رانندگی صبح و عصر از شهمیرزاد به سمنان و بالعکس، گوش دادن به فایل های صوتی توی ماشینه. امروز مصاحبه های تاریخ شفاهی هاروارد با دریادار دکتر سید احمد مدنی رو گوش کردم. دونستن بعضی چیزها که به جامعه و تاریخت ربط داره، نه تنها دردناکه، بلکه کشندست. همین!

  • . خزعبلات .

پنجشنبه ای که گذشت، صبح بیکار بودم و متین هم رفته بود مدرسه. به وحید زنگ زدم و گفت از سمنان داره میاد شهمیرزاد. منم حاضر شدم و اومد دنبالم. رفتیم کار بانکی مربوط به ماجرای پنجشنبه گذشته رو انجام دادیم و رسید رو هم تحویل دادیم و دیگه کار خاصی نداشتیم. رفتیم جای همیشگی و صبحونه املت و چای خوردیم. بعد هم رفتیم دفتر وحید و چند دقیقه ای نگذشته بود که کار متین هم تموم شد و اومد پیش ما. چند دقیقه ای اونجا بودیم و اومدیم خونه.

شب منزل مهندس بودیم و خانواده فرید و علی آقا هم اونجا بودند. شایان دوباره حرف مجموعه های مندلبرات و ژولیا و مثلث سرپینسکی رو که چند وقت قبل بهش گفتم پیش کشید و یه جمله گفت که خیلی به دلم نشست. گفت: عمو! نظم عجیب این شکل ها با پیش فرض های ذهنی من جور در نمیاد. سریع حرفش رو گرفتم و فهمیدم توی بنیان ها و اصول فکریش به "شک" افتاده و چقدر قشنگه این لحظات شک اون هم در بنیادی ترین مسائل. لحظه بیان این جمله اش به همراه شبی که در مورد کتاب شرح ادوار صفی الدین ارموی حرف میزد، بهترین لحظه هاییه که با این بشر ۱۷ ساله نابغه داشتم.

پ.ن:

در مورد Mandelbrot Set و Julia Set و Sierpinski Triangle بخونید. جالبه.

  • . خزعبلات .

شدم مدیر دبیرستان و هنرستان و دارم از جهات مختلف با زیر و زبر دنیا آشنا میشم، حالم بدک نبود تا امروز که مخبر فرستادند مدرسه. روز روشن. با ابلاغ

  • . خزعبلات .

خیلی شعرها شاید برای خیلی از افراد، شاید مصداقی نداشته باشه. ولی برای مثال، این شعر سهراب سپهری برای من مصداق داره. دوستانی دارم که کنارشون حالم خوبه و کنار اونها وجود خدا رو حس می کنم. برای همه چنین حسی رو آرزومندم.

پ.ن:

این پست در شهمیرزاد و در باغ عموی احسان و در کنار دوستان خوبم نوشته شد. ممنون از احسان و فائزه بابت میزبانیشون از ما. ما حدود بیست و چهار سالی هست دوست و رفیق هستیم. سالها مجردی و الان هم با همسرهامون کنار همدیگه هستیم

  • . خزعبلات .

شهمیرزاد هستیم. پریشب مهندس گ. و خانواده شام مهمون ما بودند و دیشب وحید و مهتاب که اتفاقا همین جا خوابیدند و امروز بعد از صبحانه از اینجا رفتند. هوای امروز گرم و آفتابی و یه طورایی بهاریه و پرنده ها هم میخونند. متین پرده ها رو کنار زده و آفتاب تندی وارد خونه شده. آدم دلش میخواد دراز بکشه و فکر کنه در سواحل جزایر قناری هست و دوش آفتاب بگیره.

این چند روز که داروها رو مصرف می کنم، راحت تر میتونم کارهای توی اداره رو انجام بدم، ولی عوضش این دو شب اخیر بعد از مصرف داروها گیج و منگ بودم. جالب تر اینه که امشب بعد از یک هفته مصرف داروها، قراره دوزش دو برابر بشه. 

دیروز متین مدرسه بود و من تنها خونه بودم. بعد از اومدن دیدم چهار تا کتاب "قصه های خوب برای بچه های خوب" رو آورده. اتفاقا چند روز پیش داشتیم مستند مهدی آذر یزدی رو تماشا می کردیم.

این پنجشنبه و جمعه اخیر، اولین تعطیلاتی بود که بعد از مدتهای مدید، درگیر کاری نبودم و آزاد بودم. هفته های گذشته یا یه کاری داشتم یا ماموریت و یا کار در اداره. خلاصه که آدم چقدر نیاز داره به این تعطیلات.

پ.ن:

دیشب دقیقا یک ماه از سکته مغزی وحید می گذشت.

دیروز ۹ آذر، یازدهمین سالگرد درگذشت استاد محمد خواجوی، شارح آثار بزرگ عرفانی بود.

  • . خزعبلات .

تقویم روی میز اداره رو نگاه کردم و دیدم نوشته ۱۴ جمادی الاول ۱۴۴۵ و یادم افتاد که توی شناسنامه ام تاریخ تولد قمری من ۱۴ جمادی الاول ۱۴۰۵ هست و این یعنی امروز هفتم آذر ۱۴۰۲، من به سن چهل سالگی قمری رسیدم و مکلف شدم، مکلف به پایان دوران جوانی و ورود به سن میان سالی. همین طوری و خنده خنده زمان گذشت و این سن رو هم تجربه کردیم. هی، کجایی جوونی که یادت بخیر.

امروز نشستم تا صورت وضعیت شهریور ماه رو تموم کنم، اما انگار تمومی نداره لعنتی. همیشه گفتم دو کار هست که خیلی مزخرف و چرنده، اولیش دبیر جلسه بودن و نوشتن صورتجلسه و دومی بررسی صورت وضعیت.

دیروز که از تهران اومدم، حال متین خوب نبود. انقدر بد بود که دو نوبت با روانپزشک من نوبت گرفت و حرف زد. ساعت ده و نیم شب رفتم داروها رو بگیرم. یه ساعت از این داروخونه به اون داروخونه، ولی همه می گفتند یه دارو رو نداریم. اینم وضع ما و زندگیمون.

  • . خزعبلات .

ساعت ۴ صبح بیدار شدم. دیشب هم دیر خوابیدم. وحید و مهتاب شام مهمون ما بودند. چند روزی بود اونا رو ندیده بودم. خلاصه سه چهار ساعتی بیشتر نخوابیدم. تازه زود راه افتادیم باز با بیست دقیقه تاخیر رسیدیم به محل جلسه. جلسه برگزار شد و تازه ناهار خوردم و اومدم توی ماشین تا همکاران دیگه بیان و راه بیفتیم سمت خونه.

چند روزی که داروها رو استفاده می کنم، برگشتم به شرایط نرمال. تازه می فهمم توی چه جهنمی زندگی می کردم. حالا سر یک هفته قرار دوز دو تا از داروهام دو برابر بشه. فعلا که خوب هستم. همین.

  • . خزعبلات .

امشب و به هر زوری بود، از آپ نوبت روانپزشک گرفتم و با هم حرف زدیم و مشخص شد با این اوضاعی که من مبتلا بهش هستم، نیاز به دارو دارم. متین هم حال مساعدی نداشت. دومین روز پشت سر هم هست که حالت استفراغ داره. خلاصه با هم رفتیم داروخونه شهمیرزاد که یکی از داروها رو نداشت. متین گفت بریم مهدیشهر و راه افتادیم سمت مهدیشهر. چند تا داروخونه بسته بود و بالاخره یه داروخونه شبانه روزی پیدا کردیم و داروها رو گرفتم. برای شام رفتیم کبابی دور میدون شهدای سنگسر و دو تا کباب لقمه گرفتم و توی ماشین خوردیم. بعد هم مجدد برگشتیم شهمیرزاد و خونه خودمون. متین ربع ساعتی هست که خوابیده و منم ربع ساعتی هست که اولین داروهای ضد افسردگی خودمو خوردم تا ببینم چی میشه. البته بیش از ده سال پیش، اولین بار، با امیر خدا بیامرز رفتیم روانپزشک و برامون سرترالین نوشته بود. من با تموم شدن همون دوره دارویی، مصرفشون رو قطع کردم و بعد بیش از ده سال، دوباره مجبور شدم که اون ها رو شروع کنم. البته الان برام سه تیپ داروی مختلف نوشته. خدا بخیر بگذرونه. واقعا در حالت نزدیکی به فلج شدن زندگیم بودم، شاید هم واقعا فلج شده بودم و خودم خبر نداشتم. اثرات داروها رو کم کم دارم حس می کنم. امیدوارم بتونم به زندگی عادی برگردم.

راستی امروز فرید و مائده، ناهار پیش ما بودند. چقدر خوش گذشت و چقدر خوبه که میشه با آدمهایی مثل اونها، حرف های دوزاری نزد. تمام.

  • . خزعبلات .

دیروز که پنجشنبه بود برای بازدید رفته بودیم شهمیرزاد. بعد بازگشت از ماموریت، اومدم خونه و چون متین خونه بود، ناهار خوشمزه ای درست کرده بود. یه غذای گیلانی به نام مرغ ترش که من مزه اش رو خیلی دوست دارم. غذا رو که خوردیم، خوابم میومد. متین هم چون زود بیدار شده بود، خسته بود و گرفتیم خوابیدیم. من زودتر بیدار شدم و یه ربع بعد متین هم بیدار شد. خونه رو مرتب کردیم و منم بعد مدتها آب و روغن ماشین رو چک کردم و دیدم آب کم کرده. آب و ضدیخ اضافه کردم و چون شام منزل مهندس و خانم مهندس دعوت بودیم، دوش گرفتیم و راهی شهمیرزاد شدیم. پدر و مادر و دو تا برادر خانم مهندس اومده بودند و اولین باری بود که اونها رو می دیدیم. تا رسیدیم شام خوردیم و بعد با پدر خانم مهندس حرف زدم و شایان هم یه سنتور عالی در ماهور برای ما زد. شب خیلی خوبی بود. بعد خداحافظی کردیم و اومدیم آپارتمان خودمون در شهمیرزاد. مدت ها بود به خاطر ماموریت های کاری پشت سر هم من، اینجا نیومده بودیم. هوا بسیار سرده و پکیج رو زیاد کردیم تا خونه گرم بشه. فعلا با جوراب و گرمکن در زیر پتو مشغول تایپ این پست هستم. قرار بود امشب به وحید بگیم بیاد پیش ما که به خاطر مهمونی امشب خانم مهندس، قضیه کنسل شد. حالا متین گفت اگه بشه فردا بگیم بیان پیش ما. تا چه پیش آید.

  • . خزعبلات .

این چند روز با حالت رخوت و بی انگیزگی کامل گذشت. یه روز که اصلا سر کار نرفتم و تا ساعت یازده و نیم صبح خوابیدم و دو روز هم مرخصی اول وقت گرفتم و بعد رفتم اداره. خودم هم بعضی وقتا میمونم که چه طور خودمو میکِشم و ادامه میدم. هفته ای که گذشت، دو سه باری وحید رو دیدم. احتمالا امشب بریم شهمیرزاد و اگه وحید حال داشت، بگیم بیاد پیش ما. تنها کاری که میکردم، گوش دادن به مصاحبه های تاریخ شفاهی دانشگاه هاروارد با آقایان ابوالحسن بنی صدر و دکتر مهدی حائری یزدی بود که تمومشون کردم و الان هم مشغول مصاحبه های دکتر محمدعلی مجتهدی هستم. ماموریت اومدیم شاهرود. دیگه رسیدیم به محل کار. تا بعد.

  • . خزعبلات .

الان توی ماشین هستم و در حال رفتن به ماموریت تهران. همین الان از میدان قومس گذشتیم و از سمنان خارج شدیم. جمعه گذشته هم تهران بودم، رفته بودم نمایشگاه صنعت برق. چهارشنبه گذشته دامغان بودم برای تعویض بوشینگ و کلا هفته گذشته به ماموریت و ییلاق قشلاق گذشت.

روز پنجشنبه گذشته، وحید در تهران آنژیو شد و دیشب زنگ زدم به مهتاب که حال و احوال وحید رو بپرسم، خود وحید گوشی رو برداشت. بعد حال و احوالپرسی، گفت بچه ها ساعت هشت و نیم دارن میان برای عیادت و شما هم بیایید. لباس پوشیدیم و رفتیم یه سری خرت و پرت گرفتیم و رفتیم پیش وحید. بعد احسان و رضا و طاهر هم اومدند و خدا رو شکر وحید خیلی حالش خوب بود. ساعتی بعد، بچه ها رفتند و اصرار کرد که ما بمونیم. موندیم و شام رو هم مهمونشون بودیم. تا ساعت دوازده و ربع اونجا بودیم و بعد اومدیم خونه. خدا رو شکر نسبت به دفعات قبل، خیلی حالش بهتر بود و انشاالله هر چی زمان پیش میره، حالش بهتر بشه. 

پ.ن:

روز پنجشنبه گذشته مصاحبه های تاریخ شفاهی با ابوالحسن بنی صدر رو تموم کردم و بلافاصله مصاحبه های دکتر مهدی حائری یزدی رو شروع کردم و جمعه توی مسیر رفت و برگشت تهران، تمومش کردم. چه نکات و چه چیزهای جالب و عجیبی از این مصاحبه ها به دست میاد. به نظرم کسی که تاریخ معاصر ایران رو دنبال می کنه و این مصاحبه ها رو نشنیده، نمیتونه قضاوت و دید درستی به تاریخ داشته باشه. امروز احتمالا توی مسیر، مصاحبه های دکتر محمدعلی مجتهدی رو شروع می کنم.

  • . خزعبلات .

امشب عقد احسان بود. آخرین نفرمون هم رفت قاطی مرغا. الان اومدیم خونه رضا و الهام و منتظر عروس و دامادیم. جای وحید و امیر خالی. خیلی جاشون خالیه. امیر که اون دنیاست و وحید هم تازه از بیمارستان مرخص شده و اومده خونه پدرش و نتونست امشب پیش ما باشه. همین شبها و همین لحظاته که میمونه و بس.

پ.ن:

توی مراسم امشب، یکی از همکلاسی های خانم دوره لیسانس رو بعد از بیشتر از دوازده سال دیدم. چقدر زمان زود میگذره.

  • . خزعبلات .

سالها میگذره، آدم های زیادی رو می بینی، ولی خیلی معدود و تک و توک، افرادی رو به نزدیک ترین دایره وجودی خودت راه میدی. امیر و وحید، بهترین دوستان من بودند و هستند و خواهند موند. فکر میکنم از یه جایی و از یه سنی به بعد، کسِ دیگه ای به اون دایره ورود پیدا نمیکنه. 

یه هفته ای میشه که اون عارضه برای وحید پیش اومده و اون آدم رو روی تخت بیمارستان انداخته. دست و دلم نمی رفت بنویسم، دست و دلم به زندگی نمی رفت. یادش بخیر این یک ماه اخیر، تقریبا هر روز که میرفتم اداره، ساعت ده تا یازده، یا وحید یا من به هم زنگ میزدیم و می گفتیم: حاجی میکشه؟ و بعد در جواب می گفتیم اصلااااا.

دیروز وحید رو آوردند بخش و دیروز و دیشب نشد برم دیدنش. این چند روز، به استثنای دیروز، هر روز یا هر شب، میرفتم بیمارستان و بعضی وقتا هم میشد برم دیدنش. اما امشب با راحتی رفتم دیدنش. بعد از تموم شدن همایش نظام مهندسی در ساعت هشت شب، رفتم بیمارستان. حدود نیم ساعتی پیشش بودم. بعد از متین، امن ترین حضور رو پیش وحید دارم و بس. حرف زدیم و سکوت کردیم، مثل گذشته ها. بهش گفتم آرزومه خوب بشی و دوباره بریم روی بالکن خونه ات و مثل گذشته ها که سیگار می کشیدیم، بایستیم و کنار هم باشیم. بهش گفتم مجید از آلمان اومده و دیشب جویای احوالت بوده. زنگ زدم به مجید و گوشی رو دادم وحید و چند دقیقه ای با هم حرف زدند. بعد مزاحمش نشدم و خداحافظی کردم و اومدم شهمیرزاد پیش متین. همه منتظریم تا شنبه آتی، وحید رو برای درمان تکمیلی بفرستند تهران و کاری از ما بر نمیاد جز آرزوی سلامتی او. حضور وحید توی زندگی من، یاد روزهای خوب و زیبای گذشته من رو زنده نگه میداره. آرزو میکنم که بمونه تا اون روزهای خوب و شیرین گذشته هم بمونند و نمیرند، چنین باد.

  • . خزعبلات .

گفت ساغری، همت کجاست؟ گفتم پایینه. راهش ندادند

گفت میبینی چه لَمی دادم؟؟!!

بعد یهو یادش رفت من بالای سرش هستم، خیره به سِرُم نگاه کرد

منم راهروی تاریک و سبز و سرد و بدبوی آی سی یو رو گرفتم و اومدم پایین

  • . خزعبلات .

تعداد پسرهایی که در طول زندگیم باهاشون رفاقت عمیق و خانوادگی داشتم زیر انگشتان یک دسته. شاخص ترین امیر بود که رفت و امروز در کمال ناباوری زنگ زدند که وحید بخاطر لخته شدن خون در مخچه رفته آی سی یو و.....

نمیدونم چی بگم...

اما واسه من و وحید ، این دوستی ها مثل یک تکه الماس درخشان وسط تاریکی و منجلابه

وحید ، سرت سلامت. تو رفیق خوب مایی. برامون بمونی

  • . خزعبلات .

سالها پیش، وقتی بزرگترین لذت و تفریح زندگیم، خرید نوار کاست بود و خیلی هم به حسین علیزاده علاقه داشتم، هر کاستی ازش پیدا می کردم رو می خریدم و گوش می دادم. اسم یکی از این کاست هایی که خریدم، "از اعصار" بود که حاوی موسیقی فیلم مستند "میراث کهن" و فیلم "زشت و زیبا" بود. به واسطه همین کاست، هر دو تا فیلم رو پیدا کردم و تماشا کردم. مستند "میراث کهن" در مورد زندگی و آثار استاد علی اسفرجانی بود که از هنرمندان رشته هنری سوخت و معرف بودند. سالها بعد متوجه شدم که ایشون پدر شهرزاد اسفرجانی، همسر هوشنگ کامکار هستند. اما در مورد فیلم "زشت و زیبا" فقط میتونم بگم از معدود فیلم هاییه که بیش از یک بار دیدم و بازی های بی نظیر و درخشان سعید پور صمیمی، مهدی فتحی، اصغر همت و گلچهره سجادیه یادم نمیره. خصوصا فضای مکانی مورد روایت فیلم هم عجیب روی من اثر گذاشت.

این همه نوشتم تا تازه به اصل مطلب برسم. دیشب هم من و هم متین، ساعت ۷ شب تازه رسیدیم خونه. من سریع دوش گرفتم و لباس پوشیدیم و رفتیم خونه مهندس گ. در شهمیرزاد. قبل از ما خانواده علی آقا و همسرشون و دخترشون اونجا بودند. بعد تر فرید و همسرشون هم اومدند. شام خوردیم و مثل همیشه خانم مهندس غوغا کرده بود. دستپخت این موجود بی نظیره. بگذریم، شایان برای فرید آهنگی گذاشته بود و داشت تعریف می کرد که تکنیک این آهنگ اینجوره و ترکیب آوازهای قدیمی هست و ... و مال آلبوم ")از اعصار". من هم اون کنار در حالت خستگی مفرط نشسته بودم و گوش هام تیز شد که چقدر صدای این آوازه خوان آشناست. پریدم اون وسط و گوشی رو از شایان گرفتم و گوش دادم و گفتم این صدا، چقدر شبیه صدای عطا امیدوار هست. بعد رفتم و آواز بی نظیر عطا امیدوار در دستگاه همایون رو برای شایان پخش کردم. شایان هم گفت جنس و فضای آوازش، عین صدای موجود توی اون قطعه آلبوم از اعصار است. 

اسم اون قطعه کوتاهِ آلبوم از اعصار، "آن روزها" بود و دیشب کلی جستجو کردم که ببینم آیا واقعا مال عطا امیدوار هست یا نه. اون جستجو نتیجه ای نداشت، ولی یاد عطا امیدوار و یاد آلبوم "از اعصار" زنده شد.

این فایل اذان عطا امیدوار در دستگاه همایون هست و بعد از اذان جادویی "سلیم موذن زاده" و برادرش "رحیم"، زیباترین اذانی هست که شنیدم:

و این هم قطعه "آن روزها" در آلبوم "از اعصار" حسین علیزاده:

  • . خزعبلات .

یکی از عادات روزانه یا هفتگی من اینه که سری به صفحه اصلی ویکی پدیای فارسی می زنم و مقاله تصادفی روز و سایر اطلاعات اون سایت رو میخونم. مقاله این هفته در خصوص "دین الهی" بود که "اکبر" پادشاه گورکانی هند، واضع و پایه گذارش بوده. با محتوا و چیستی این دین کاری ندارم، اما عامل بنیادین این دین، مفهومی است به اسم "صلح کل" و نوشته شده بود که این مفهوم از مفهوم "محبت کل" محی الدین ابن عربی برداشت شده و این صلح کل مرتبه ای پایین تر از محبت کل هست و به نوعی پذیرش تمامی اعتقادات ادیان مختلف هست.

اما چی شد تحریک شدم تا در مورد این مفهوم پست بذارم. مدتها قبل توی تلگرام، کانال مسعود بهنود به اسم "هزار داستان با مسعود بهنود" رو دنبال می کردم. یکی از اون داستان ها در مورد خانمی بود به اسم "پوران صلح کل" که ایشون همسر "سیروس طاهباز" (مدیر انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان و چاپ کننده آثار نیما یوشیج) بودند. مدتها برام سوال بود این چه جور نام خانوادگی هست و مفهومش چیه و خلاصه با دیدن مقاله دین الهی اکبر شاه و مفهوم "صلح کل" در دین ایشون، متوجه موضوع شدم.

  • . خزعبلات .

دیروز دیر رفتم سر کار. وقتی رسیدم کلی کار داشتم و خدا رو شکر به سرانجامشون رسوندم. با پسرخاله رفتیم انبار و با یه تیر دو نشون زدم و بعد از رسیدن از انبار، روی بررسی یه طرح پیشنهادی بوشینگ کار کردم و اون رو هم در لحظات آخر به سرانجام رسوندم و اومدم خونه‌ی شهمیرزاد. با متین ناهار خوردم و استراحت کردیم. بعد از بیدار شدن از خواب به وحید زنگ زدم که شب همدیگه رو ببینیم که مهتاب گوشی رو برداشت و گفت توی مسیر شمال هستند و دیدار میسر نشد. متین گفت به خانم مهندس و شایان بگیم شام بیام پیش ما و تماس گرفت و اونها هم موافقت کردند. ظروف نشسته یه هفته توی سینک ظرفشویی تلمبار شده بود. همه رو شستم و بعد رفتم بیرون تا یه سری خرت و پرت برای خونه و مهمونی بگیرم. داشتم به خونه بر می گشتم که متین گفت خانم مهندس و شایان اومدند و شام هم از بیرون بگیرم و بیارم. آلچین که شام مد نظر رو نداشت. پس به سمت رستوران آبشار رفتم که روز قبل ازش ناهار گرفته بودیم و الحق که بسیار عالی و خوشمزه بود. رسیدم دم در رستوران متین گفت چهار تا غذا رو بکنم شش تا، چون دوست خانم مهندس و دخترش نگار هم دارند به جمع ما اضافه میشن. شام رو گرفتم و اومدم خونه. این همه رو گفتم تا برسم به اصل مطلب. شایان مثل همیشه شروع کرد به حرف زدن در خصوص تجربه های چند روز گذشته اش و رسید به اینکه دیشب با رضا والی، آهنگساز ایرانی ساکن آمریکا، از طریق اسکایپ دیدار کرده و گفت و گفت تا رسید به کتاب ادوار صفی الدین ارموی و گفت که رضا والی کتابی به اسم شرح ادوار رو معرفی کرده. تا اینو گفت، گفتم همون کتاب تالیف سید عباس معارف؟ گفت اسم نویسنده اش رو گفت ولی الان یادم نمیاد. گفتم میتونی ببینی اسمش چی بود و چند دقیقه بعد، تونست از صدای ضبط شده رضا والی، اسم نویسنده کتاب شرح ادوار رو به من بگه و دقیقا همون نام بود که من منتظرش بودم؛ سید عباس معارف.

به شایان گفتم سوای همه مسائل، یک چیز جالب از گفت و گوی تو و رضا والی برای من وجود داشت و اون هم تایید این فکر بود که در جستجو و طلب هر چی باشی، اسباب طوری مهیا میشه که به اون موضوع یا هدف برسی یا بهش نزدیک بشی و پازل دیداری زندگی خودت رو کامل و کامل تر کنی و الحق که چنین هست. هم سید عباس معارف و هم رضا والی به انحای مختلف در طول زندگی من بودند و به اون زمان ها معنا و رنگ دادند و دیشب، اون دو تا در یک نقطه با هم تلاقی کردند.

آخرش برای شایان، شعر سید عباس معارف که بر سنگ گورش نوشته شده رو از حفظ خوندم و گفتم هفته ای نیست که بگذره و حداقل یک بار این شعر رو با خودم زمزمه نکنم. 

اما دیشب بعد رفتن مهمون ها در ساعت دوازده و بیست دقیقه شب، واحد ۱ راس ساعت ۱۲.۳۰ شروع کرد به پارتی گرفتن و تا ساعت سه و نیم این پارتی ادامه داشت. ساعت یک بامداد رفتم تا برای سومین بار به حیوان مالک اون واحد هشدار بدم، ولی کو گوش شنوا؟ آوردمش واحد خودمون و گفتم با این صدا، توی حیوان میتونی بخوابی؟ گفت صدا رو کم می کنم و رفت و تا ساعت سه و نیم با همون صدای سابق به کار خودش ادامه داد. تموم شب خودم رو خوردم و خوابم نمی اومد و تنها دلخوشیم این بود فردا بشه و به پدر این حیوان زنگ بزنم. چنین شد و بعد از چند بار تماس و اشغال بودن، پدر این حیوان زنگ زد و شرح ماوقع رو بهش گفتم و نهایتا عذرخواهی کرد و امیدوارم این شرایط تکرار نشه.

امروز ظهر رفتیم شیرینی خریدیم و به آپارتمان بابا در شهمیرزاد رفتیم. علی و سعیده و خونواده سعیده هم اومدند و ناهار رو اونجا بودیم. مامان فسنجون درست کرده بود و هوا هم بسیار عالی و دورهمی خوبی بود. بعد ناهار، چون سیر ترشی خورده بودم، فشار خونم افتاده بود و زیر کرسی گرم دراز کشیدم و کمی خوابیدم. بعد بیدار شدن از خواب، آش رشته خوردیم و ساعت ۱۷.۴۵ وسایل رو جمع کردیم و اومدیم خونه خودمون در شهمیرزاد. یک ساعتی هست که هم من و هم متین روی تشک های خوابمون دراز کشیدیم و هر کی به کار خودش مشغوله. چقدر شعر نوشتم.

  • . خزعبلات .

داشتم فکر میکردم آخرین باری که تست شبونه رفتم کی بود و چون یادم نمیومد کی بوده، یهو به ذهنم رسید که ۲۵ آبان که بیاد، چهارمین سالی هست که به بخش جدید اومدم و این حدود چهار سال اصلا تست شبونه نرفتم. اما در بخش قبلی که کار میکردم، به کرات میشد که برای تست شبونه به این ور و اونور بریم. تست شبونه هم به خاطر اینه که اگه اتفاقی افتاد و منجر به خاموشی شد، مشترکین متضرر نشن یا اینکه چون بار مشترکین صنعتی پایین میاد، میشه یه سری تست ها و سرویس ها رو انجام داد. یه نکته جالب هم توی نوشتن این چند سطر یادم رسید. تدی بخش قبلی که بودم برای تست شبونه می رفتیم و توی واحد جدید برای سرویس شبونه میریم.

القصه، الان به اتفاق مهندس و راننده در مسیر جنت آباد (ده کیلومتر بعد از ایوانکی) هستیم. هم شب و هم کار شبونه رو دوست دارم. نزدیکای آرادان باید باشیم. از طریق هدفون تار جلیل شهناز در بیات اصفهان از آلبوم عشق و زندگی رو گوش میدم که امیر خ. سفارش کرده بود به گوش دادنش. توصیه های این بشر حرف نداره. هر چی گفته واقعا به دل منم نشسته. حس میکنم ذائقه و سلیقه موسیقی جفتمون به هم شبیهه.

امروز اداره سرم شلوغ بود، ولی کارها خوب پیش رفت. سری به انبار زدم و دو ساعتی اونجا زیر آفتاب مشغول بررسی تجهیزات بودم. بعد از اومدن از سر کار، اومدم شهمیرزاد و ناهار رو با متین خوردم و خوابیدم. متین زودتر بیدار شد و دوش گرفت و آماده شد برای رفتن به خونه بابا در شهمیرزاد برای تولد سعیده. ساعت هفت و نیم عصر بود که رفتیم یه کادو برای سعیده بخریم. جالب اینکه فروشنده شاگرد متین در اومد. خلاصه متین رو خونه بابا پیاده کردم و خودم راهی سمنان شدم. متین شب رو همون جا با سعیده و دوستانش میمونه و فردا از همون ور میره مدرسه. بابت رفتن به انبار بد جوری لباس هام بو گرفته بود. دوش گرفتم و کره و مربا و چای شیرین رو به عنوان شام زدم و رفتم سمت اداره. مهندس با ده دقیقه تاخیر نسبت به قرارمون، ساعت ۱۱.۲۰ رسید و ساعت زدیم و راه افتادیم. انشاالله کارمون تموم شه و برسیم سمنان، صبح میشه و خوبیش اینه که دیگه فردا اداره نباید بریم. همین.

  • . خزعبلات .

ساعت چهار و ربع صبح بیدار شدم. یه تخم مرغ سنگ پز خوردم و ساعت ۴.۳۵ راننده اومد دنبالم. ده دقیقه ای منتظر یه همکار دیگه مون بودیم که اومد و الان میدان قومس هستیم و راهی تهران برای جلسه. دیشب بعد یک هفته از شهمیرزاد اومدیم سمنان خونه خودمون. متین برای شام باقالی قاتوق درست کرد و چقدر هم خوب شده بود. بعد از دو سری شستشو و پهن کردن لباس ها خوابیدیم. چون عصر دیروز بعد اومدن از شرکت خوابیده بودم، تا یه ساعت قبل از بیدار شدن خوابم نمی اومد. خلاصه که بوق سگ داریم میریم تهران و کی برگردیم خدا میدونه. علی دیروز زنگ زد که بعد اومدن از تهران هماهنگ کنیم واسه بردن مبل های بابا به شهمیرزاد. امروز و امشب کارم در اومده.

  • . خزعبلات .

تازه از جنت آباد به سمت سمنان در حال حرکت هستیم. من و یاسر و مهندس با رانندگی علی. دیشب یه حادثه ای پیش اومده بود و اول صبحی راه افتادیم سمت اونجا. مشکل هم از پنجه گربه ای بریکر بود که خاصیتش رو از دست داده بود و صد البته جریان زیادی هم کشیده بود. خدا رو شکر قبل از اینکه حادثه ای پیش بیاد و انفجاری رخ بده و رله ها قطع کنند، پیمانکار رو خبر کردند و با بررسی، بریکر رو اضطراری قطع کردند. همه چی خوب پیش می رفت و قرار بود ساعت ۱۲ برگردیم که خبر رسید معاون و مدیر قراره بیان اونجا. این شد که الان راه افتادیم. هوا از بابت اینکه ابریه و خورشید نکبت توی آسمون نیست، خیلی خوبه، فقط مونده یه بارون، البته هر جایی یه نَمی میزنه ولی سریع قطع میشه. 

امروز با خودم قرار گذاشته بودم برم اداره، یه مرخصی ساعتی بگیرم و برم سراغ تعویض روغن ماشین و تعویض دسته چک خودم که هر دو تا کار موند. حالا اگه زود برسم سمنان و تعویض روغنیم باز باشه، این یه دونه کار رو انجام بدم.

ضمنا امروز توی مسیر رفت، مصاحبه های پروژه تاریخ شفاهی با شاهرخ گلستان رو شروع کردم و دو تا قسمتش رو گوش دادم.

  • . خزعبلات .

یک ساعتی میشه به خونه شهمیرزاد اومدیم. شام را با پنیر و گوجه و خیار و بادوم و گردو سر کردیم. متین شنبه ها و یکشنبه ها علاوه بر مدیریت مدرسه، تدریس هم داره و حالا قراره اون دو روز رو به یکی از همکاراش بسپاره.

صبح امروز با خبر قتل داریوش مهرجویی و همسرش شروع شد. همین جوری حال همه گه هست، هر روز هم تازه تر از تازه تری می رسد. امروز فقط خودم رو جمع کردم تا به کارهای اداره برسم و خدا رو شکر به خیلی از کارها رسیدم، ولی واقعا دیگه محیط کارم رو دوست ندارم و هر روز با عذاب الیم میرم سر کار. هر چی هم میخوام به چیزای خوب فکر کنم، انگار فایده نداره و هر روز با اتفاقات ایران و جهان، حال من بدتر و نا امیدی و حس غرق شدن توی باتلاق و منجلاب کثافت زندگی بیشتر میشه.

پ.ن:

نمی دونم اینو گفتم یا نه، ولی باز هم میگم؛ اگه تمام زندگیم، فقط و فقط و فقط یک کار درست کرده باشم، اینه که موجود جدیدی به این منجلابِ کثافت دنیا و زندگی اضافه نکردم.

  • . خزعبلات .

چهارشنبه گذشته بعد از اینکه از ماموریت برگشتم، چون ماشین دست متین بود، اداره موندم تا متین کارش توی مدرسه تموم بشه و بیاد دنبالم. چنین شد و با هم برگشتیم خونه. خیلی سریع خونه رو مرتب کردیم و وسایل رو بار زدیم و حدود ساعت دو و نیم بعد از ظهر به سمت رشت حرکت کردیم. هوا گرم بود به طوریکه تا بعد از گرمسار هم توی ماشین کولر روشن بود. فکر می کردم بزرگراه رشت توی یه روز مهر ماه که ملت دیگه مسافرت نمیان و مشغول درس بچه هاشون هستند، خلوت خلوت باشه، اما تا منجیل رو رد کردیم و افتادیم به ترافیک نحس رودبار، همه چیز رنگ باخت. رودبار رو که رد کردیم، برای اولین بار توی این حدود نه سالی که به رشت رفت و آمد می کنم، شاهد ترافیک قفل شده اطراف امامزاده هاشم بودیم. خلاصه به هر نکبتی بود، ساعت حدود ده شب رسیدیم رشت. بارون میومد و اون شب تا صبح رعد و برق بود و بارون. پدر متین کلی وزن کم کرده بود و شده بود یه موجود دیگه. همون شب کله پاچه ای که متین از سمنان درست کرده بود رو گرم کردیم و به اتفاق پدر و مادر متین خوردیم. جای مهسا و عظیم هم واقعا خالی بود. اون شب تا حدود ساعت دو بامداد بیدار بودیم و بعد خوابیدیم. فردا به مراقبت از پدر متین گذشت و منم کارهای خونه رو انجام می دادم تا اینکه قرار شد شام دخترخاله های متین بیان پیش ما. بچه ها هم اومدند و شام گمج کباب و باقلا قاتوق داشتیم. روحیه پدر متین هم بهتر شده بود، طوری که قبل اومدن بچه ها، رفت دکتر و تنها مشکلش فشار پایین خون بود.

روز جمعه استراحت کردیم و بعد بیدار شدن از خواب و انجام باقی کارهای خونه، سری به منزل مهسا و عظیم زدیم و یه سری وسایلی که قرار بود با خودمون به سمنان بیاریم رو بار ماشین کردیم و ساعت دو و نیم عصر به سمت سمنان حرکت کردیم. ناهار رو توی پارکینگ آفتاب صحرا خوردیم. دو تا الویه و دو تا نون باگت و دو تا نوشابه گرفتم و همون جا ناهار خوردیم. حدود ساعت نه شب هم رسیدیم خونه و زود خوابیدیم.

امروز هم از خستگی و کسلی و بی حوصلگی و ... نرفتم اداره. موندم خونه تا اینکه با تماس بابا از خواب بیدار شدم و رفتم تا در جمع کردن کولرهای آبی به بابا و مامان کمک کنم. ناهار پلو گذاشتم تا با فسنجونی که مادر متین داده بود، بخوریم. متین اومد و ناهار خوردیم و خوابیدیم. عصر با زنگ منزل بیدار شدیم که مادرم بود. شب رفتیم برای مدرسه متین چای و قند بخریم و سری هم به نمایشگاه مبل و لوستر زدیم و اومدیم خونه. شام مختصری خوردیم و مستندی درباره فیلم جنگ ستارگان از شبکه چهار تماشا کردم و الان روی تخت اتاق خواب دراز کشیدم. متین با موسیقی مخصوص خوابش، خوابیده و من در تاریکی دارم تایپ می کنم. به هیچ وجه حس اداره رفتن رو ندارم، بس که محیط گُهی شده.

پ.ن:

- تموم مسیر رفت و برگشت این سفر به گوش دادن آهنگ "غمناکی" عیسا غفاری و مهدی امامی گذشت و الحق که چه زیباست و چه شعر مهجوری هم از جناب حافظ انتخاب شده که کل این دو سه روز درگیر این شعر هستم.

- به واسطه یه کلیپی که مهسا از شاهرخ (خواننده اون ور آب) برای متین فرستاده بود، یادم اومد که چقدر صدای این بشر رو دوست داشتم و مدتها بود که چیزی ازش نشنیده بودم. کل امروز که مشغول کارهای خونه بودم تا متین بیاد، آهنگ "مرغوب" شاهرخ رو گوش می دادم. دنبال این بودم بدونم ترانه سرای این کار کیه و حدس میزدم که مسعود امینی باشه و جستجو کردم و دیدم بله، حدسم درست بوده و مال مسعود امینی هست. انگار کارهاش همه چیزی و رنگ و بویی دارند که داد میزنن باید مال این بشر باشه.

  • . خزعبلات .

اگه موسیقیدان بودم، یا بهتر بگم آهنگساز بودم و اگه دلم میخواست از میون تموم کارهای موسیقی که شنیدم، یک اثر رو من می ساختم، اون اثر قطعه ی ۲ دقیقه و ۳۶ ثانیه ای پیش درآمد بیات اصفهان در اول آلبوم "جان عشاق" محمدرضا شجریان و پرویز مشکاتیان بود. صد البته که چون قطعه ارکسترال هست، هنر تنظیم جادویی محمدرضا درویشی رو از نظر نباید دور داشت. قطعه ای که موتیف فوق العاده ساده و مختصر ولی بسیار عمیقی داره که به زیباترین وجه بسط و گسترش داده شده. اما نقطه اوج این قطعه در ۹ ثانیه بین لحظات ۲.۰۳ تا ۲.۱۲ هست که اونم در نهایت سادگی و تکراره به طوری که هر بار به این جا میرسه، گویی روح از تنم خارج میشه. خلاصه که خیلی دوست داشتم این قطعه از مغز من بیرون میومد.

الان در مسیر برگشت از ماموریت به گرمسار هستم و به صورت مکرر این قطعه رو دارم گوش میدم. امروز مصاحبه های پروژه تاریخ شفاهی آقای حبیب لاجوردی با حاج محمد آقا شانه چی رو توی مسیر ماموریت تموم کردم که توی یکی از پست های آتی راجع بهش خواهم نوشت. طرفای ظهر و با تموم شدن کار متین، باید راه بیفتیم سمت رشت. حال پدر متین زیاد مساعد نیست. والسلام.
  • . خزعبلات .

دیشب خوابم نمیومد، ولی متین رفت که بخوابه دیدم داره آلارم بیدارباش صبح رو تنظیم می کنه. خیلی تعجب کردم، چون این وظیفه تقریبا به طور کامل به عهده منه. دیدم نه یکی، نه دو تا، که n تا ساعت رو تنظیم کرده برای یادآوری. ازش پرسیدم این تعداد ساعت ریمایندر برای چیه؟ گفت اینا رو گذاشتم که سر ساعت مشخص یادم بیاد که زنگ بین کلاس ها رو بزنه. گفتم مگه یادت میره؟ گفت آره دیگه، روز اول و دوم یادم میرفت زنگ رو به صدا در بیارم، جماعت میومدند که خانم زنگ رو نمیزنید؟ من داشتم از شدت خنده دار بودن این قضیه منفجر میشدم، ولی فقط تو روش نگاه کردم و دلم میخواست فریاد بزنم، ولی چون شب بود دیگه فریاد نزدم و فقط نگاش کردم و گفتم تو دیگه کی هستی متین.

  • . خزعبلات .

بعضی ها شاید بعضی احساسات رو نتونند درک کنند. یکی از اون احساسات، حس عجیب من به نوشتنه، حالا میخواد نوشتن اینجا توی نت باشه یا نوشتن توی دفتر یادداشت خودم یا هر جای دیگه که امکانش برای نوشتن هست. واقعا مثل اینکه ادرار داشته باشی و نتونی بشاشی. بگذریم.

سه چهار روزی میشه که سرما خوردم و تازه امشب بهتر شدم. دوشنبه رفتم دکتر و دوشنبه رو استعلاجی گرفتم و کلی هم دارو نوشت برام. امروز هم انقدر حالم بد بود نرفتم اداره. بعد از ظهر با متین وسایل رو جمع کردیم و اومدیم شهمیرزاد. اما چیزی که میخواستم بگم اینه که یه مدتیه انگار یه موجودی توی من از خواب بیدار شده و جلوی روی من وایساده و اجازه کوچکترین کاری رو به من نمیده. هر اتفاق و واقعه ای، حتی کوچیک ترین کارِ ممکن میتونه تهدیدی برای رفتن روی اعصاب و روان من باشه. نمیگم توی عمر سی و هشت ساله خودم چنین تجربه ای نداشتم، ولی با این شدت رو اصلا تجربه نکرده بودم. خیلی سعی میکنم به منشا یا منشاهای بیدار شدن این موجود فکر کنم. دلایلی هم ردیف کردم، اما قطعا همه علل رو شامل نمیشه. از مرگ امیر، بالا رفتن سن خودم، سرکوب اون موجود در سنین مختلف و به دلایل مختلف، حس عدم رضایت از خودم که این یکی خیلی عجیب بود و اصلا بهش فکر نمی کردم و تازه سر بر آورده، گذشته و کودکی و ... هر چه میگذره هم میتونم دلایل دیگه ای هم به این لیست اضافه کنم. اما الان دنبال اینم که به صورت ضربتی حداقل بتونم جلوش بایستم تا اینجور منو زمین گیر نکنه. حتی این اواخر موسیقی هم حال منو خوب نمیکنه. اتفاقا چند روزی هست که پدر متین هم به لحاظ روحی حال خوبی نداره و مادر متین همش از بی قراری و حال بد پدر متین روایت میکنه. نمی دونم چه کنم، ولی باید یه کار یا یه سری کارها انجام بدم. تا چه پیش آید.

  • . خزعبلات .

مریضه و به شدت صدای تنفس و خس خس سینه داره. براش میمیرم. نمیتونم پنجره رو باز کنم. هوا آلوده و بادی شده. پاهاش رو بهم میماله. صدای مبل از بالا لاینقطع میاد.پرونده بچه ها رو آز مدرسه آوردم که تنظیم کنم. نمیدونم. اما احتمالا چهارسال مدیر بمونم. به جونم میشینه شدیدا

  • . خزعبلات .

ویروز صبح، ماموریت بودم. رفتیم دامغان برای بازدید. دیشب خونه محمود و شراره بودیم. وحید و مهتاب، رضا و الهام و مانلی و احسان و دوستش هم دعوت بودند. تارا مثل همیشه پر حرارت می رفت و میومد و محمود و شراره رو کلافه کرده بود. دورهمی خوبی بود. مخصوصا فسنجون شام.

امروز از اداره به متین زنگ زدند و سریع حاضر شد و رفت اونجا و وقتی برگشت گفت که پیشنهاد مدیریت یه مجموعه آموزشی رو بهش دادند. ساعتی بعد دوباره زنگ زدند و متین مجبور شد دوباره شال و کلاه کنه و بره سمت مهدیشهر. از امروز باید متین رو خانوم مدیر صدا بزنم، لفظی که احتمالا کلی دانش آموز، او رو با این عنوان خطاب خواهند کرد. خدا رو شکر که خونه اجاره شهمیرزاد هست که هی ییلاق قشلاق نکنیم. 

فردا شب قراره دوستان متین از تهران بیان شهمیرزاد. برای همین رفتیم یه سری مایحتاج و خرت و پرت خریدیم و اومدیم خونه. توی مسیر برگشت دو تا از شاگردهای متین زنگ زدند و با چه شوقی با متین حرف میزدند. آدم قشنگ میتونست عمق محبت بچه ها به متین رو از صداشون و نحوه حرف زدنشون بفهمه. بی نهایت لحظات لذت بخشی بود. از نظر من موفقیت بزرگی برای متین هست، چون برای ادامه زندگی در وجود دیگران، پس از مرگ خودش، سرمایه گذاری خوبی کرده و این دو تا شاگردش، یکی از ده ها موردی بود که با این عمق علاقه برای خانوم معلمشون حرف میزدند و درد دل می کردند.

 

پ.ن:

امروز چهاردهمین سالگرد درگذشت پرویز مشکاتیان بود. یادش تا ابد در من باقی میمونه. کاش با مرگ ما، یاد نیک ما، مثل یاد و نام نیک پرویز مشکاتیان، در وجود دیگران باقی بمونه. چنین باد.

 

  • . خزعبلات .

با وحید که دقیق، خوانا، جزٕنگر با تاریخ و ضابطه‌مند مینویسد من بیشتر به خزعبلات میام و نشخوار میکنم و بیرون میریزم و میرم.

 

 

 

وقایعی که برای وحید اهمیت نوشتن داره رو حتی به یاد نمیسپارم.مهم نیست که ما تو چه روزی چه کاری کردیم ، اما وقتی استخونم از درد تیر میکشه میام یه جمله یا نهایت چند خط نق نق میزنم و میرم.

 

فکر کنم برای من خزعبلات ، اتاق درمان خصوصی  و برای وحید مرکز ثبت اسناد باشه.

وحید آرزو داره بعد از مرگش یه کتاب چاپ شه، شبها در راه و تمام وقایع‌نگاریهاش رو بنویسند.

منم آرزو دارم بعد مرگم یکی بیاد اینجا و اختلالات منو از تو نوشته هام کشف کنه.

بهرحال نه سال از دیدار اول ما میگذره و اینکه عاشقانه میخوامش برای خودمم جای عجب داره. ما از هر نظر فرسنگها دوریم اما رشته ی محکم صدق، ما رو بهم پیوند زده‌

همت، اگر نه هزار سال هم بگذره عاشق تو هستم پسره

  • . خزعبلات .

ما دو نفر هستیم. وحید و متین که از سال 93 با هم زندگی می کنیم و با هم می نویسیم. من مهندس برق و متین معلم و مدرس دانشگاه

برگرفته از وبلاگ خزعبلات (khozabalat.blog.ir)

ما روزهای عجیبی رو پشت سر میذاریم. تقریبا چیزی برای از دست دادن ندارم.شیفته و واله ی زندگی هستم و در عین حال منتظرم که تمام شود. در آستانه ی چهل سالگی، خانه ی جدید، شغل جدید، شهر جدید، قیافه جدید.

 

 

امشب رفتیم که فرش بخریم، من ناخودآگاه عینک برداشتم . بعد توی آسانسور تا پارکینگ به خودم نگاه کردم. جذاب عینکی، انگار میدانم زندگی چیزی در چنته ندارد که تقدیمم کند. مرگ هم ایضا. نهایتش بیلاخی، شستی، فاکی چیزی....

  • . خزعبلات .

امروز صبح حس رفتن به اداره رو اصلا نداشتم (البته مدتیه که کلا حس زندگی رو ندارم) و پیامک دادم و به خواب ادامه دادم. بهانه هم اثاث کشی بود که اتفاقا چند ساعت بعد به واقعیت پیوست. با متین مشغول انجام کارهای خونه شدیم تا اینکه ساعت ۵ عصر با یکی از این باربری هایی که قرار گذاشته بودم، رفتیم مبلیران و میز جلو مبلی که برای خونه شهمیرزاد گرفته بودیم رو بار زدیم و اومدیم سمت خونه و یخچال سابق ال جی خودمون رو به همراه گلدونی که پدر متین چند سال قبل برامون گرفته بود، بار زدیم و با متین راهی شهمیرزاد شدیم. خلاصه کابوس بی یخچالی تموم شد. آسانسور آپارتمان ما هم انگار کلا توی عادت ماهیانست و کلافمون کرده از بابت عدم فرمانبرداری. بعد از اتمام کارها به سمت باغچه کوچیک خودمون حرکت کردیم و در حالیکه شب بود و تاریک، مشغول آبیاری اونجا شدیم و اساسی درخت ها رو سیراب کردیم. بعد یه سری وسایل جدید مثل محافظ یخچال و یه سری خرت و پرت مصرفی خونه مثل سیب زمینی و پیاز و نوشیدنی گرفتیم و اومدیم خونه. یه دوش گرفتم و شام خوردیم و الان هر کدوم لش روی مبل سه نفره ها دراز به دراز افتادیم. تا فردا چه پیش آید.

  • . خزعبلات .

اگه امیر زنده بود، الان سی و هشت ساله شده بود. سومین ۲۷ شهریوری هست که دیگه امیر پیش ما نیست. مرگ امیر، با ظرافت تمام و البته در حالت بسیار آهسته ولی پیوسته، مغز و زندگی ما رو نابود کرد. هر روز به صورت ناخودآگاه در اتفاقات روزمره زندگی خودش رو نشون میده و میشه خوره مغز و روح و روان آدم. جات خالیه پسر، تولدت مبارک. همین.

  • . خزعبلات .

قرار بود این تعطیلاتی که در حال به پایان رسوندنش هستیم، برای چهلم مادر بزرگ متین، بریم رشت، ولی با اصرار پدر متین و پیش بینی ترافیک سرسام آور این روزها، از سفر به رشت منصرف شدیم و به جاش این چند روز رو شهمیرزاد بودیم. پنج شنبه شب که مهندس و خونواده مهمون ما بودند و فرداش برای کشیک یه سر رفتم سمنان و مجدد برگشتم و دیشب هم که وحید و مهتاب اومدند اینجا و اتفاقا شب همین جا خوابیدند. متین برای شام، پلو و سیب زمینی و گوجه درست و با کتلت هایی که وحید و مهتاب آورده بودند، خوردیم و بعد از کلی حرف زدن، خوابیدیم. صبح رفتم نوت تازه بگیرم که انگار بد موقع بود و نونوایی ها بسته بودند و نون لواش بسته بندی خریدم و صبحونه خوردیم. بعد چهار نفره پیاده به سمت میدون اصلی شهمیرزاد حرکت کردیم و بستنی خوردیم و چرخی زدیم و اومدیم نزدیک خونه کوبیده و جوجه گرفتم و ناهار رو توی خونه خوردیم. بعد هم هر کدوم همون جایی که دراز کشیده بودیم، خوابیدیم تا موقع غروب از خواب بیدار شدیم و چایی خوردیم. کلی اصرار کردیم که برای شام بمونند ولی برای کارهایی که توی سمنان داشتند، از پیش ما رفتند. متفق القول قبول داشتیم که انگار یه مسافرت کوچولو و فارغ از غوغای جهان رفتیم و برگشتیم. البته الان که رفتند دپرس شدم. حالا امشب هم همین جا هستیم و فردا از همین جا میرم اداره. نگار زنگ زد و قراره هفته بعد با دوستانش بیان اینجا. هفته شلوغی دارم. فردا باید میز جلوی مبلی رو از سمنان بیارم و انشاالله پس فردا هم یخچال رو از خونه سمنان بار بزنم و بیارم اینجا. این بود شرح ماوقع این چند روز.

پ.ن:

وحید (منظورم دوستمه، نه خودم)، تنها کسی هست که تا این لحظه، میتونم عنوان این پست، یعنی یار هم نفس رو بهش اطلاق کنم. البته با یاد امیر که او هم برام چنین بود و اتفاقا دو روز بعد تولدشه و دیگه پیش ما نیست.

  • . خزعبلات .

باید از شهمیرزاد بکوبم و برم تا سمنان که به جای کشیک آنکال، کشیک حضوری باشم. اینم از افاضات جدید مدیرعامل ماست. بگذریم. الان توی اتاق خواب دراز کشیدم و متین هم داره زحمت اتوی پیرهن منو میکشه. دقایقی پیش مهندس گ. و خونواده از پیش ما رفتند. اولین بار بود که اینجا میومدند و خانم مهندس هم زحمت کشیده بود غذا درست کرده بود و آوردند اینجا و دور هم خوردیم. شایان در دستگاه همایون برای ما سنتور زد و بعد حدود سه ساعت حرف زدیم. حرف هایی که کمتر جایی پیش میاد که بشه زد یا شنید. خانواده مهندس، دوستان خوبی هستند و وجود اون ها غنیمت و افتخاری. سرشون سلامت.

عصر یه سری دیگه از وسایل رو بار زدیم و آوردیم شهمیرزاد که مهم ترینش میز تحریر متین بود که اتصالات رو جدا کردیم و اینجا مجدد سر هم کردیم.

  • . خزعبلات .

کنسل شد. بدلیل حجم زیاد سفر و خستگی و داغونی ما و خونه شهمیرزاد و کارهاش، ما نرفتیم رشت. چه خبره آخه

  • . خزعبلات .

همین طور که نوشتم، یه آپارتمان جدید توی شهمیرزاد کرایه کردیم. امروز به محض ورود به سمنان، متین زنگ زد که مبل ها رسیده و باید برم تحویلشون بگیرم و ببرمشون شهمیرزاد. به راننده گفتم متین رو ببره محلی که متین درگیر مصاحبه بود و سریع ماشین رو از متین تحویل گرفتم و رفتم سمت تخلیه بار برای تحویل بار. مجبور شدم یه وانت بگیرم. به راننده همیشگی خودم زنگ زدم و به اجبار قبول کرد. فقط گفت باید بره خونه ناهار بخوره و استراحتی بکنه و بیاد سمت شهمیرزاد. باهاش هماهنگ کردم حدود ساعت ۳ بعد از ظهر خوبه. متین هم کارش تموم شد و یه دوش مختصر گرفت و ساعت سه و ربع راه افتادیم سمت شهمیرزاد. مبل ها رو تخلیه کردیم و با کمک راننده رسوندیم به واحد خودمون و بعد من دوش گرفتم و افتادیم روی مبل ها. موقع ورود به خونه نزدیک بود وانت با یه پرایدی حیوان تصادف کنه. تازه متین کلی دست تکون داده بود که یه لحظه صبر کنه. واقعا بعضی ها مهدورالدم ذاتی هستند. چون ناهار نخورده بودم، متین ناهار مختصری درست کرد و منم رفتم دوغ و تخم مرغ و دو تا بربری تازه گرفتم و دقایقی پیش ناهار خوردم و الان اومدم توی یکی از اتاق ها و دراز کشیدم و آهنگ جاده ابریشم کیتارو رو گوش میدم و تایپ می کنم. متین هم داره با مهسا و عظیم از طریق تماس تصویری صحبت می کنه. دلم میخواد بخوابم، یه خواب عمیق و بعد برگردیم سمنان که فردا دوباره برم سر کار تا آخر هفته بریم رشت برای چهلم مادربزرگ متین.

  • . خزعبلات .

از اول شهریور تا الان که ۱۹ شهریور باشه، نمی دونم چطوری گذشت. از رفتن متین به تهران و دیدار دوستان و آوردنش به علت بدحال شدن تا ماموریت تخیلی جمعه ۱۰ شهریور در شاهرود که تا ساعت ده و نیم شب طول کشید. قولنامه آپارتمان اجاره ای جدید در شهمیرزاد و تمیز کردن و آوردن وسایل جدید به اونجا، دعوای شدید من و متین و تصادف علی با ماشینش و ....

امروز هم برای ماموریت اومدم ایوانکی و الان در حال برگشت به سمنان هستیم. فرصتی شد تا خیلی مختصر از این همه اتفاقی که افتاده بنویسم که شاید خیلی جزییات و حتی کلیات هم فراموش شد. این چند روز فکر میکنم نیاز به دارو دارم، چون اصلا آرامش ندارم، تازه امروز یه قرار مختصری اومده سراغم که توی این بیقراری های فراوون این مدت غنیمتیه.

پ.ن:

از گرما، خورشید، تابستون حالم بهم میخوره و هر قدر هم بگم و بنویسم، نمی تونم این عمق نفرت رو به تصویر بکشم. یقین دارم در ظهرِ گرم ترین روزِ یه تابستونِ لجن و کثافت می میرم.

  • . خزعبلات .

اومدم واسه ارزیابی. اولین باره که مصاحبه کننده آزمون استخدامی کشوری هستم.

بچه ها ردیف نشستند و دارند بحث گروهی میکنند، ما هم بعنوان ارزیاب نشستیم به تماشا و ارزیابی. راستش مطلب ارائه شده اونقدر س ی/ اسی و مزخرفه که من تارگت زدم رو مخالفها. ببینم چی میشه

  • . خزعبلات .

دوشنبه شیمی درمانی میشه. خونه ش مثل بازار شام بود. من و مرجان میمونیم که خونه ش رو تمیز کنیم ، منم باهاش برم بیمارستان. آقااااااا روزهای عجیبیه.عجیب میگم میشنوید.

وحید، دلم برات تنگ شده‌ . دوستت دارم

  • . خزعبلات .

که برای رسیدن به مهمونی پریسا گرفتم ، خیلی خیلی عجیب بود. خانم کردی که به محض نشستن ، به انرژی من اشاره کرد و همون لحظه یه کد از پلاک ماشین جلویی پدیدار شد. بعد حرف به چاکرا و ریکی رسید و در کمال ناباوری براش سپر گرفتم. این عجیب ترین اتفاق درمانی بود که برای من پیش اومد. خودش شزوع کرد و توضیح داد که مادر زیبایی داشته. دنیا عجیبه. 

 

امروز برای عارفه نوشتم: جمله طلایی کتاب برای من: همه چیز یگانه است و در روح جهان همه چیز یک چیز است و آن یک چیز را یک دست نوشته است.

  • . خزعبلات .

روی دو درصده. شاید بعدا بیام تکمیلش کنم. ما مهر ۱۳۸۲ آشنا شدیم و حالا بعد بیست سال دوماه کم ، کنار هم دراز کشیدیم و از ته دل میخندیم.

 

تمام پسرای دانشکده رو از نظر گذروندیم. مادر و پدرهامون رو فحش کش کردیم. از مریضیها و رازهای مگو گفتیم. از بدیها و خوبیهای همدیگه.

زشتی و زیبایی هم

پیشرفت و غم و شادی و بی عقلی و زرنگی هم

 

من و نگار و مرجان و الناز و مریم و هیلا بیست ساله که دوستیم. روژین منچستره، شهلا انتاریو...  

دلم واسه فریده و سولماز و نسرین و چشمه هم تنگه

 

بچه های دانشکده ادبیات و علوم بازرگانی ارومیه، ورودی ۸۲   دوستتون دارم

  • . خزعبلات .

ساعت ۴.۳۰ صبح از خواب بیدار شدم و راننده حدود ساعت ۵ اومد دنبالم و رفتیم اداره. بعد از ساعت زدن، رفتیم دنبال همکارم حسین که اتفاقا خواب مونده بود و بعدش به طرف تهران حرکت کردیم. الان هم پاکدشت هستیم. اولین بار هست که به مجموعه طرشت میرم برای یه دوره آموزشی. دوره از ساعت ۸.۳۰ شروع میشه و تا ساعت ۱۵.۳۰ ادامه داره.اتفاقا همین امروز عصر، موقعی که من در حال برگشت به سمنان هستم، متین با علی و سعیده میاد تهران تا دوستاش رو ببینه و تا جمعه تهران میمونه و مجددا با علی به سمنان بر می گرده. دیشب هم رفتیم یه سری کادو برای دوستاش خریدیم و بعدش رفتیم پیش وحید و مهتاب و شام رو پیش اونا بودیم.

  • . خزعبلات .

دیشب حدود ساعت یک بامداد، به زور قرص اگزازپام خوابیدم. ساعت سه و نیم صبح از خواب بیدار شدم و الان داریم میریم اداره که ساعت بزنیم و بریم سمت تهران. جلسه من ساعت ۸ صبح و جلسه همکارم مهندس ه. ساعت ۷ صبح شروع میشه. صبحونه کره و مربای آلبالو زدم و وسایل رو جمع کردم و اومدم لب بلوار. سوت و کور. تماس گرفتم و دوستان در مسیر خونه ما بودند. همین الان نگهبان رو از خواب بیدار کردیم و ساعت زدیم و حرکت به سمت تهران. سومین بار هست که در جلسه تدوین دستورالعملی که روش کار می کنیم شرکت می کنم و چقدر نکات خوب آموختم و با همکاران سایر استان ها که متخصصان این حوزه هستند آشنا شدم. بازی Quiz of Kings هم که بهش معتاد هستم، فعلا از دسترس خارج هست و نیمچه افسردگی بر من مستولی شده.

  • . خزعبلات .

چهارشنبه گذشته، بعد از اینکه از عباس آباد برگشتم، شب به اتفاق وحید رفتیم خونه محمود. شراره و تارا رفته بودند تهران و محمود یه دورهمی مجردی گرفته بود. جواد قبل از ما اونجا بود و احسان هم بعد به ما پیوست. یاد دورهمی های سال های دور مجردی زنده شد، ولی اون دورهمی ها توی اون سن و سال کجا و این دورهمی توی سی و هشت نه سالگی کجا. متین هم توی اون بازه با شیما رفته بود بیرون.

پنجشنبه گذشته، قرار شد عصر با متین بریم درخت های باغچه خودمون رو آب بدیم. متین گفت اگه موافقی به خانم مهندس هم بگم بیاد که حال ایشون هم عوض بشه. منم موافقت کردم و طی تماسی که با ایشون داشت متوجه شدیم مهندس و شایان هم میان. خانم مهندس گفت اونا جوجه می گیرن و ما هم بقیه وسایل رو جمع کردیم و با دبه های آب رفتیم سمت باغچه. درخت ها رو آب دادم و کلی هیزم جمع کردم. همین طور که مشغول آب دادن به درخت ها بودم، متین گفت آسمون رو نگاه کن و دیدم ۲۲ تا شی مثل ستاره در یه مسیر حرکت می کنند. بعد که جستجو کردیم دیدیم ماهواره های استارلینک بودند. زمان گذشت و هوا تاریک شد تا اینکه مهندس و خونواده اومدند. متین آتیش رو قبل از اومدن اونها درست کرده بود. اون شب خبری از ماه نبود و آسمون هم صاف بود و ستاره ها خیلی واضح دیده می شدند. شایان هم در مورد موسیقی کلاسیک حرف میزد و پیوسته آهنگ های مختلف کلاسیک پخش می کرد و راجع بهشون صحبت می کرد. تا ساعت یازده و ربع اونجا بودیم و عجیب به من و متین خوش گذشت.

دیشب یعنی جمعه، آرمین و زهره و آراد برای عرض تسلیت به متین، شام مهمون ما بودند. آراد داره کم کم بزرگ میشه و با وجود ۶ سال سن، به طور کامل توی گفت و گو های ما چهار نفر شرکت میکنه و اظهار نظر میکنه.

  • . خزعبلات .